آفرینش و خلقِ آن چیزی که از دریافت خودآگاهانه پدید میآید، نیازمند حس و اندیشهایست تا ادراک و در اصل ادراکِ عاشقانه را ممکن نماید. والااندیشی نیازیست که انسان را وامیدارد تا بهانهی حضور و بودن خویش را توجیه کند. به نوعی در پی اثبات این موضوع است که اظهار دارد و نشان دهد، فهمیده است و یا کشف نموده است. یعنی آن چیزی را که نبوده، فهمیده و به آن «بودن» میبخشد. جانبخشی به حس و دریافتیست که تا پیش از این پنهان مانده یا حداقل نخستین بار است که پدید میآید. البته که هر فرد از مجموعهی دانش و اندوختهی پیرامونی خویش بهره برده ولی در هر حال تجربهای پیرامونیست؛ اما ادراکِ آفرینشگرِ منجر به شناخت و معرفت، از آنچه که تا پیش از این بدان نیاندیشیده بود حاصل میگردد. انسان پیوسته خویش را با جهان پیرامونِ خویش پیوند میدهد و مملو از اشتیاق است که کمال مطلوب خارج از وجود خویش را بشناسد و با آن یکی شود. کمالی که آن را نوعی مبدأ اول میداند و معرفت به آن تنها از راه شهود امکانپذیر است. ناممکن بودنِ این وصال و بیکفایتیِ «منِ» درون، سرچشمهی جاودانی ناخرسندی و رنج آدمیست. از این روست که همواره در پی آن وصال و کمالِ مطلوب و در واقع نه در آفرینش عشق که در اشتیاق به وصل، شاعرانهگی خویش را جشن میگیرد. او در مقام مشتاق، پیجوی جاودانگی ناخرسند خویش است که بیگمان رنج است؛ نه در خارج از خویش که در درون جهانِ شاعرانهگی انسان و یا منِ درون خویش، ناممکنِ وصال را ممکن میگرداند. رنجی مداوم و اشتیاقی جاودانه که ذاتی گشته و آنگاه عشق بدان بزرگتر خواهد بود. عشق به معانی و عشق به مفاهیمی که تداعیگر انسانِ متعالی خویش بوده یا در خیالانگیزی از دسترفته میان خویش و از دسترفتگیهایش رنجِ جستجو میبرد، خالق و آفرینشگر انسانیست که در پی شکستن مطلقیتِ خود، معنا مییابد.
آنچه آزادی نیست
شاید لحظهی آفرینش، معنای دیگر یا حداقل یکی از معانی آن آزادیست. تجسم و در پی آن آفرینش، لحظهایست که در آن آفرینشگر در سیالیت روح و ذهن خویش با زمان و در زمان وقوع مییابد. آفرینش و چرایی آنچه است که هنوز نیست و رازآمیزی کشف و پاسخ به چراییست. اگر ادراک انسان از پیرامون و از پدیدهها فاقد سیالیت اندیشگی و فاقد تجسم خیالانگیزی باشد، هستی و آفرینش نیز جنبهی رازآمیزی خویش را برای انسان از دست خواهد داد و شهودِ آفرینش و آن لحظهی ناب اتفاق نخواهد افتاد. آفرینشگریِ انسان که میتواند در متعالیترین بُعد خویش به هنر بیانجامد، نه فقط کشف راز و یا سیالیت اندیشه است، که آزادیست؛ و نیز پرسمان از موجودیت و چراییهای دیگر را مطرح کردن است. سیر در حلقههای معانی رازآلودهایست که ناگزیر به پاسخ است. اگر قائل به هملحظهگی آزادی و آفرینش باشیم و اگر در تعریف از آزادی تنها به مطلقیتِ خیالانگیزی