امیر شاهرخی
اینک یک سال از اعتراضات آبانماه 98 میگذرد. در این متن سعی خواهد شد تا با نگاهی اجمالی به عملکرد رژیم و توازن قوا بین نیروهای اجتماعی گوناگون، تصویری روشن از آنچه رخ داده و احتمالاً در آینده رخ خواهد داد، ارائه داده شود، چرا که آینده همیشه در بطن شرایط پیشاپیش رخ میدهد و از این منظر ارائه تحلیل عینی از شرایط عینی ضرورت مییابد. پرواضح است که عملکرد حکومت در برابر خواستههای به حق معترضین، در سالهای اخیر شدیدتر و خونینتر شده است، دستکم در بعد افقی آن؛ اما هدف این مقاله تکرار مباحث شعاری و پاخورده اپوزیسیون اخته نیز نخواهد بود؛ همان اپوزیسیون کلاسیکی که چهل سال مداوم است سرنگونی حکومت اختناق را پیشبینی میکند و این پیشبینیها چیزی نیستند جز انفعالطلبی محض و چون خود عملاً در راستای تغییرات اجتماعی گامی برنمیدارد -چون چنین امری را نه میخواهد و نه میتواند- فاصلهشان با نیروهای تحولخواه واقعی که با جان خود هزینه مبارزه علیه استبداد را متحمل میشوند بیش از پیش میشود؛ حاصل آنکه دیگر نه آنها زبان نیروهای تحولخواه را میفهمند و نه آنها زبان اینان را؛ زیرا که تحلیلشان از شرایط موجود، برپایه ذهنیگرایی و منافع فرقه خودشان است.
همهمهی 57
از آنجا که مقصود متن پرداختن به مواجهات سیاسی دوران جمهوری اسلامی است؛ لذا تحلیل نیز از مرحله موجودیت یافتن پدیدهای به نام جمهوری اسلامی ایران میآغازد. براساس شواهد و اسناد، در جریان سرنگونی رژیم ستمشاهی که نقش سگ زنجیری امپریالیسم در ایران و خاورمیانه برای سرکوب مطالبات خلقها را ایفا مینمود، طیفهای گوناگون سیاسی و اجتماعی حضور کم یا بیش و دیر یا زود یافتند. برخلاف تصور عمومی و آنچنان که اپوزیسیون راستگرا بهطور عام و گاها فاشیست سکولارها، یعنی پهلویستها بهطور خاص تبلیغ میکنند، این نه فقط چپها و اسلامگرایان، که اتفاقاً بخش وسیعی از نیروهای راست جهانی، ناسیونالیست و سلطنتیها بودند که حکومت پهلوی را برانداختند.
اپوزیسیون چپ ایران، با کشته شدن رهبران چریکهای فدائی خلق تا سال 1355، یعنی رفقا احمدزاده، پویان، جزنی، حمید اشرف و حمید مومنی از سویی و کشته شدن بهرام آرام در سازمان مجاهدین خلق مارکسیست-لنینیست و حذف تقی شهرام از رهبری این سازمان توسط جناح راست و انحلالطلب سازمان در مقطع قیام 57، اساساً دارای آنچنان نیروی متمرکز و سازمانیافتهای نبود که بتواند در وقایع پائیز و زمستان 57 نقشی محوری بازی کند. اگرچه چپ توانسته بود در یک مقطع خلع قدرت تمامی هواداران خود که عمدتاً از قشر دانشجویی بودند را به صحنه بکشاند؛ اما نقش سیاسیاش چیزی جز حرکت در مسیری نبود که توسط دیگر اقشار اجتماعی رهبری میشد. ایشان علیرغم شعارهای کارگری و اکونومیستیای که سرمیدادند؛ در حقیقت امر به خاستگاه طبقاتی خود، یعنی خرده بورژوازی تعلق خاطر بیشتری داشتند و از این منظر هیچگاه به سمت تسخیر مدیریت اجتماعی شرکت ننمودند و اساسا نیروی چنین کاری را نیز از لحاظ کیفی نداشتند، هرچند در پروسهی درهمکوبی دستگاه سرکوب رژیم پهلوی و در خیابانها نقشی کلیدی ایفا میکردند.
به نظر میرسد طبقهی کارگر ایران نیز آخرین طبقهای بود که به پروسهی مبارزه ضد پهلوی پیوسته و در اعتصاب عمومی فرو رفت. این طبقه با مطالبات صنفی و سیاسی خود نهایتا به موج قیام پیوسته و با یک اعتصاب عمومی نسبتا سراسری، علیالخصوص در بخش نفت، توجه جهانیان را به ایران که دارای دولتی نفتی بود، جلب نمود. اما این طبقه نیز به دلیل عدم شناخت از منافع طبقاتی خود، حتی با آنکه در مراکز بزرگ صنعتی به سوی ایجاد شوراهای کارگری گام برداشته بود و در غیاب یک حزب یا هر نوع از سازمان کارگری سراسری، با فرود آمدن اولین موج سرکوبها از مواضع خود عقب نشست. نیروهای چپ نیز به دلایلی که البته از حوصله این متن خارج است، در این میان باعث هرچه پراکندهتر شدن طبقه کارگر میشدند و البته این وضع تا امروز نیز جریان دارد. اگر بخواهیم یکی از دلایل چنین عملکرد مخرب احزاب چپ را نام ببریم، باید بدین اشاره نمائیم که عمده این جریانات، نه احزاب طبقه کارگر، که همیشه به عنوان حزب فشار ایفای نقش نمودهاند.
