اندیشهی انتقادی کورنلیوس کاستوریادیس با آن که مدتی طولانی در دسترس همگان نبوده است، اما بر تشکّل فکری جریانهای سیاسی بیستسالهی اخیر فرانسه و دیگر کشورها نیز بیتأثیر نبوده است. با این همه انتشار کتاب در برابر جنگ به سال 1981 و ورود وی به «مدرسهی مطالعات عالی در زمینهی علوم اجتماعی» در بهار 1980 موجب شد تا اهمیت فکری و اصالت خلاقهی اندیشهی کاستوریادیس در خارج از چارچوب محدود روشنفکران پاریسی نیز دریافت شود.
امروزه کار فکری کاستوریادیس جایی را دارا است که درخور آن است. ارزش فلسفی و سیاسی کار فکری وی برخاسته از نگاهی است که وی به جهان کنونی دارد. نگاهی که همراه با روشنبینی متحیر است و همراه با ریشخند نگران، و میکوشد به درون «گره شگفتانگیز پرسشهایی» رسوخ کند «که به هستی انسان مربوطاند». ما در اینجا در صدد آن هستیم تا این نگاه را دنبال کنیم و ببینیم چگونه در موضوع سیاست به کاوش میپردازد.
تمام آثار کورنلیوس کاستوریادیس، از نخستین انتقادهایش بر «فریبکاری استالین» و پدیدهی بوروکراسی در اتحاد شوروی در دهههای 40 و 50، تا تحلیل تحرک سرمایهداری جدید و سازماندهی مبارزه کارگری، و تا نقدِ مارکسیسم و تعریفِ دوبارهی نظریهی انقلاب، پیرامون تنها یک پرسش سیاسی شکل گرفته است: «چگونه انسانها میتوانند خود بر خود حکومت کنند؟» از این نظر، هدف تمام تحلیلهای کاستوریادیس از چهل سال پیش به اینسو جز این نبوده است که مشخصههای هستیشناختی و سیاسی جنبش ایجاد جامعه به دست خود جامعه را نشان دهد. اما جامعهای که خود را به دست خود ایجاد میکند، چیست و چگونه میتواند این کار را انجام دهد؟ به عبارت دیگر، چگونه گروهی از شهروندان موفق میشوند قوانین خاص خود را وضع کنند؟
دموکراسی آتن
کاستوریادیس پاسخ به این پرسش را در تجربهی دموکراسی یونان مییابد. وی میگوید «در یونان است که نخستین نمونهی جامعهای را میبینیم که در آن در باب قوانین آن جامعه صراحتاً بحثو گفتگو میکنند و این قوانین را تغییر میدهند». سیاست در آتن امری مربوط به همه و به هر یک از افراد بود. سیاست در آنجا نه تابع ارادهی مقامی جدایِ از شهروندان بود و نه برخاسته از عملی وراءِ آراءِ و عقاید، بلکه حاصل شرکت همگان بود در امور عمومی دولتشهر. تنها آن کسی شهروند به شمار میآمد که عقیدهاش را با صراحت و صداقت و در حضور دیگران در مجمع دولتشهر ابراز میکرد. به این خاطر بود که شهروندان آتنی از قبول «نمایندگی سیاسی» اَبا داشتند، زیرا «به مجرد آن که «نمایندگان» دائمی برقرار شوند، دیگر قدرت، فعالیت و ابتکار عمل سیاسی از هیئت شهروندان ساقط میشود و به هیئتِ محدود «نمایندگان» واگذار میشود».
قدرت در دموکراسی آتن جزء لایتجزای زندگیِ پولیس (دولتشهر) بود. و البته مقصود قدرتی نبود که به رغم ارادهی شهروندان ایجاد میشد، بلکه قدرتی بود که آنان خود آن را ایجاد میکردند. قدرت در آتن نهادی جدا از هیئت شهروندان نبود. پولیس آتن دولت به مفهوم جدیدِ کلمه نبود. به عبارت دیگر، مفهوم قدرت سیاسی شهروندان منبعث از دستگاهی بوروکراتیک نبود که خود در عینحال شکلی ضروری و مطلق از هستی اجتماعی باشد. حفظ و حراست از وحدت و یکپارچگی هیئت سیاسی جامعه در پولیس آتن تنها از طریق مشارکت همگانی شهروندان در خَلقِ «فضای عمومی» میسر میگشت. اما دموکراسی نیز تنها از رهگذر «عمومی» را در اینجا به پیروی از هانا آرنت در برابر اصطلاح «خصوصی» به کار میبرد که، در نظر وی، اگر هم محورِ اصلی نباشد، یکی از محورهای اصلی سیاست جدید است.