فرازمینی و متافیزیکی دچار نشویم، ناگزیریم امکانِ تجسمی و زمینی آن را نیز در نظر بگیریم. امکان تجسم و عینیتبخشیدن به مفهومی همچون آزادیست که آزادی را معنامند میکند. حتی آنگونه که خود سبب معنامندی پیرامون گردیده و مفاهیم دیگر نیز با آن معنا مییابند. یعنی شرط تجسم دیگر معانی نیز هست. وقتی از آزادیِ اندیشه، آزادی بیان، آزادی سیاسی و آزادی کوردستان و . . . سخن میگوییم، در واقع منظور آزادی برای اندیشه، آزادی برای بیان، آزادی برای سیاست، آزادی برای کوردستان یا آزادی برای هر چیزیست که بعد از آزادی میآوریم؛ یا با هر چه که قراراست همنشین شود. اما پسوند «برایِ» با آزادی همیشه امکان تجسم و زمینینمودن یا عینیتبخشی به آزادی نیست، بلکه آزادی را در جدال دائمی انداختن با چیزیست تا آزادی نباشد، بلکه آن چیز باشد. در این حالت آزادی معنا نیست، جلوهای مجازی از معنای آزادیست که بیشتر در فرم یک ایده میآید که انگار بایستی تحققناپذیر نیز بنمایاند تا همچنان مطلوب و موجه بماند. یعنی میخواهیم که هر چه باشد اِلا آزادی. در انگارهای که آزادی دور و تحقق ناپذیر جلوه نماید، استعداد و ظرفیت طرح پرسمان از موجودیت و چرایی را نیز از دست خواهدداد. اینکه آزادی با چه میآید یا با کدام، آزادیهست یا آزادی نیست، مطرح نیست، در واقع انتظار تجسم و آفرینش از آزادیست که میتواند آزادی را معنامند نماید.
عجیبترین جغرافیای سیاسی جهان
در کوردستان این عجیبترین جغرافیای سیاسی جهان شاید خودِ فرازمینی نمودن مفاهیم نه تنها یک عادت یا یک سنت دیرین، که ریشه در همان بیکفایتی «منِ» اجتماعی درون جامعهی کوری دارد که سرچشمهی جاودانی ناخرسندی و رنج کورد است. گویی میبایست همواره در پی آن وصال و کمالِ مطلوب کوردستانی و در واقع نه در آفرینشِ عشق که در اشتیاق به وصل، کوردانهگی خویش را جشن بگیرد. او در مقام مشتاق، پیجوی جاودانگی ناخرسند خویش است که بیگمان رنج است؛ نه در خارج از خویش که در درون جهانِ کوردستانی انسانِ کورد، ناممکنِ وصال را ممکن میگرداند. رنجی مداوم و اشتیاقی جاودانه که ذاتی گشته تا آنگاه عشق بدان بزرگتر باشد. اگر این تطابق یا نگرش هنری به مفهومی همچون کوردستان صحیح باشد و یا جایگزین نمودن آن با مفهومی همچون آزادی در این مبحث یاریگر درک بهتر گردد، آنگاه میتوان گفت که این وضعیت یعنی همان اشتیاقِ جاودانهی ذاتی به عشقی بزرگ ــ کوردستانــ یک خصلت فرهنگی و تاریخی جامعهای است که امروزه به نام کوردستان میشناسیم. نمیتوان این خصلت را یک ارزش به شمار آورد اما حتما و الزاما ضدارزش نیز نخواهد بود. خصلتی که حامل بار معناگرایانهی کنش و اشتیاق بوده و میتواند و شاید ارزشآفرین نیز گردد. اما در همین عجیبترین جغرافیای سیاسی جهان، فقدان سیاست در مفهوم جامعهشناختی آن یا حداقل عدم