ب . ر. بريتان
صنعتگرايي(اندوسترياليسم) يكي از سه پديدهاي(كاپيتاليسم، دولت ـ ملتگرايي و اندوسترياليسم) است كه خصيصهي مدرنيتهي كاپيتاليستي ـ بهمنزلهي ذروهي تمدن مركزي و در عين حال آغاز سقوط آن ـ را مشخص ميكند. صنعت عرصهاي است به درازاي تاريخ حيات اجتماعي انسان و محصول خرد اجتماعي او. نميتوان براي آن تاريخ دقيقي را متصور گشت چرا كه تمامي ابزارهاي ساخته و پرداختهي دست انسان جهت رفع نيازهاي اجتماعي و به عبارت ديگر انطباق و سازگاري با طبيعت در اين عرصه جاي ميگيرند. براي نمونه از سادهترين آنها سنگي جلادادهشده بگيريم تا دستگاههاي تماماتوماتيك امروزين ـكه ميبايست آن را نتيجهي يك تكامل و فرگشت تاريخي و در عين حال پروسهاي بههمپيوسته دانستـ همگي در گستره و چارچوب صنعت جاي ميگيرند. موضوع اساسي صنعت، ابزارهاي توليدي ميباشد كه مستقيما با حيات اجتماعي رابطه دارند.صنعت پديدهاي است مختص به جامعه و نبايستي آن را محصول دولتكه قريب به 5000 سال از عمر آن ميگذرد دانست. چراكه اين 5000 سال تنها نزديك به دو درصد از كل حيات انسان را شامل ميگردد؛ هنگامي كه98 درصد مابقي حيات انساني را در نظر بگيريم، البته كه اين برش زماني نميتواند چندان زياد باشد. اما در اين فاصلهي زماني با نهادينگي تدريجي و نيرومندشدن دولت، عرصهي صنعت آرامآرام شكلي انحصاري گرفته و همزمان با نهادينگي مدرنيتهي كاپيتاليستي سايهي شوم بورژوازي آن را دربرگرفته است. عرصهي صنعت بهخودي خود خطرناك نيست و حالتي خنثي دارد اما هنگامي كه در خدمت انباشت سود و سرمايه و مشتي مفعتطلب كه حتي دهدرصد كل جامعه را هم تشكيل نميدهند، قرار گيرد و نهدر خدمت برآوردن نيازهاي اجتماعي، آن هنگام است كه فلاكت آغاز ميشود. مولف اين مقال سعي ندارد تا بهجزييات چگونگي تكوين پديدهي صنعت و صنعتگرايي بپردازد اما ارائهي شماي كلي از آن، نتايجي كه بدان منجر شد و اشاره به فلاكتهاي زيستمحيطي ناشي از آن خالي از فايده نخواهد بود.بههمين دليل ميتوان در آغاز پرسشهايي از اين دست را مطرح نمود: صنعتگرايي چيست و چه رابطهاي با انقلاب صنعتي دارد؟ آيا ميتوان آن را با انقلاب صنعتي يكي دانست؟ چه رابطهاي ميان اين پديده و زيستبوم وجود دارد؟ چرا ميبايست تخريبات زيستمحيطي را كه ابعادي جهاني بهخويش گرفتهاند و نهتنها حيات انساني بلكه تمامي سياره را با خطر نابودي روبهرو ساختهاند از نتايج صنعتگرايي دانست؟ و دست آخر اينكه در برابر خطرات ناشي از آن چه بايد كرد، از كجا بايد آغاز نمود و آلترناتيو چيست؟
اگر بخواهيم تعريفي بسيار فشرده از اندوسترياليسم كه معادل فارسي آن همان صنعتگرايي است ارائه دهيم، شايد صحيحترين و سادهترين تعريف اين باشد: صنعتگري را با ديد يك منبع سود نگريستن. هنگامي كه عرصهي صنعت كه مبتني بر انباشت تجربهي هزاران سالهي جامعهي انساني است، با هدف سود و سرمايه از سوي سرمايهداران غصب و انحصاري ميگردد، صنعتگرايي به ميان ميآيد. كاپيتاليستها با مبدل كردن صنعت به ابزاري براي حاكم شدن بر جامعه، آن را به نيرويي مرگبار مبدل كردهاند. پس از سدهي 17 كه تحولات در علوم، خاصه علوم تجربي و پيشرفتهاي تكنولوژيكي راه را بر توليد مضاعف و آسان بدون اتكا به نيروي يدي گشود، اين عرصه بلافاصله دقت سرمايهداران را به خويش معطوف ساخت و آنان بدون آنكه زمان را از دست دهند اين عرصه را تحت انحصار خويش درآوردند. اين يكي از خصلتهاي اساسي سرمايهداران ميباشد هركجا كه بوي سود به مشامشان بيايد رد آن را ميگيريد و تا زماني كه آن را در اختيار نگيريد از پاي نمينشينند. توليد انبوه با هزينهي بسيار كم، چيزي نيست كه شامهي بسيار نيرومند سرمايهداران نتواند آن را درك كند.