شبحِ حاکمیت مردم
سلطهی جدید از طریق نوعی صنعت شبحسازی اعمال میشود؛ بدینترتیب که تصویری دلنشین از فرمانبرداری و تبعیت میسازند و آن را پدیدهای ضروری و طبیعی مینمایند. بنابراین فرمانبرداری جدید به شکل نوعی فریبکاری سیاسی تظاهر مییابد که از سوئی بر حاکمیت مردم صحه میگذارد و از سوی دیگر مشارکت آنها را در برنامهی ایجادِ جامعه به دستِ خود جامعه غدغن میکند. کاستوریادیس در اینجا فرمانبرداری فردی و فرمانبرداری اجتماعی را دو روی یک سکه میداند. بدینترتیب که صحبت از جامعهی فرمانبردار مستلزم آن است که قبلاً تحلیلی از فرایند اجتماعی ساختهشدن فردِ فرمانبردار در دل این جامعه وجود داشته باشد. و این منوط بدان است که مسئله میزان پذیرش افراد نسبت به ارزشهایی که نظام سیاسی پدید میآورد طرح شود. وی میگوید: «این پذیرش مسلماً جای چونو چرا دارد، چرا که در کنارِ آن لحظاتی از طغیان در برابر نظام نیز دیده میشود. اما با این همه پذیرش است و انفعال صرف نیست. این را میتوان به راحتی در اطرافِ خود دید. و وانگهی، اگر مردم واقعاً نظام را نمیپذیرفتند، همه چیز در عرض چند ساعت به هم میریخت…
در چنین چشماندازی، کاستوریادیس «بوروکراسی» را عنصری مشترک سیاسی شرق و غرب میداند. وی مینویسد که «این دو نظام شباهت عمیقی به یکدیگر دارند، و البته تمایزی بین آنها نیز هست؛ من، برای بیان اجمالی این تمایز، کشورهای غرب را کشورهای دارای سرمایهداری بوروکراتیک پاره پاره تعریف میکنم و کشورهای شرق را کشورهای دارای سرمایهداری بوروکراتیک سراسری… به این صورت نیز میتوان گفت که بوروکراسی کشورهای شرق بوروکراسی «سخت» است و بوروکراسی کشورهای غرب بوروکراسی «نرم».
بدینترتیب، آنچه که، به عقیدهی کاستوریادیس، این دو شکل بوروکراسی جدید را از یکدیگر متمایز میگرداند، میزان دخالت دولت است. اما نظارت دولت آنگاه میتواند افزایش یابد که دستگاهی بوروکراتیک وجود داشته باشد. تحلیل کاستوریادیس از مدل روسی بوروکراسی وجود این دستگاه را نشان میدهد. در مقالهای متعلق به سال 1949 دربارهی «روابط تولید در روسیه»، نخستین انتقادهای کاستوریادیس از بوروکراسی روسیه ظاهر میشود، یعنی از ترکیب اجتماعی تاریخی تازهای «که انحصار تعیین شرایط تولید را عموماً، و تعیین شرایط کار ماهرانه را خصوصاً در دست خود دارد». اما این نتیجهگیری انتقاد دیگری را به دنبال دارد که از آن قاطعانهتر است و در آن نشان داده میشود که پاسخ تروتسکی از بوروکراسی ـ که آن را «ترکیبی انگلی و گذرا» میداند ـ نمیتواند خود به خود و بدون بررسی مجدد مقولههای سیاسی و اقتصادی مارکسیسم انجام شود.
این نکته از مطالعهی دو نوشته مربوط به سالهای 1955 و 1957 به نام «دربارهی محتوای سوسیالیسم» آشکار میشود: «بر سر مسئله بوروکراسی استالینی بود که ما کار نقدمان را، در دلِ تروتسکیسم، آغاز کردیم… به عقیده تروتسکی سیاست استالین را منافع بوروکراسی روسیه قابل فهم میسازد ـ که خود محصول تغییر ماهیت انقلاب اکتبر است. این بوروکراسی به لحاظ تاریخی، هیچ «واقعیت ویژه»ای نداشت و صرفاً یک «حادثه» بود… اما به عقیدهی ما، آنچه که بلافاصله ـ و در خلال جنگ ـ پدیدار شد، مسئله فترت نبود و نمیتوانست هم باشد، بلکه مسئلهی جهت تحول تاریخی بود، و تمام بنایی که تروتسکی میسازد، از اساس، اسطورهای است».
آنگاه از این پرسش در باب جهت تحول تاریخی انقلاب روسیه پرسش دیگری زاده میشد در باب جوهر این تجربهی انقلابی ـ که از پرسش نخست عمیقتر بود. «در نهایت، از این انقلاب سوسیالیسم نبود که سر برآورد؛ بلکه جامعهای بود متکی بر استثمار وحشتناک و سرکوب مطلق کارگران که هیچ تفاوتی با بدترین اشکال سرمایهداری نداشت، جز آن که بوروکراسی جای کارفرمایان خصوصی را گرفت و «برنامه» جای «بازار آزاد را».