از سوی دیگر خردهبورژوازی سنتی ایران، علیالخصوص در شهرهای دارای سابقه تاریخی در منازعات سیاسی و جابجایی قدرت، نظیر تهران، اصفهان، قم، مشهد، تبریز و نیز تا حدودی در یزد و کرمان که در دوران انقلاب سفید شاه زیر فشار اقتصادی و سیاسی بود، زودتر از همگان به برساخت دولت جمهوری اسلامی «لبیک» گفت. این طبقه، اقشار خرده دهقانی ورشکسته را نیز با خود به همراه داشت. خرده بورژوازی، خصوصا از نوع سنتی آن را که نظریهپرداز چریکهای فدائی خلق، یعنی رفیق شهید امیر پرویز پویان به عنوان طبقهی «خشمگین از امپریالیسم؛ ترسان از انقلاب» مورد ارزیابی قرار داده بود، قاعدتا خود را برای تسخیر قدرت در پای منابر موعظه آخوندها آماده میدید. آنان اگرچه از برنامهی اقتصادی دیکته شدهی امریکا، یعنی «انقلاب سفید شاه» خشمگین بوده و ظاهرا موضع ضد امپریالیستی اتخاذ مینمودند، اما هراسان از انقلاب، خود را برای سرکوب طبقه کارگر و نیروهای چپ و دموکراتیک نیز آماده مینمودند. لذا وقتی دستور مبارزه با «کفار» صادر گردید، این طبقه بود که فورا مناصب اداری، امنیتی و نظامی حکومت جدید را تسخیر نموده و سرکوبهای فاشیستی دههی شصت را رقم زد. البته این امر امکانپذیر نبود مگر با همکاری قلبی و فکری افسران و نیروهای امنیتی سلطنتی که برای حفظ جایگاه خود، خواسته یا ناخواسته به حکومت خرده بورژوازی بازار پیوسته بودند. در همین ایام اقشار خرده بورژوازی دانشگاهی، اداری و به یک معنی بروکراتهای لیبرال که در قالب دولت موقت بازرگان و دولت بنیصدر در حکومت سرکوبگر جدید فعالانه شرکت داشته و خیال میکردند که با گذر زمان، احساسات انگیختهی اسلامیون تازه به دوران رسیده فروکش نموده و اینها جریان امور را در دست خواهند گرفت، تحلیلشان سخت اشتباه از آب درآمد. آنها نیز همانند احزاب چپ، خرده بورژوازی سنتی و محافظه کار را دست کم گرفته بودند و به نظر میرسد که این هر دو رقیب خام خیال جمهوری اسلامی، از تجربه عروج نازیسم در آلمان که به واسطه یک نیمه-کودتا و نیمه-انتخابات به قدرت رسیده بود، هیچ درسی نگرفته بودند. لازم به توضیح است که حلقه سوم موسسین سپاه پاسداران در بدو شکلگیری حکومت جمهوری اسلامی، از نزدیکان مهدی بازرگان و مستقر در ساختمان مرکزی ساواک در سلطنتآباد بودند.
لیبرالها با اولین موج سرکوبهای سراسری در سال 60، عملا از میدان سیاست به در شدند، آنگونه که رهبریشان همگی از کشور خارج و نیروهای پایهشان به صفوف حکومت پیوستند. علیرغم آنکه لیبرالها تا سال 60، یک وزنهی سیاسی اساسی به شمار میرفتند؛ اما میتوان چنین نتیجه گرفت بهدلیل معدود بودن حضورشان در زندانها و عدم پرداخت هرگونه هزینه جانی، عملا هیچگاه حضوری جدی در قالب اپوزیسیون حکومت نداشتند.
دههی شصت و خلاء جنبشهای اجتماعی
از دههی شصت میتوان به عنوان دههی هرگونه جنبوجوش سیاسی نام برد؛ البته اگر در اینجا مورد کردستان را استثنائی ارزیابی کنیم. در این دوران نیروهای سپاه و حزبالله یکهتاز میدانند. اپوزیسیون از هر گرایشی یا راه به تبعید برده یا در زندان و پای جوخهی اعدام است. تنها موردی که در این دوران شدیدا ستمبار به صورت سراسری جریان داشت، موضع منفعل طبقه کارگر نسبت به جنگ بود؛ بدین معنی که طبقه نوپای کارگر ایران، علیرغم ناپختگی و عدم سازماندهی، حداقل به این درک صحیح رسیده بود که جنگ با عراق، در تضاد با منافع اوست. البته عدم رشد دستمزدها و بالارفتن راندمان تولید نقشی اساسی در جهتگیری صحیح این طبقه ایفا نمود. این طبقه که به تازگی از زندگی روستایی کنده شده و به شهر آمده بود، دلیل مهاجرت خود را دستیابی به زیستی آسانتر میدانست و نه فرو رفتن در منجلاب جنگ! درحالی که نیروهای سیاسی مخالف رژیم اعم از چپ و غیرچپ، در طول دههی شصت در حال سرکوب و اعدام شدن بودند، اما هیچ صدایی نیز از سوی نهادهای حقوق بشری جهانی در اعتراض به این نسلکشی برنخاست. طبق اسنادی که بعدها سی.آی.ای و ام.آی6 منتشر نمودند، دلیل این امر روشن شد. این وظیفهای بود که ناتو بر گردن جمهوری اسلامی گذارده بود. یعنی یک توافق جهانی مبنی بر سرکوب خونین چپها نظیر آنچه پیشتر در اندونزی رخ داده بود، وجود داشت. دلیل این امر نیز مهار انقلابات سوسیالیستی مسلحانهای بود که از چین تا ویتنام، از ایران تا فلسطین و از بورکینافاسو تا بولیوی و کوبا را درمینوردید. نکته جالب آنکه شوروی، یعنی قطب مخالف امریکا نیز در قبال این سرکوبها سکوت محض اختیار میکرد. تقریبا هیچ سندی در دست نیست که شوروی از قدرت خود در سازمان ملل متحد برای محکومیت کشتار نیروهای سوسیالیست و چپ جهانی استفاده نموده باشد.