نكتهاي را كه ميبايست بر روي آن تاكيد نماييم اين است كه نبايستي برداشتي چنين داشت كه گويا خود پديدهي صنعت و بهويژه كيفيت عرصهي صنعتي يكي دو سدهي اخير در قالب انقلاب صنعتي مقصر و موجد تمامي فجايع اجتماعي و در راس آنها تخريبات زيستمحيطي است(اگر از ديد اكولوژي اجتماعي به مساله بنگريم نميتوانيم به راحتي از كنار آن گذر نماييم؛ چرا كه كوچكترين تغيير در محيط زيست بيدرنگ حيات انسان بهمنزلهي بخش اجتنابناپذير زيستبوم را تحت تاثير قرار ميدهد). فجايع از چنان گسترهاي برخوردارند كه نهتنها بهتدريج عرصه را بر زندگي انساني تنگ كردهاند بلكه خود كرهي زمين را با نابودي مواجه ساختهاند. همانگونه كه اشاره نموديم صنعت بهخودي خود پديدهاي است خنثي، اما اگر در انحصار يك طبقهي شوم و بهدور از اخلاق اجتماعي(بورژوا، خردهبورژوا، كاپيتاليست و كساني از اين دست كه همگي از يك قماشند) قرار گيرد و هدف از كاربست آن صرفاً سود و سرمايه باشد، ميبايست فاتحهي همهچيز را خواند!
نزديكترين مثالي را كه ميتوان براي صنعت و پديدهي صنعتگرايي زد و بدان تشبيه نمود همانا انرژي هستهاي است؛ اگر اين انرژي در خدمت جامعه قرار گيرد و در تناسب با زيستبوم باشد البته كه ميتواند فوقالعاده سودمند باشد اما هنگامي كه همين انرژي مبدل به بمب اتمي شود پتانسيل اين را دارد كه نهتنها حيات انساني بلكه تمامي كرهي خاكي را نيز با تهديد انقراض و نابودي مواجه سازد. صنعت نيز دقيقاً برخوردار از همين خصيصه و كاركرد ميباشد. خود صنعت عرصهاي است غيرقابل تفكيك از حيات اجتماعي و پديدهاي است كه با انسانيت گره خورده است. نميخواهم وارد مباحث فلسفي؛ شايد اين تشبيه من فروكاستدهي بيش از حد انگاشته شود اما آنچه كه سبب شده است كه موجودي بهنام انسان را انسان بناميم اين است كه اين موجود با توسل به هوش تحليلياش اقدام به ساختن و يا همان صنع در راستاي توليد و رفع نيازهايش نموده است. بنابراين صنعت پديدهاي است گرهخورده با موجوديت انساني و توجيهي براي حيات اجتماعي، اما اگر همين پديده در خدمتي مشتي انحصارگر قرار گيرد و از حالت ابزاري براي خدمت به جامعه خارج گردد و خود به هدف(سود و سرمايه) مبدل گردد البته كه حتي تصور نتايجش ميتواند وحشتزا باشد. متاسفانه آنچه كه امروز شاهد آنيم نيز بهحقيقتپيوستن كابوسي است كه انسانيت هميشه از آن هراس داشته است. آيا عصري را كه كتب مقدس هميشه از شومي آن بحث بهميان آوردهاند و انسانيت را از آن برحذر داشتهاند، نميتواند همان عصري باشد كه امروزه بدان عصر صنعتگرايي ميگوييم؟! گويي تمامي پيشگوييهاي كتب مقدس واقعيت يافتهاند.