بنابراین کاری که میماند آن بود که سوسیالیسم را در وراء خصلت بوروکراتیک ایدئولوژی بولشویکی مجدداً ارزیابی کنیم. زیرا «هیچ جنبش سوسیالیستی آگاهانهای که از پاسخ به این سؤال دیگر است: سرمایهداری چیست؟ و ریشههای واقعی بحران جامعهی معاصر چه هستند؟»
در واقع، این سه سؤال را کاستوریادیس، در تمام مدتی که به تفکر در باب سیاست مشغول بوده است، مکرر و مکرر طرح کرده است. بیتردید کنار گذاردن کلمهی «سوسیالیسم» از پایان دههی 70 و به کار بردن اصطلاح «جامعهی خودمختار» به جای آن ـ که زبانبازیها و سخنپردازیهای سیاستپیشگان کمتر آن را دستمالی کرده و میتواند بکند ـ هیچ تغییری در محتوای مسئلهی کاستوریادیس نداده است. وی در مقدمهای که در سال 1979 بر مجموعهای به نام «محتوای سوسیالیسم» مینویسد به کنار گذاردن این کلمه اشاره میکند: «روشن است که اصطلاحات سوسیالیسم و کمونیسم از این به بعد باید کنار گذارده شوند… (چه) خواه ناخواه، سوسیالیسم در نظر اکثریتِ قریب به اتفاق افراد یادآور رژیمی است که در روسیه و کشورهای مشابه آن مستقر شده است… یا آنکه سوسیالیست به احزابی گفته میشود که کسانی همچون میتران، کالاهان، اشمیت، و دیگران، یعنی چرخ و دندههای «سیاسی» نظم موجود در کشورهای غرب آنها را اداره میکنند. این واقعیتها آنقدر بزرگ و آشکار هستند که نمیتوان تمایزات ریشهشناختی و معنایی به جنگشان رفت… آنچه را که از اصطلاح جامعهی سوسیالیست در مدّنظر بود، از این پس جامعهی خودمختار مینامیم».
اما آن که میگوید جامعهی خودمختار، مقصودش سازماندهی صریح جامعه به دستِ جامعه است: بدینمعنی که سازماندهی چنین جامعهای حاصل کار اعضای آن جامعه است. بنابراین خلاقیت سیاسی در جامعهی خودمختارر، خلاقیتی مشترک است، چرا که تابع تصمیم همگان است. بدینگونه جامعهی خودمختار جامعهای است که به دست خود ایجاد میشود و به دست خود تغییر میکند. اما «تغییر جامعه به دست خود تنها هنگامی میسر است که افرادی وجود داشته باشند که چنین تغییری در جامعه را مدّنظر قرار دهند و بتوانند آن را به عمل درآورند». از این جهت، مادامی که اعضای یک جامعه ارزشهایی را که برمبنای آنها جامعه سازمان یافته است، به نحوی بنیادین، مورد پرسش قرار ندهند، مسئلهی ایجاد جامعه به دستِ خود پاسخی نخواهد یافت. بنابراین هر پدیدهی سیاسی تازه مستلزم تغییری روانی در ساختارهای ذهنی اعضای جامعه است. زیرا، «مثل همیشه وقتی ایجاد جامعه منظور نظر است، موضوع دو جهت دارد: یکی، قلمروِ خیال اجتماعی، مفاهیم خیالی و نهادهایی که این قلمرو پدید میآورد؛ و دیگری، وضعیت روانی هر یک از افراد انسان و قیودی که این وضعیت بر ایجاد جامعه تحمیل میکند و خود به سهم خویش از سوی جامعه متحمّل میشود».
بنابراین نمیتواند تغییری در نهادِ جامعه پدید آید، بیآنکه افراد آن را بپذیرند. و بدیندلیل جامعهای که خود را در قوانینش باز میشناسد، میتواند در هر لحظه آنها را تغییر دهد.