پایان جنگ و حال، نئولیبرالیسم
این تصور خطاآمیز در میان عمده نیروهای سیاسی ایران وجود دارد که جنبش لیبرالیستی در ایران با دولت محمد خاتمی آغازیدن گرفت. اما در حقیقت امر، با پایان جنگ و کشتارهای سال 67، فضای سیاسی در ایران از وجود هرگونه نیرویی که به مخالفت با خصوصیسازیها برخیزد خالی شده بود و دولت سازندگی به رهبری اکبر هاشمیرفسنجانی، سیاست نئولیبرالیزه کردن اقتصاد دولتی-جنگی دهه شصت را با شدت بالایی به پیش برد. لازم به توضیح است که طبق اسناد منتشر شده، جناح چپ سپاه پاسداران که عمدتا طرفداران آیتالله مطهری و بخشی شامل طرفداران منتظری میشدند، به عناوین و روشهای گوناگونی توسط جناح میانهرو سپاه در جریان جنگ هشت ساله و درگیریهای پراکنده داخلی از میدان بهدر شده بودند. به نظر میرسد رهبری این تضادهای درونسازمانی را از سویی محسن رضایی و از سوی دیگر احمد متوسلیان و مصطفی چمران برعهده داشتند. جناح میانهرو (البته اگر واقعا بتوان آنها را میانهرو دانست) سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در خصوص ربوده شدن احمد متوسلیان در لبنان، به عنوان «برچیده شدن یک علف هرز» یاد کرد. عباسآقا زمانی معروف به ملاشریف، از موسسین حزبالله و فرماندهان جبهه غرب نیز بعدتر به بهانه پذیرش مسئولیت دیپلماتیک، از سپاه و تمامی امور و ارگان نظامی اخراج گردید. او از جمله افرادی بود که به همراه مجاهدین افغان که تحت حمایت امریکا بودند، وارد کابل پایتخت دولت دکتر نجیب شده و حکومت وی را ساقط نمودند. دولت دکتر نجیب تحت حمایت شوروی بود.
به هر ترتیب دولت هاشمی رفسنجانی، به مثابه جاده صافکن اصلاحات سیاسی، اولین مجری برنامههای اقتصادی مراکز جهانی سرمایهداری از جمله صندوق بینالمللی پول بود. در دوران وی، وامهای کلان این مراکز به ایران سرازیر شده و دولت را شدیدا به کشورهای غربی مقروض نمود. البته این مسئله سبب پدیداری یک طبقه متوسط انگلی-نفتی در تهران و دیگر شهرهای بزرگ شده بود که در آینده تبدیل به سرپاز پیادهی جنبش اصطلاحات با گفتمانی لیبرالی شدند. این گفتمان از همان بدو ظهور تودهای، با هرگونه آرمانگرایی و برابریخواهی به مخالفت پیوسته و سوسیالیسمستیزی را مبنای کار خویش قرار داد. اگر سپاه را سختافزار حکومت برای سوسیالیسمستیزی هار بنامیم، جنابان نئولیبرال و اصلاحطلب بخش نرمافزاری این جنگ را تامین مینمودند.
لازم به ذکر است که جنبش سیاسی- اقتصادی طبقات فرادست، تحت دو دولت سازندگی و اصلاحات، برابر بود با قیامهای کارگران معدن مس خاتونآباد کرمان که با رگبار هلیکوپترها به خون کشیده شد و نیز قیامهای مناطق حاشیهای تهران، کرج، مشهد، قزوین و … که سرنوشتی خونبارتر از خاتونآباد داشتند و البته باید به این موارد قتلهای زنجیرهای را نیز اضافه نمود که عمدتا روشنفکران چپ و ضد مرکزگرایی را مورد هدف قرار داده بود. سعید حجاریان، مغز متفکر جنبش اصلاحات در پاسخ به این سوال که دستاورد دولت اصلاحات چه بود مدعی گشت که ما حداقل از بروز یک جنگ چریکی داخلی جلوگیری کردیم. در این دوران ما شاهد آن هستیم که تشکیلات ملی-مذهبیها دوباره و برای چند صباحی و در فرمت همان جنبش اصلاحات به صحنه بازمیگردد.