در كتاب جامعهشناسي آزادي، رهبر آپو بهشكلي صريح به موضوع دورگردانيدن صنعت از ابزاري براي خدمت به جامعه اشاره مينمايد كه ذكر آن ميتوان روشنگرانه باشد:«صنعت نيز همانند عقل و خرد اگر در خدمت جامعه باشد، ارزشمند است. معضل نه در خودِ صنعت بلكه در شيوهي كاربست آن نهفته است. صنعت، امكانيست همانند انرژي هستهاي. هنگامي كه در راستاي منافع انحصارها بهكار رود، ممكن است به ابزاري تبديل شود كه از فجايع اكولوژيكي گرفته تا جنگها، حيات را به نسبتفراوان مورد تهديد قرار دهد. اين در حاليست كه كاربست صنعت با هدف سود، همانگونه كه در روزگارمان بسيار برجسته شده، تخريب زيستمحيطي را نيز تسريع نموده است. در مسير جامعهي مجازي، به سرعت راه ميپيمايد. ربوتها جاي ارگانهاي انسان را به سرعت ميگيرند. اگر اينگونه پيش رود، خودِ انسان بيمورد و نابايست خواهد شد.»
در اينجا ميبايستي نكتهي ديگري را نيز خاطرنشان نماييم و در ادامه به ماهيت ايدئولوژيك و اگر بجا باشد ماهيت ديني صنعتگرايي بپردازيم. تصادم انقلاب صنعتي و انقلاب يا بهعبارت صحيحتر ضد انقلاب بورژوازي در اروپاي غربي سبب شده كه گاها چنين تصور گردد كاپيتاليسم و يا سرمايهداري را موجد و منشا اين انقلاب بدانند و انقلاب صنعتي را مخلوق كاپيتاليسم. در حاليكه اين دو پديده دو مقولهي كاملاً جداگانه ميباشند. انقلاب صنعتي در سير پيشرفت جامعهي انساني دقيقاً همچون تثليث روشنگري، رفرماسيون و رنسانس محصول تجارب چندين و چند هزارسالهي تحول و تكامل جامعه ميباشد. همانگونه كه اشاره نموديم صنعت و پيشرفتهاي صنعتي در طول تاريخ حيات اجتماعي هميشه وجود داشتهاند؛ آنچه كه اين انقلاب را در مقام دومين انقلاب پس از انقلاب كشاورزي، متمايز و برجسته ميسازد در كيفيت و جهشي است كه انجام داده است. نكتهي كليدي كه موضوع بحث ما نيز ميباشد اين است كه چه كساني و يا چه اقشاري از اين انقلاب سود جستهاند.