معنای دموکراسی را به آن بازگرداندن
اما در این خصوص وضعیت جوامع کنونی غرب چگونه است؟ باید آنها را جوامع خودمختار به شمار آورد یا جوامع فرمانبردار؟ مسلماً کاستوریادیس اَبا دارد از این که اصطلاحِ «دموکراسی» را در گفتگو از جوامع غربی به کار برد، اما در عوض آنها را «اُلیگارشیهای لیبرال» میداند. وی میگوید: «در جایی که روزنامهنگاران، سیاستمداران و نویسندگان نسنجیده و بدون فکر از دموکراسی صحبت میکنند، چرا باید از الیگارشی لیبرال حرف زد؟ برای آنکه دموکراسی به معنای قدرت یا مردم است، و حال آنکه این رژیمها زیر سلطهی قشرهای خاصی قرار دارند: یعنی سرمایهداران و صاحبان صنایع بزرگ، نظام اداری، مقامات عالی رتبهی دولتی و سیاسی و جز آن. مسلماً در این رژیمها مردم حقوقی دارند؛ مسلماً این حقوق، آنطور که عدهای از سرِ نفهمی ادعا کردهاند، «صرفاً صوری» نیست، فقط ناقص است. اما مردم قدرت ندارند: آنها نه حکومت میکنند و نه بر حکومت نظارت دارند؛ نه حکم صادر میکنند و نه قانون وضع میکنند؛ آنها داوری نمیکنند. آنها میتوانند هر از گاهی بخش ظاهری ـ یا مرئی ـ حکومت را از طریق انتخابات تنبیه کنند…»
بنابراین کاستوریادیس لیبرالیسم و دموکراسی را در مقابل یکدیگر مینهد. با این همه، وی تا آنجا پیش نمیرود که آنچه را که «مؤلفهی دموکراتیک» الیگارشیهای لیبرال میخواند، و نتیجهی مستقیم قرنها مبارزهی اجتماعی و سیاسی در تاریخ اروپا میداند، نفی کند. بنابراین دموکراسی، در نظر کاستوریادیس، فکری اساساً اروپائی یا، آنگونه که دوست دارد بنامدش، یونانی ـ غربی است. پس صحبت از دموکراسی به صورتی که انگار کالایی قابل صدور است، نشانهی جهل و سوءنیت است. زیرا به کشوری که در آن اشخاصی که قدرت را در دست دارند، تنها در عرض یک روز تغییر میکنند، «دموکراتیک» نمیگویند، همانطور که کشوری را که در آن تنها یک کارگاه مونتاژ برپا شده است «سرمایهدار» نمیخوانند. دموکراسی برنامهای است جمعی برای تغییر نهادهای جامعه. دموکراسی برنامهای است سیاسی که پیشاپیش هرگونه مفهومی از تسلط و سلطه را نفی میکند.
تمایز دموکراسی از سرمایهداری
به عکس، سرمایهداری، آنچنان که کاستوریادیس تعریفش میکند، «برنامهی جنونآسا، اما مؤثرِ گسترشِ نامحدودِ سلطهای «معقول» است». بدینترتیب ادارهی جامعه از طریق سرمایهداری نقطهی مقابلِ ایجادِ دموکراسی به دست جامعه است. بنابراین سرمایهداری و دموکراسی از جوهر یکسانی نیستند، حتی اگر هر دو، پدیدههایی اروپایی هم باشند.
تاریخِ دموکراسی تاریخِ سرمایهداری نیست. اما مارکسیسم سنتی هرگز نه توانست و نه خواست این دو تاریخ را از یکدیگر متمایز سازد؛ به همین خاطر هربار که به سرمایهداری میتاخت، « عنصر دموکراتیک»، الیگارشیهای لیبرال را هدف انتقادهای خود قرار میداد. انتقادهایی که کاستوریادیس ناکافی میدانست، زیرا، به گفتهی وی، «وقتی میخواهیم مفهوم ادارهی کارگری، یعنی ادارهی تولید به دست تولیدکنندگان، را بپرورانیم، خیلی زود به مسئلهی تکنولوژی برخورد میکنیم. اما مارکس در اینباره هیچ چیز برای گفتن ندارد. مارکسیستهای سنتی از تکنولوژی سرمایهداری چه انتقادی میکنند؟ هیچ انتقادی. آنچه آنها از آن انتقاد میکنند، تغییر جهتِ تکنولوژی به نفعِ سرمایهداران است، آن هم تکنولوژیای که به نظر آنها، به خودی خود، جای حرف ندارد. و آیا آنان از سازمان کارخانه هم در نظام سرمایهداری انتقاد میکند؟ نه. مسلماً وی جنبههای غیرانسانی و ظالمانه آن را افشا میکند. اما در نظر او، این سازمان بواقع تجسّم عقلانیت است و علاوه بر آن، وضعیتی است که کاملاً و ضرورتاً از دل تکنولوژی زاده شده است… بدینخاطر است که اگر بخواهیم در چشمانداز مفاهیم خودگردانی، خودمختاری یا حکومتِ بر خود در اجتماعات انسانی بیندیشیم، آنگاه برخی از نظرات آنان، در حکم تخته سنگهای عظیمی خواهند بود که راهِ نگاه ما را سد میکنند».