نارضایتی طبقه متوسط
از همان سالهای اولیهی دولت خاتمی، دست کم بر قشر روشنفکری جامعه که عمدتا شامل دانشجویان طبقه متوسط میشد، آشکار شده بود که طرح مفاهیمی نظیر گفتگوی تمدنها، جامعه مدنی، حقوق بشر و … یک دروغ بزرگ است. البته آنچه این دروغ را هویدا ساخت ترور روشنفکران توسط دستگاه اطلاعاتی و امنیتی، سپس سرکوب واقعه معروف به کوی دانشگاه در سال 78 و نیز همراهی دولت اصلاحات با ارگانهای سرکوب و ترور بود. تقریبا از همان سال 78، نطفههای حلقههای دانشجویی با رویکرد رادیکال و چپ در دانشگاهها بسته شد. این درحالی بود که فعالین کارگری نیز آغاز به سازماندهی مستقل خود و نیز ارتباط با دیگر فعالین اجتماعی نموده بودند.
با آغاز دهه هشتاد که مصادف با لشکرکشی ناتو به افغانستان و عراق بود، اساسا مباحثی نظیر حقوق بشر و گفتگوی تمدنها مورد ابهام قرار گرفت، خصوصا بدان دلیل که در این سالها اقشار روشنفکری سایه جنگ امپریالیستی بر روی ایران را بیش از پیش احساس میکردند. لذا هرچه گفتمان اصلاحطلبی فرادستان افشا میشد، اقشاری که تا دیروز مبلغ همین سیاست بودند، رادیکالیزه شده و به سمت اندیشههای سوسیالیستی کشیده میشدند. تقریبا از سال 83، حضور دوباره نیروهای چپ در دانشگاهها غیرقابل انکار شده بود. اشخاص و رسانههای دولت اصلاحات زنگ خطر را به صدا درآوردند و مرتبا از دستگاه امنیتی خواستند که این جریانات را مورد سرکوب و پیگرد قرار دهند. البته میتوان درک کرد که نگرانی آنها چیزی نبود جز آنکه جریانات چپ میرفتند تا تحت گفتمان اصلاحطلبی دانشگاهها را خالی کنند. این جریان با دستگیری گسترده فعالین چپ دانشگاهی و سپس کارگری از سال 86 شدت گرفته و تا همین امروز هم ادامه دارد. اصلاحطلبان همچنان در تولید ادبیات ضد سوسیالیستی و تقویت نظری نیروهای فاشیست ایرانی از اسلامیست تا پهلویست نقشی اساسی ایفا میکنند.
در همین ایام خود طبقه متوسط به صورت یک کل شاهد آن بود که آن زندگی رویایی که در دوران دولت رانتی رفسنجانی متصور شده بود، حالا مخدوش شده است. آنها خطر بزرگ را در دولت عوامفریب احمدینژاد میدیدند، البته بدون توجه به آنکه که عوامفریبی خصلت مشترک تمامی ادوار جمهوری اسلامی بوده است. اما در سال 88 و برخلاف 84، این طبقه بار دیگر در پای صندوقهای رای و تبلغات خیابانی به نفع کاندیداتوری میرحسین موسوی ظاهر شد. شاید به درستی احساس میکردند که روند اقتصادی کشور به سوی نابودی نظامند و پرتاب شدن خودشان به سمت طبقه فرودست حرکت میکند. اعتراضات تودهای این طبقه در سال 88 یک هفته بیشتر به طول نیانجامید. از هفته دوم و با آغاز سرکوبها، عمدتا دو نیرو در خیابانها باقی مانده بودند، عناصر سیاسی که به جد حامی موسوی بودند و نیز عناصری که قاطعانه با جمهوری اسلامی مخالف بودند. آن بخشی که تمام توان مبارزاتی خویش را در برگه و صندوق رای میدید، با شلیک اولین گلولهها عقبنشینی کرد.
روحانی؛ فریب سرمایهداری اسلامی و اسطوره طبقه متوسط
شاید بتوان در میان روسای جمهوری ایران، روحانی را عوامفریبترین آنها نامید. در حالی که در دوران ریاست جمهوری محمود احمدینژاد، اقتصاد جمهوری اسلامی به دلیل «فعالیتهای هستهای» زیر فشار تحریمها در حال خرد شدن بود، حسن روحانی و در هماهنگی با علی خامنهای، با شعار «نرمش قهرمانانه در مقابل غرب» بر اریکه قدرت نشست. طبقه متوسط که میتوان آن را جدیترین نیروی خواستار مدرنیته سرمایهداری غربی در ایران دانست که از سیاستهای «ضدغربی» احمدینژاد ناراضی بودند، این بار آن شخصیت حامل ایدهالها و سیاست خویش را در حسن روحانی یافت. ایدئولوگهای روحانی در هنگامه تبلغات انتخاباتی اساسا هیچ صدای مخالفی را برنمیتافتند. جالب است که تعدادی از این آقایان خود در زمان دولت حسن روحانی راهی زندان شدند؛ خود کرده را تدبیر نیست!