سرمايهدار، بورژوا و كاپيتاليست، عنوانش هرچه كه ميخواهد باشد اما قشري است كه جامعه نسبت بدان هميشه سوء ظن داشته و چندان نظر خوشايندي در رابطه با آنها نداشته است. آنان در طول هزاران سال هميشه در لايهها و شكافهاي اجتماعي خويش را نهان ساختهاند و تا قبل از انقلابهاي مردمي در اروپا بهويژه انقلاب كبير فرانسه كه گاهاً به اشتباه بدانها انقلابهاي بورژوازي نيز اطلاق ميگردد، روي ظهور در جامعه را نداشتهاند. بدين جهت توان ابراز وجود مستقيم را نداشتهاند، زيرا كه اخلاق اجتماعي مانع از چنين امري شده است. انقلابهاي سدههاي 17 و 18 در اروپا انقلابهاي مردمي و با محوريت آزادي، برابري و برادري بودند؛ شايد حتي كسي به فكرش هم خطور نميكرد كه طبقهي بورژوازي مهر خويش را بر اين انقلابها بزند، اما گويي همهي شرايط دست به دست هم دادند تا اين قشر پيروز از ميدان بهدر آيد. يكي از اساسيترين دلايل پيروزي آنها اين بود كه در مرحلهي گذار اروپا از نظامهاي مونارشيك، آنان سازمانيافتهترين قشر بودند و بهراحتي توانستند نام خويش را بر انقلابهاي مردمي بزنند. اين يك قانون مراحل گذار و كائوس ميباشد. هر آن كه توانايي و پتانسيل مداخله و سازماندهي را داشته باشد، پيروز ميدان خواهد بود. و اينچنين بود كه سرمايهدار زنجيرهاي چندهزارساله را پاره كرد و خويش را خداوندگار، صاحب دولت و ملت و حتي گستاخانه خود ملت عنوان كرد. او كه اكنون پيروز ميدان شده بود، به شدت نياز به ايجاد تغيير بنيادين در ساختار فكري و ذهنيتي جامعه را احساس ميكرد. چرا كه مرحله، مرحلهي انقلاب بود و او ميبايست از همهچيز به نفع خويش بهره ميبرد.
از سويي مسالهي تكوين ملت مطرح شده بود و از سوي ديگر نيز اروپا شاهد انقلاب صنعتي بود؛ انقلابي كه در آن توليد از نيروي يدي گسسته بود و به ماشينهاي بخار و ذغالسنگ و … سپرده شده بود. امكان نداشت كه اين عرصهي بهشدت سودزا توجه او را به خود جلب ننمايد. بورژوازي از هر دو مورد يادشده نهايت استفاده را برد. با پيشبرد دين مليگرايي نهاد سياسي مطلوب خويش يعني دولت ـ ملت (كه ذروهي تمركز سود و سرمايه است) را بنياد نهاد. دولت ـ ملت يكي از سه پايهي مدرنيته است. پايهي ديگرش كه موضوع بحث ما نيز ميباشد همان صنعتگرايي و يا اندوسترياليسم ميباشد. اين مقوله نيز حالتي كاملاً ايدئولوژيك دارد. حتي ميتوان آن را نيز نوعي دين دانست. دين طبقهي بورژوا! جهت آنكه قادر به واشكافي دقيق و نتيجهگيري منطقي از اين تحولات داشته باشيم ميبايست تحليلي كاملاً جامعهشناسانه و تاريخي از مسالهي ژاكوبنيسم در فرانسه، هلند و بريتانيا داشته باشيم كه در حوصلهي اين مقال نيست(گاها برخي آنچه را كه بدان ژاكوبنيسم اطلاق ميگردد صرفاً محدود به فرانسه ميدانند اين مورد صحيح است اما در اين مبحث منظور همانا روح و انديشهي ژاكوبنيسم ميباشد كه بسيار پيشتر از فرانسه در بريتانيا روي داده بود). اما براي آنكه بدانيم كه بورژوازي انقلابي چگونه توانست پيروز ميدان گردد شناخت اين مساله ضرورت دارد و ميتوان در مقالي جداگانه بدان پرداخت. خواننده براي درك بهتر اين پديده ميتواند به نقشهي راه رهبر آپو مراجعه نمايد.