تعریف سیاست در حوزهی آزادی، سبب میگردد همه چیز و هر پدیدهای کوردی گردد تا سیاسی شود. عکس آن نیز مصداق مییابد یعنی هر پدیده به شرط سیاسیشدن فقط کوردستانی یا کوردیست. یعنی همان رنج مداوم و آن اشتیاق جاودانه به کوردستان تا آنگاه عشق به همان کوردستان نیز بزرگتر باشد. و اگر قائل به هملحظهگی آفرینش و آزادی باشیم ناگزیریم که به آفرینش مفهومی همچون کوردستان نیز بیاندیشیم. اما گویی اشتیاق به ماندن در همان ناممکنِ وصال، از آفرینش و خلق معنا عاشقانهتر، کوردیتر، سیاسیتر و سهلالوصولتر مینمایاند. یعنی نیازی به آفرینشگری یا تجسم و عینیتبخشی وجود ندارد. به نوعی کوردستان آفریده نمیشود بلکه تنها آرزو میگردد. تجسم نمیگردد بلکه تنها جلوهای از معنای مجازی در فرم یک ایده میآید که بایستی تحقق ناپذیر نیز باشد تا همچنان مطلوب و موجه بماند؛ یعنی کوردستانی که استعداد و ظرفیت طرح پرسمان از موجودیت و چرایی خود را نیز از دست میدهد. اینکه کوردستان با چه میآید یا با کدام، کوردستان است یا کوردستان نیست، موضوع بحث نیست؛ در واقع انتظار تجسم و آفرینش کوردستان است که میتواند کوردستان را معنا نماید. اگر در تعریف واژهی کوردستان دچار لغزش معنایی یا مترادفگرایی صرفِ سیاسی نشویم، و آن را در دایرةالمعارف انگارههای مرسوم دفن نکنیم، آن وقت کوردستان را میتوانیم جهانِ فکری مردمانی به شمار آوریم که تاریخی از زیبازیستن و تاریخی از نازیبازیستن را نیز با خود دارند. یعنی تنها با فروکاستن و تقلیلدهی کوردستان به مفهومی سیاسیـ تاریخی که حتما مرزهایش در فراخنای ازلیت و جغرافیایش بهشت موعودِ خداوندگاران ابدیت بوده، تنها رنجِ اشتیاق به ناممکنِ وصال را رنجتر مینمایاند و دیگر تمنایی برای آفرینش نیز وجود نخواهد داشت. چرا که «عشقِ بزرگ» وجود دارد و شاید با تجسم و عینیتبخشی به آن، رنجِ اشتیاق رنگ ببازد و آن عشق بزرگ، دیگر عشق یا بزرگ نباشد. انگار نیازی به تجسم و جانبخشی به کوردستان واقعی وجود ندارد، چرا که عشق بزرگ همچنان بزرگ و شکوهمند مینمایاند. یعنی هرچه بیشتر در فرم یک ایدهی تحقق ناپذیر باقی بماند، همچنان مطلوب و موجه است و کوردستانتر است. در آن صورت میتواند هرچه باشد اِلا کوردستان. کمال مطلوبی که اگر چه مشتاقان تحقق آن فراوانند اما آفرینشگری عاشقانه برای تحقق آن نایاب بوده و یک تمنا یا نیاز عاشقانه نیست، چرا که در اشتیاقِ کمال مطلوب ماندن، سهلتر از شکستن مطلقیتها برای آفرینش معناست. به همین سبب است که هنوز کوردستان تنها وطنِ سیاسی و آن نامعلوم ازلیِ کوردهایی به شمار میرود که هر چه بیشتر کوردستان را تحققناپذیر، ناممکنِ وصال، دور و آن عشقِ بزرگ تعریف نمایند. تا نه نیاز به تجسم و آفرینش، نیاز و تمنا باشد و نه آفرینش و آزادی، خالق و پدیدآورندهی معنا گردد.