با روی کار آمدن ترامپ در امریکا، تمام برنامههای سیاسی بینالمللی رژیم نقش برآب شد. البته باید متذکر شد که به قدرت رسیدن ترامپ و نقش موثر او بر ایران، نه تنها حسن روحانی، اسطوره ملی طبقه متوسط ایران را آچمز کرد، که اساسا خود امریکا به عنوان «کعبه آمال و آرزوهای حقوق بشری» طبقه متوسط در سطح جهان را نیز بیاعتبار ساخت. انتخاب ترامپ دستکم برای بخشی از اقشار روشنفکری و چپگرای این طبقه، حاکی از آن بود که قلعهي دموکراسی نیابتی سرمایهدارانه بر باتلاق بنا شده است. البته این طبقه بهصورت کلی از درک این مسئله همچنان نیز عاجز است و تنها سعی برآن دارد تا نقش متوسط خود در وضعیتی ستمبار را به هر قیمتی حفظ نماید و البته این قیمت میتواند برای طبقات و اقشار تحت ستم به شدت گزاف باشد؛ مانند آنچه در آلمان نازیستی رخ داد.
نکتهای که نبایست از نظر دور داشت، مورد تحریمهای اخیر است. متن متذکر میشود که تضادهای جمهوری اسلامی و غرب به سرکردگی امریکا، تنها و تنها در سطح مفاهیم و در بهترین حالت تضادهایی سیاسی است. چون میدانیم نسخه اقتصادی خصوصیسازیها بهعنوان عنصر تعیینکنندهی نئولیبرالیسم، توسط صندوق بینالمللی پول و بانکهای جهانی برای جمهوری اسلامی تجویز شده است. تنها تفاوت در آن است که به سبب وجود یک حکومت استبدادی تمام عیار، این خصوصیسازیها در کشورهای به اصطلاح جهان سوم با شدت و حدت بیشتری پیش میرود. حتی تحریمهای اخیر امریکا بر موسسات مالی، صنعتی، نظامی و … ایران، تنها سبب میشود جمهوری اسلامی برای فرار از لیستهای تحریم، این مراکز را بیشازپیش به بخش خصوصی واگذار نماید. لذا آنچه تا پیش از این به عنوان تضاد جمهوری اسلامی با امریکا تعبیر میشده، به وضوح سیاستی است که در یک آشفته بازار سیاسی توسط هر دو طرف پیگیری میشود. هم ما، هم امریکا و هم جمهوری اسلامی میدانیم واگذاری بخشهای سودزای عمومی به بخش خصوصی به نفع چه کسانی تمام میشود؛ حال آنکه خلقها با آن مخالف، حکومت با آن موافق و تحریمهای امریکا آن را تسریع میکند.
فروپاشی اسطورهی دولت
اگرچه با آغاز اجرای سیاست اقتصادی نئولیبرالی، طبقهای از نوکیسهها در اغلب کلانشهرها رشد نموده و طبقه متوسط مصرفگرای میلیونی پدید آمد؛ اما این وضعیت نیز دیری نپایید. با بروز بحرانهای اقتصادی جهانی و مدیریت داخلی، این اقشار، دستکم به لحاظ اقتصادی بهسوی طبقات پائین پرتاب میشوند. البته نباید از نظر دور داشت که پرتابشدگی آنها به سمت طبقات فرودست برای نیروهای انقلابی میتواند هم یک فرصت و هم ضدفرصت باشد. میدانیم که حاکمین و فرادستان به سبب منافع اقتصادی از مدیریت اجتماعی بدور هستند. این وضعیت البته در ایران بغرنجتر از بسیاری از کشورهای جهان است، زیرا در اینجا حاکمیت نه بهمثابه یک دستگاه نظامند بروکراتیک، که همچون دستههای مافیایی و با سیاست «بزن و در رو» حکومت میکند. حتی آن تضاد بین اصلاحطلب و اصولگرا که تا پیش از دولت روحانی وجود داشت، دیگر رنگ باخته است. البته نه به صرف اینکه مردم هر دو را محکوم میکنند، بل بدان دلیل که آن وضعیت دو قطبی دیگر ضرورت، اهمیت و کارکرد خویش را هم از منظر داخلی و هم جهانی از دست داده است. تقریبا هیچ سرکوبی نیست که اصولگرایان بخواهند، اما اصلاحطلبان نکرده باشند و هیچ سازشگری با غرب نیست که شخص اول اصولگرایان یعنی خامنهای آن را نپذیرفته باشد. میدانیم که برجام خواست مشترک اصلاحطلبان و اصولگرایان بود. در انجام برنامههای اقتصادی نیز، هر دو گرایش سابقا موجود، به یک اندازه فاسد و به یک اندازه از خصوصیسازیها سهم میبرند؛ البته به اعتراف خودشان. لذا حکومت نه بر اساس یک قطببندی سیاسی، که براساس منافع عمدتا مشترک و گاها متضاد گروههای مافیایی به سرکردگی چند صد خانواده سیاسی در ایران تشکیل شده است. اینها اگرچه در تقسیم ثروتهای ناشی از استثمار بیامان انسانها و منابع طبیعی با هم رقابت دارند؛ اما بر سر اصل استثمار هار، مالکیت و حقوق انحصاری سیاسی-اقتصادی و نیز سرکوب هرگونه مبارزات آزادیخواهانه و برابریطلبانه متحد یکدیگرند. در لحظات طوفانهای اعتراضی تودهای به حاشیه راندهشدگان و زحمتکشان علیه وضعیت مشقتبار کنونی، به کرات و بهوضوح اعلام کردهاند که «همگی سوار بر یک کشتی» هستیم و البته این کشتی نه کشتی نوح، که کشتی دزدان دریایی است.