هنگامي كه طبقهي بورژوازي بهعنوان طبقهي انقلابي بر سركار آمد، به ازميان برداشتن قالبهاي منجمدشده و پوسيدهي دين قرون وسطي كه فئوداليته و حاكميت اشراف را توجيه ميكرد نياز داشت. بههمين جهت نيز دين جديد خود يعني ماترياليسم و پوزيتيويسم را بسط و گسترش داد. از نطقهنظر هدف، اين دين هيچ تفاوتي با دين گويا خدايي و آسماني قرون وسطي نداشت. چرا كه هردو در راستاي تخدير ذهن، ازخودبيگانگي و توجيه وضع موجود بهكار گرفته ميشدند. اگر اساسيترين هدف دين در قرون وسطي را توجيه اشرافيت و فئوداليته در نظر بگيريم، ماترياليسم نيز اساسيترين هدفش توجيه مصرفگرايي، ماديگرايي، از ميان برداشتن اخلاق اجتماعي و رد متافيزيكي بود كه اخلاق و تمامي ارزشهاي جامعه نيز در اين عرصه جاي ميگيرند. براستي نيز ميبايست آن را بتپرستي مدرن و هزاران مرتبه بدتر از بتپرستي هزاران سال پيش در نظر گرفت.
ميخواهم اين را بگويم تا زمانيكه جامعه بهسوي مصرفگرايي سوق داده نشود و محتواي اخلاقيش را از دست ندهد، صنعتگرايي نيز آنچنان رشد نخواهد كرد و سود چنداني براي نظام دربر نخواهد داشت. بنابراين كاپيتاليست جهت نيل به خدايش(سود) و يكي گشتن با او مجبور به نشان دادن طريق و دين نوين خويش ميباشد. ديني كه هرنوع اقدامي از بياخلاقي گرفته تا فجيعترين نوع تخريبات زيستمحيطي را صرفاً بهخاطر كسب سود بيشتر توجيه ميكند. فتح بيرحمانهي جهان از سوي اين قشر تنها زماني امكانپذير ميگردد كه پيش از هر چيز اذهان را فتح و تسخير كند.
اشاره به تخريباتي كه صنعتگرايي بهويژه در طول يك سدهي اخير به بار آورده است خود موضوعي است ژرف و گسترده كه در يك مقاله نميگنجد. ابعاد اين تخريبات آنچنان وسيع است كه اگر متوقف نگردد، همه چيز را به نابودي خواهد كشاند. مساله، ديگر بعدي انتولوژيك(هستيشناسانه) به خويش گرفته است و به هستي و نيستي نهتنها نوع انسان بلكه تمام انواع ديگر و سيارهمان پيوند خورده است. برخي تخريبات صورت گرفته از چنان ابعادي برخوردارند كه جبران آنها تقريباً غيرممكن مينمايد. ميتوان خلاصهوار به برخي از آنها اشاره نمود:سوختهاي فسيلي تمامي پيكرهي كرهي خاكيمان را مسموم نمودهاند. گازهاي گلخانهاي توازنات اقليمي و دماي زمين را بهشدت افزايش دادهاندو سوراخشدن لايهي ازن كه هر روز بر دامنهي آن افزوده ميشود انسان و ديگر موجودات را در معرض تشعشعات راديواكتيو خورشيدي قرار داده است. شهرها به شدت درحال سرطاني شدن ميباشند و سرطاني شدن پيكرهي شهرها در مقياسي كوچكتر بر ميزان بيماري سرطان در نوع انسان افزوده است. محيط زيست در نتيجهي زبالههاي اتمي و شيميايي بهشدت آلوده شده است. بسياري از انواع حيواني در آستانهي انقراض و نابودي قرار دارند. جامعه كاملا از خودبيگانه شده و به صورت جامعهاي مجازي درآمده است؛ جامعهي مجازياي كه نمود عيني، حقيقي و ملموس ندارد و كاملاً انتزاعي، شبيهسازيشده و بهدور از حقيقت و واقعيت و كاملاً تقلبي است. شايد بتوان عصر حاضر را عصر انفجار هوش تحليلي انساني برشمرد اما گرچه متناقض بهنظر رسد اين عصر در عين حال عصر حماقت نوع انسان نيز ميباشد. اگر تنها شمايي از وضعيت زيستبوم و ويرانيهايي را كه در نتيجهي اين حماقت، طبيعت با آن مواجه شده است در نظرمان مجسم سازيم، بيدرنگ به اين نتيجه دست خواهيم يافت و شايد حتي صفاتي از اين بدتر را هم به انسان كه اشرف مخلوقاتخوانده ميشود، نسبت دهيم.