کوردستانِ آزاد، کوردستانِ بزرگ، کوردستان سهربهخۆ(مستقل)، کوردستان دموکراتیک یا سیاست کوردی، مرزِ کوردی، عشقِ کوردی، آزادیِ کوردی، دولتِ کوردی، حزبِ کوردی، کوردیِ کوردی و … ، ـ میتوان انواع اسامی خاص و عام دیگر را با پسوند کوردی آورد تا وطنیتر جلوه نمایدـ تنها مفاهیم منکر یا ممنوع به رسم زیستن در مرزهای فاشیسم نیستند. نه اینکه ارزش یا ضدارزش نیز به شمار آیند اما اگر بار آفرینشگری و تجسم عینی و زمینی آن به وقوع نپیوندد و اگر هملحظهگی آفرینش و آزادی، صورت نپذیرد، و اگر فاقد استعداد و ظرفیت طرح پرسمان از موجودیت و چرایی خود باشد، آنگاه تنها بهانهی جشنگرفتن و پایکوبی در وصال خویش به کمالِ مطلوبِ تحققناپذیرِ کوردی و فخر به همان فراخنای مرزهای ازلیت و بهشتِ موعود خداوندگاران ابدیت کوردستانیست. یعنی نامعلومترین و ناتصویرترین تصورِ مضحک که در کوردستان از کوردستان میگردد. اگر هر آنچه را که هست تنها با پسوند «کوردی» صرف نماییم، گویی ایده و آرزوی آن نیز به وقوع پیویسته و نیازی به آفرینش یا تکاپوی آفرینندگی آن نخواهد بود. انگار در این وطنِ سیاسی مقدس!!، از جهانِ فکری مردمانی که در پی آفریدن کمال مطلوب هستند و آفرینشگرانه در پی وطنگشتگی یا میهنبودگی اجتماعی خویش هستند، خبری نیست. زیستن در مفاهیم مجردِ مجازی و آن انتزاعِ سیاسی مدشدهی کوردیِ حزبِ کوردی ـ هنوزایدهآلترین فرم در سیاستورزی کوردستانیـ را آنچنان مطلق و منزه جلوهپذیر نمودهاند که دیگراندیشیدن سیاسی یا تجسم و آفرینشگری مفاهیم، بیحرمتی به صاحت مقدس آن عشقِ بزرگ خواهد بود. هر چه پوشیدهتر و پردهنشینتر بنمایاند و هر آنچه اشتیاق به کمالمطلوب آن رنجآورتر باشد، شکوه و فَر همایونی آن و سیل هدایا و ثناگویی سیاسی زائران و مشتاقان کوردستانِ بزرگ، پردهداران کوردستانی را نامیرا و ابدیتر نشان میدهد.
مردمانِ واقعی
آفرینش و خلقِ آن چیزی که از دریافت خودآگاهانه پدید میآید، نیازمند حس و اندیشهایست تا ادراک و در اصل ادراکِ عاشقانه را ممکن نمایاند. والااندیشی نیازیست که انسان را وامیدارد تا بهانهی حضور و بودن خویش را توجیه کند. به نوعی در پی اثبات این موضوع است که اظهار دارد و نشان دهد، فهمیده است و یا کشف نموده است. یعنی آن چیزی را که نبوده، فهمیده و به آن «بودن» میبخشد. جانبخشی به حس و دریافتیست که تا پیش از این پنهان مانده یا حداقل نخستین بار است که پدید میآید. زیباشناختی و آفرینشگری برسازندهی هویت و خالق آن کمال مطلوب است. شکستن آن مطلقیت است برای آفرینش معنا. سیاستورزیِ معنامند و زیباشناختانه، فرهنگ سیاسی معنامند و زیبا میآفریند. هویت، روایت و جهان تازهای میآفریند با دایرةالمعارف تازهای که در آن کوردستان میتواند دیگر سرزمینِ نفرینشده در آسمانِ نامرئی کوردهای مشتاق و مومن به آن ناممکنِ وصال نباشد. میتواند وطنِ معلوم از جهانهای فکری مردمانِ معلوم و آفرینشگری باشد که کمال مطلوب خویش میآفرینند. جایی که در آن مثلا دیگر تحزب و حزباندیشی نه کعبهی آمال و نه آن میوهی ممنوعه خواهد بود که فرزندان کوردی یا محکوم به پردهداری آن باشند یا آنان را از درک آن باید برحذر داشت. در این دایرةالمعارف تازه، و در این وطن مملو از عشق به بشریت!!!، حتما مردمانِ واقعی، مشتاقاند این اصطلاح مرسوم در همین وطن معلوم را معنا نمایند: «احزاب کوردستانی یا کوردستانِ احزاب»؛ اصطلاحی که انگار میرود تا متبرکتر و مقدستر از همان عشقِبزرگ، عشقِ بزرگ شود . «کوردستانِ احزاب یا احزاب کوردستانی» معنا نیست، اصطلاح است. مردمانِ واقعی در سرزمین عشق به بشریت!! میخواهند آن را درک نمایند، کمال مطلوب بیافرینند و آفرینشگر معنای تازهی آن باشند …