از این منظر است که متن حاضر مدعی عدم وجود دولت به آن مفهوم کلاسیک سرمایهدارانه در ایران است. در اینجا، خردهبورژوازی سنتی که از انقلاب 57 عمده دولت را تشکیل میداد، حال در قامت بورژوازی کمپرادور، بدنه اصلی طبقهی حاکمه را تشکیل میدهد. در این میان قشر بروکرات جامعه که طی دو دهه گذشته در دانشگاههای صاحب تحصیلات عالیه شده، بخشی در بازار مکارهی نئولیبرالی تبدیل به دلال قلب و کلیه، دارو، موادمخدر، لوازم آرایش، خودرو و … شده یا از چرخه دولتمداری حذف و به سیل کارگران فصلی، رانندگان مسافرکش و … پیوسته است.
پرتاب اینها به سمت طبقات فرودست هم میتواند یک فرصت و هم ضدفرصت باشد. زیرا اگرچه این واقعه سبب بزرگتر شدن طبقه محکوم و برتری کمی آن در برابر طبقه حاکمه میشود؛ اما با خود دو مسئله وارد مبارزات طبقاتی میکنند. یک؛ حمل ایدههای فرصتطلبانه و آشتیجویانه مانند لیبرالیسم به مبارزات آشتیناپذیر طبقات و خلقهای تحت ستم. دو؛ حمل ایدههای فاشیستی نظیر سلطنتطلبی و یا ایدههای خرافی و افیونی بیشتر به درون طبقات تحت ستم نظیر عرفانگرایی، سکسیسم و … . پیوستن ناگزیر اینها به آنچه که پرولتاریای شهری خوانده میشود، اگرچه مبارک؛ اما هژمونی نظری آنها بر مبارزه طبقاتی همچون یک سم است که باید با آگاهی و افشاسازی سازمانیافته با آن مبارزه نمود تا فاجعه 57 تکرار نگردد.
زیر آسمان خدا آشوبناک است، پس وضعیت برای انقلاب مهیاست!
آنچنان که میدانیم وقایع دیماه 1396، فوران خشم فروخورده تودههایی بود که معیشتشان سخت در معرض نابودی است. کلید اعتراضات زمانی خورد که مالباختگان و بازنشستگان و به یک تعبیر مزدبگیران که اندک اندوختهای در بانکها و موسسات مالی قانونا کلاهبردار داشتند، اقدام به تجمعات اعتراضی نموده و طولی نکشید که عصیان خلقهای تحت ستم بیش از صد شهر ایران را درنوردید. نباید از نظر دور داشت که اساسا در عصر سرمایهداری مالی، یک سوی اصلی مبارزات ضدسرمایهداری به سمت مقابله با چنین ارگانهای غارتگری حرکت میکند. اگرچه اغلب اعتراضات طبقاتی در دوران سرمایهداری صنعتی (قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم) در مراکز صنعتی رخ میداد؛ اما در عصر حاضر، مبارزه در برابر بانکها و دیگر موسسات مالی اهمیت استراتژیک مییابد. بانک اساسا مرکز انباشت سرمایهای است که پیشتر از سفره اکثریت جامعه ربوده شده و از این جهت بود که تجمعات مسالمتآمیز 96 دربرابر این موسسات تا آتش زدن آنها توسط مردم در سال 98 پیش رفت. تقریبا در هیچ مقطعی از تاریخ ایران و خاورمیانه و شاید حتی جهان، به اندازه آبانماه 98، بانکهای سرمایهداری آماج حملات تودهی مردم گرسنه و خشمگین قرار نگرفته است. نکته جالب آنکه معترضین حتی اقدام به غارت بانکها نیز نمینمودند، بلکه مستقیما به سمت نابودی بانک، این خزانه/معبد سرمایهداری متاخر حرکت کردند. با آنکه شاید شعارها در این سال آنچنان رادیکال نبود، اما پلیس سرمایهداری برای سرکوب این اعتراضات از کاربرد بیحدوحصر خشونت هیچ ابایی نداشت. پلیس که امروزه همچون سگ نگهبان معابد سرمایهداری مالی در عصر نئولیبرالیسم است، به خوبی دریافته بود که با نابودی بانکها، دریافت منظم حقوقهای آغشته به خونش دچار اخلال خواهد شد.