ميخواهم كمي به تفصيل در مورد برخي نتايج صنعتگرايي بحث نمايم. يكي از بزرگترين ضربههاي ناشي از صنعتگرايي بر پيكره و عرصهي زراعت وكشاورزي بوده است. هنگامي كه از نقطهنظر تكوين، شكلگيري و تداوم حيات انسان مساله را تحت واشكافي قرار ميدهيم، اين عرصه، عرصهاي است كه با موجوديت جامعهي انساني پيوند خورده است. حداقل نوع نهادينهشدهي آن قدمتي پانزدههزار ساله دارد و محصول پيكار و آزمون و خطاي چندين و چندهزارسالهي مادرانمان است. آگاهانه اصطلاح مادرانمان را به كار ميگيرم چرا كه انقلابي كه در كشاورزي صورت گرفته محصول درايت، دورانديشي، تلاش بدون چشمداشت و آيندهنگري آنان بوده است. شايد عجيب بهنظر برسد اما امروزه هر دوي آنها هم عرصهي كشاورزي و هم كاشفان آن يعني زن ـ مادران با بيشرمانهترين تجاوزها از سوي فرزندان خويش مواجه شدهاند. اين امر در عين حال بيانگر رابطه و ديالكتيكي منحصربهفرد مابين خاك و زن ـ مادر است. تنزل ارزش در هر كدام از آنها مطمئناً تنزل در ديگري را نيز با خود به همراه خواهد آورد.در همين رابطه ميتوان به ذكر يك مثال بسنده نمود: دقيقاً همان بلايي كه از راه لقاح مصنوعي بر سر زن آوردهاند، در مورد خاك كه در تحليل آخر آن نيز همان مادر ميباشد به مرحله اجرا گذاشته ميشود. منظورم همان چيزي است كه بدان كشاورزي صنعتي گفته ميشود. از سويي هزاران هكتار زمين به حال خويش رها ميگردد و از سوي ديگر در يك باغچهي گلخانهاي كوچك سعي در توليد انبوه دارند اما توليدي كه محصولاتش نتيجهي دخالت ژنتيكي در خاك ميباشند؛ و هدفش به هيچ نحوي از انحاء نه نيازهاي مصرفي جامعه بلكه كسب سود در كمترين زمان مقرر ميباشد.رهبر آپو در مانيفست تمدن دموكراتيك در همين ارتباط تحليل فوقالعاده جالبي دارد كه اشاره بدان فايدهمند خواهد بود: «همچنانكه با يك اسپرمبيگانه، يك حاملگي و مادرينمودنِ سالم ممكن نيست، تلقيح خاك از راه بذرهايي كه اصلاح ژنتيكي در آنها صورت گرفته نيز نخواهد توانست يك وضعيت خوب مادري را سبب گردد. انحصارات صنعتي خود را براي اقدام به چنين جنوني در خصوص زراعت، آماده مينمايند. شايد هم انسانيت بزرگترين ضدّ انقلاب را در زراعت شاهد گردد، حتي مواجهشدن با آن آغاز نيز شده است.»
يكي از ديگر مواردي كه نياز به توضيح دارد مسالهي سرطانيشدن ميباشد. در هيچ عصري از حيات انساني شاهد رشد صعودي بيماري سرطان به اندازهي عصر صنعتگرايي نبودهايم. نميتوان از عدم وجود اين بيماري در عصرهاي گذشته بحث كرد. اما به نظر ميرسد اگر اين بيماري در گذشتهاي دور هم بوده باشد ميبايست در نتيجهي برخي مسايل ژنتيكي باشد. براي درك بهتر اين معضل ميبايست هر چند به اختصار تعريفي از اين بيماري را ارايه داد.سرطان همان رشد نابهنجار و بيمعناي يك سلول و بلعيدن ديگر سلولها از جانب اين سلول است تا جايي كه بيمار را از پاي درميآورد. سوالي كه مطرح ميشود اين است كه چرا در عصر حاضر شاهد آمار روبه رشد اين بيماري آن هم در انواع مختلف ميباشيم؟ بيمارياي كه سالانه هزاران انسان را به كام مرگ ميكشد و هنوز هم براي آن درمان قطعي يافت نشده است. مسلماً اگر صنعتگرايي و جامعهاي كه در ميان بتون و آهن گرفتار آمده علت مستقيم اين بيماري نباشد اما بستر اساسياي است كه اين بيماري از آن تغذيه ميكند.