از سوی دیگر نقطهای که این دور از اعتراضات را از ادوار پیشین مستثنی میساخت، موقعیت جغرافیایی این مواجهات خونین بود. اگر سیاست تا سال 76 به درون ساختمانها و کاخهای بالای شهر محدود بود؛ اما از تیرماه 78، نارضایتیها و درگیریها تا مراکز شهر کشیده میشد. بهترین نمونه برای شرح این مسئله، جنبش سبز 88 بود که نیروی خود را در کمربند مرکزی تهران یعنی از تهرانپارس تا میدان آزادی متمرکز میکرد. نویسنده که خود از شاهدان و مشارکتکنندگان آن ایام است به خوبی به یاد دارد که رهبران خیابانی اعتراضات که عمدتا از ایدئولوگهای میرحسین موسوی و کروبی بودند، از کشاندن درگیری به بالاتر از میدان ونک و پائینتر از میدان حر و انقلاب شدیدا خودداری میکردند. اما انگار مبارزات اجتماعی در ایران هرچه عمیقتر میگردد، موقعیت جغرافیایی آن نیز بیشازپیش به سمت محلات و مناطق فقیرنشین کشانده میشود. در تهران، اهواز، کرماشان، اصفهان و دیگر کلانشهرها، عمده مبارزات خیابانی در محلاتی رخ داد که مردمانش در زمرهی به حاشیه راندهشدگان محسوب میشوند؛ یا همانها که تا پیش آبان 98 مستضعفین و صاحبان انقلاب 57 خوانده میشدند. ولی با روشن شدن تضاد منافع طبقه حاکمه و طبقات، اقشار و خلقهای تحت ستم، این قبیل شعائر عوامفریبانه حکومت معنا باخت، تا آنجا که خامنهای مجبور گشت تعریفی جدید از مستضعف ارائه دهد. او پیرو اعتراضات آبانماه 98 که شکمبارگی و ثروتاندوزی مقامات رژیم را نظرا و عملا مورد هدف قرار میداد، چنین میگوید: «مستضعفین یعنی ائمّه و پیشوایان بالقوّهی عالَم بشریّت؛ این معنای مستضعفین است. کسانی که وارثان زمین و همهی موجودی زمین خواهند بود؛ بسیج مستضعفین این است. مستضعف یعنی آن کسی که بالقوّه صاحب وراثت عالَم است، بالقوّه خلیفةالله در زمین است، بالقوّه امام و پیشوای عالَم بشریّت است.» لذا از این سخن خامنهای میشود چنین نتیجه گرفت که از این پس آقازادگان، این صاحبان حق انحصاری وراثت مملکت و صاحب «انقلاب مستضعفین هستند» و نه اقشار و طبقات تحت ستم.
اما پاسخ حکومت به اعتراضات سراسری مردمان خشمگین از از وضعیت اقتصادی کشور، کاربرد گلولهی جنگی در مقیاس کلان بود. در عرض چند روز و به روایات گوناگون حداقل 1500 تن را در جریانات اعتراضات خیابانی به ضرب گلوله از پای درآوردند، آن هم معترضینی که برای احقاق حقوق بحق خویش و با دستان خالی به میدان آمده بودند. البته نباید از خاطر دور داشت که این اعتراضات محصول مبارزات آرام و پراکنده تودههای تحت ستم از دیماه 96 بود که با افزایش قیمت سوخت، به شکل سراسری فوران نمود. آنچه این دور از مبارزات را از بهطور کیفی متمایز از دیگر ادوار مواجهات سیاسی مینماید، طرح مطالبه دموکراسی مستقیم و بدیل شورایی بود. اگرچه هنوز بخش بزرگی از نیروهای تحت ستم به استثنای مورد کردستان، راه و روش صحیح برای مدیریت اجتماعی را نیافته و برای بهبود شرایط، نگاهی عقبگرایانه دارند که آن هم محصول شتشوی مغزی ناسیونالیستی با تاریخنگاری غرضورزانه است؛ اما به هر ترتیب و در جریان اعتصاب کارگران نیشکر هفتتپه، طرح بدیل اداره شورایی برای نخستین بار، در سراسر کشور طنینانداز شد؛ این موضوع بهشدت حکومت و اپوزیسیون راست را به واهمه انداخت.
سیاره زاغهها و پرولتاریای شهری
آنچه تا اینجا، متن در تلاش برای ترسیم آن بود، ارائهی تصویری از وجود طبقات و اقشار گوناگون با جنبشهای سیاسی و اجتماعی مختص به خودشان است که اگرچه گاها و در بعضی موارد نظیر با هم همپوشانی دارند؛ اما در بنیان خود اساسا از یکدیگر متفاوت و متضاداند. میدانیم آن آزادی که مبارز خیابانی آبانماه 98 فریاد میزند به همان مفهومی نیست که رضا پهلوی به زبان جاری میکند. همچنین در متن تلاش شد روند حرکت تاریخی سه طبقه اجتماعی فوقانی، میانی و تحتانی ایران ظرف چهل سال گذشته به اختصار ترسیم گردد و البته پرداختن به جنبش ملل تحت ستم و صدالبته نقش زنان در پیشبرد مبارزات اجتماعی، متنی مجزا و مفصل را میطلبد. ما در اینجا به بیان این نکته بسنده میکنیم که دو قیام تودهای دی و آبان و مجموعه وقایع مبارزاتی پیشوپس از این دو، بدون حضور چشمگیر زنان میسر نبود و البته که این یک ادعای نظرورزانه نیست؛ تنها کافی است تا نگاهی انداخته شود به مجموعه ویدئوهای روزهای قیام؛ و البته که از منظر نویسنده، جنبشهای مبارزاتی مادامی که که نقش و اهمیت زنان در امر رهبری مبارزات و مدیریت اجتماعی را درنیافته باشند، به پیروزی دست نخواهند یافت، آن هم در برابر حکومت بهشدت نرینهسالار جمهوری اسلامی. امید است مجالی باشد تا در متنی دیگر در این خصوص نیز بحثی ارائه دهم. بگذریم…
درکنار تحلیل وقایع مبارزاتی سالهای اخیر که در آن نقش پرولتاریای شهری اهمیت ویژه داشت باید اشارهای گردد به شهرهایی که از منظر کمیت خرد، اما از لحاظ پتانسیل انقلابی نقاط کلان شورش و مقاومت به حساب میآیند. این شهرهای رزمنده که تعداد از صد نیز میگذرد، حتی در لحظاتی توانستند بساط دستگاه سرکوب رژیم را برای چند روزی جمع کنند؛ فاکتی که تئوری آغاز مبارزه از حلقه ضعیف کاپیتالیسم را قابل تامل میسازد. چنین شهرهایی البته بهدلیل صنعتی نبودن، یا بهدلیل صنعتی بودن محض، مانند شوش به دلیل وجود کارخانه نیشکر هفتتپه، در زمره مناطقی بهشمار میآید که تا پیش از این زاغه/بخش/دهداری خوانده میشدند و چنانچه حمله نئولیبرالیسم به آنها همچنان تداوم یابد، واقعا بهسوی زاغهشدگی به معنای واقعی کلمه نیز حرکت نمایند، شاید مشابه آنچه که امروزه در قارهی امریکای جنوبی و افریقا قابل مشاهده است. ساکنین این شهرها و البته محلات فقیرنشین کلان شهرها را همان پرولتاریای شهری تشکیل میدهند، به اضافه کاسبان و مغازهداران خُرد. البته پرولتاریا نه به آن مفهوم که مارکسیست اکونومیستها اتخاذ میکنند و نه حتی به آن مفهوم سنت اتونومیستی که سرشار است از عبارات زیبا؛ اما توخالی، دستکم در مختصات خاورمیانه!
حکومت که دو دهه است تلاش میکند تا با مجازات و دورگرداندن متخلفین اجتماعی، مردم این مناطق را تروریزه نموده و با عدم ارائه خدمات شهری نسبت به ساکنین این مناطق، نوعی تنبیه-تأدیب همگانی فاشیستی را اعمال میدارد، مانند آن حاکم پنتهاوسنشینی است که در طبقات فوقانی یک آسمانخراش و برفراز آلودگی هوا، از هوای پاک و منظره کوهستان در دوردستها لذت برده؛ اما فاقد درک این نکته است که آن شهروند محکوم به سکونت در زیرزمین برج، دیگر نه هراسی از رعد دارد و نه هراسی از مرگ، و آنچه در کوهستان به انتظار او نشسته، نه یک زیبایی رمانتیک، که گردانهای نابودی اوست. حکومت سرمایهداری نه بر اساس منافعش میخواهد و نه ذهنیتا بهدلیل انتزاعی شدن درد گرسنگی برایش میتواند بپذیرید که پرولتاریا واقعا چیزی برای از دست دادن ندارد جز زندگی خفتبار پرولتریاش و از این منظر، برخلاف طبقهی متوسط « ترسان از انقلاب؛ خشمگین از امپریالیسم روسیه و البته چاکر امپریالیسم امریکا» نه زندان، نه اعدام او را نمی هراساند. تنها تفاوت در مسیر مبارزاتی این طبقه که از هر حرکت تمدن سرمایهدارانه متضرر میشود، آن است که گاه نهان و گاه آشکار میرزمد. هربار در مبارزه شکست خورده و دوباره و صدباره ققنوسوار و با جمعبندی از شکستهایش برمیخیزد؛ اما برخلاف نظریات جبرگرای خوشباورانه یا تاریکاندیش، این مبارزات نیز نه اینطور است که حتما به پیروزی نائل شوند و نه آنطور که هیچ و بیتاثیر باشند.
البته نظام سرمایهداری جهانی چنانچه حس کند اینچنین جنبشهای انقلابی او را متوجه ضررهای بزرگ خواهند نموده و تبدیل به یک تهدید جدی شدهاند، راهکارهایی تدبیر خواهد کرد. اما تا اینجای کار، تدبیر اصلی برای مقابله با قیام پرولتاریای شهری -این انبوهه خلق بیفرم و محتوا که فاقد هرگونه افق روشن در درون چارچوب سرمایهداری است- سرکوب بوده، حال آنکه با رشد مبارزات و جهت به انحراف کشاندن آن از مسیر اصلی ضدسرمایهداری خود، قطعاً اقدام به ارائه آلترناتیوهای میانی نیز خواهند نمود؛ این آلترناتیو میتواند برافروختن یک جنگ خانمانسوز به قصد تخریب چهره انقلاب باشد، مانند آنچه در سوریه رخ داد باشد. اما احتمال دیگر نیز میتواند ایجاد حکومتی جدید، متشکل از جناح لیبرال حکومت کنونی، فمینیستهای سفید، سوسیال دموکراتها، جریانات ناسیونالیستی و … باشد. این دو احتمال به اضافه تداوم وضعیت موجود با اهرم سرکوب، سه مورد اصلی را شامل شده که نیروهای انقلابی باید با سازماندهی هرچه بیشتر، خود را پیشاپیش برای مقابله با هر یک از این احتمالات آماده کنند.