همانگونه در بالا هم اشاره شد، شايد اين بيماري معلول مستقيم صنعتگرايي نباشد اما از نظر مولف اين مقال بين اين دو، نوعي همبستگي مستقيم و يا همان موردي كه بدان همبستگي مثبت گفته ميشود وجود دارد. در يك جمله ميتوان آن را خلاصه نمود؛ افزايش و گسترش در يكي مساوي است با افزايش و گسترش در ديگري. يكي از ديگر مواردي كه در همين رابطه ميتوان ذكر كرد اين است كه اين بيماري اساسا يك بيماري شهري است. يعني نرخ ابتلا به بيماري سرطان به مراتب در شهرها بيشتر از روستاها ميباشد. چرا كه شهرها(البته منظورمان شهر بهمعناي كنوني آن و همان شهري است كه در معناي واقعي كلمه مبدل به آغل و جمعيت ميليوني آن نيز به تودهاي رمهآسا و بيمعنا مبدل شده است) مركز رشد صنعتگرايي، ماشيني شدن انسان و بيمعنا و بيمفهوم شدن او ميباشند. زندگي در آنها كاملا شكلي بيمعنا به خويش گرفته است. شهرهاي كنوني بهويژه شهرهايي كه بدانها صنعتي اطلاق ميگردد به تودههاي بيروح و عظيمي از يخ شباهت دارند كه بهتدريج در حال بزرگ شدن و بلعيدن پيرامون خويشاند. درست به مانند يك سلول سرطاني بدخيم و فاقد معنا!
اجازه بدهيد از بعدي فراختر اين مساله را تحت واكاوي قرار دهيم. اگر كرهي زمين را بهمنزلهي يك ارگانيسم زنده در نظر بگيريم ـكه اينچنين نيز ميباشدـ شهرها بهمنزلهي بخشي از اين ارگانيسم در صورتي كه با مناطق غير شهري داراي توازن و تعادل در تمامي مناسبات باشند، آنگاه ميتوانند مفيد فايده نيز باشند. در طول تاريخ پيش از عصر سرمايهداري و صنعتگرايي چنين بوده است و شهرها مكاني براي پيريزي و رشد فلسفه و جستجوي حقيقت بودهاند. اما اكنون در نتيجهي صنعتگرايي و رشد بهمنآساي جمعيت، شهرها نهتنها از ايفاي چنين نقشي عاجزند بلكه برعكس به مكانهايي براي رشد واقعيات منحرفشدهاي چون سكس، ورزش و هنر مبدل شدهاند و اين سه مقوله را بهتمامي از ماهيت اصليشان دور گردانيدهاند. اگر به سمي كه روزانه اين شهرها به اكولوژي تزريق ميكنند توجه نماييم، بيدرنگ به وخيم بودن وضعيت پي خواهيم برد.با يك جمله ميتوانيم اين مبحثمان را به پايان برسانيم؛ شهرهاي آلوده به تودههاي بدخيم صنعتگرايي نهتنها در حال يك خودكشي تدريجي[از نقطهنظر هستيشناسي شهر] ميباشند بلكه با اين خودكشي، مرگانسان و خدا (منظورمان نيروهاي معنوي و متافيزيكي است كهبخش اجتنابناپذير موجوديت انساني و يكي از ابعاد انسان است كه او را سرپا نگه ميدارد) را نيز رقم زدهاند.