کاوان کامدین

می‌خواهم از تو بگویم و جز تو از هیچ چیز دیگر، می‌خواهم از عالم و آدم، از زیبای‌های طبیعت، از نرگس و شقایق و از شرافت زلال انسانیت بنویسم، می‌خواهم از زیبایی، از جاودانگی و زیباتر از خود زیبایی بنویسم! و می‌دانم که باید بنویسم. اما نمی‌دانم از کجا آغاز و در کجا باید به پایان برسانم داستان ناگفته‌س تو را.  نمی‌دانم که آیا قلم و کاغذ، لحظات و دقایق کفاف داستان تو خواهند بود؟ اگر هم باشند، واقعاً من توان بازگویی شکوه تو را دارم، یا نه؟ عطوفت و احساس من کفاف از تو نوشتن ندارد، ای قهرمان و ای مظهر رسالت و پاکی. شعر و ادب درمانده و بیچاره در میان تمام این «باید و نباید»های از تو گفتن و نگفتن، مانده‌ است.

فرض کنیم که از تو گفتم، آیا قدرت پاسداری از کمال و جلال جاودانه‌ی تو را خواهم  داشت؟  گویند: «بنویس که از «او» گفتن سهل است». آری، اگر قرار فقط بر گفتن از تو باشد، سهل است. اما  سختی کار تا ابد در حین نوشتن از تو، با تو بودن، همچو تو بودن و با تو ماندن است.

گاه شور شعر و ترانه به دل دارم و هر چه به دنبال «معرفت و نجابت» دور و عمیق تا درون خود می‌روم، سرآغازی نزدیک‌تر به من و استوارتر از تو نمی‌یابم. تو هم عمق «تردید»های من و هم الهام‌بخش قطعیت در منی.

وقتی که در «مشی حقیقت» از راه به در می‌شوم، مرا از کنش بازمی‌داری‌ و هر گاه که بر این راه  توان کنش ندارم، مرا به کنش فرا می‌خوانی.

به غوغا می‌کشانم داستان هستی و نیستی نوع بشر را، چرخش نا عادلانه‌ی چرخ و فلک را و پُرسم این چه رازی‌ست و حقیقت کدام است. از شهید گفتن و نوشتن دشوار است، چون به هنگام نوشتن از شهید، دست و قلم، روح و روان آزاد نیست. چون در جهان شهید همه چیز «مشروط» بر قواعد و قوانین جهان الزامات ما در مقابل«شهید» است!

 

 

سالار دهگولان، جوانی کوتاه قامت، آرام و بسیار فروتن که در نگاه اول شخصیتی بسیار ساده و عادی می‌نمود. حتی معمولی‌تر از یک انسان معمولی به چشم می‌خورد. ولی پس از مدتی بسیار کوتاه متوجه شدم از یک انسان معمولی، غیر معمولی‌تر است. شوخ‌ طبعی او مدام همه را به خنده و شادی وا می‌داشت.

یکی از بزرگترین ویژگی‌های شهید سالار تسلط بر جسم و روانش بود که حتی به هنگام جنگ و شبیخون، دشمن را به مسخره می‌گرفت. نه اینکه دشمن را دستکم بگیرد، فقط به مسخره می‌گرفت و این شیوه‌ی برخورد او به همه روحیه می‌داد. نوع تمسخر او، خاری و پستی دشمن را هر چه بیشتر در چشم ما نمایان می‌ساخت. در کمال جدیت دشمن را به تمسخر می‌گرفت. دشمن که از خود یک هیولا و دیو سپید ساخته بود، از نگاه سالار «مترسکی» بیش نبود! و این را نه در لحظات عادی، بلکه در حین عملیات و درگیری با دشمن به ما نشان می‌داد! انگار که در تلاش بود تا بزدلی دشمن را به ما اثبات کند.‌ ایستار متزلزل و بزدلانه‌ی دشمن در هر عملیاتی که سالار در آن شرکت می‌نمود، باید به اثبات می‌رسید. همیشه به نوع برخورد او با دشمن فکر می‌کردم؛ این رفتارهای او صرفا شجاعت نبود، در روح و روان او مفهوم مبالغه‌ شده‌ی «دشمن» فروپاشیده شده و او را به یک واقع‌بینی انقلابی رسانده بود. برخورد قاطع و مصمم اما مسخره‌آمیز او با دشمن و شخصیت از خود گذشته و  فروتن‌اش در جمع رفقا، نمودی از شخصیت توانمند او بودند!

سال ۲۰۰۵اوائل ورود گریلا به منطقه‌ی هورامان بود. مردم این منطقه حتی شناختی ابتدایی هم از گریلا و انقلاب دموکراتیک مدرن كوردستان نداشتند. از یک طرف نگاه مردد مردم به گریلا، بنا به شکست‌ها، بیم‌ها و خلأهای سازمانی – سیاسی گذشته و از سوی دیگر موضع قاطعانه‌ی دشمن مبنی بر پیشگیری از پیشروی‌ گریلا در مناطق كوردستان و بُعد سوم مسئله‌ی عدم شناخت گریلا از جغرافیا، مردم و موقعیت دشمن در منطقه بود. تمامی این‌ها شرایط بسیار سختی برای گریلا بودند که با آن‌ها رودررو بودند. با تمام این‌ها گریلا مصمم به ماندن، جنگیدن و پیروزی بود و ما در نگاه «سالار» قاطعانه ماندن و جنگیدن و پیروزی را می‌دیدیم.‌

هَوال سالار، روابطی گرم با مردم منطقه داشت و همه او را دوست داشتند. زن و مرد، پیر و جوان نوعی با او برخورد می‌کردند که انگار عضوی از خانواده‌ی خودشان باشد. مدام تاکید می‌نمود که ما ” نیروهای دفاع از املاک و ناموس مردم هستیم “. برخوردی جدی و نگاهی عمیق به تمام کارها و امور داشت، با تمام توان از نظم و انضباط حیات انقلابی دفاع می‌کرد. روزانه به اندازه‌ی چند نفر کار می‌کرد و کارهایش را به گونه‌ای برنامه‌ریزی می‌کرد که بتواند به تمام آن‌ها رسیدگی نماید. وقت‌شناس و دقیق بود. می‌دانست که کدام لحظه چه کاری باید انجام گیرد. در راهپیمایی‌های شبانه همیشه او نفر اول گروه بود و پیش قدم. در چندین عملیات نظامی علیه دشمن شرکت کرد، همیشه اولین نفری بود که به داخل پایگاه‌های دشمن حمله می‌برد و آخرین نفری بود که عقب‌نشینی می‌کرد. در هر عملیاتی که حضور داشت، ضربات مرگباری به دشمن وارد ‌می‌نمود. یکبار تا آشپزخانه‌ی پایگاه رفت، طوری خود را در داخل حیاط پایگاه مخفی کرده بود که چند سرباز از کنارش گذشتند و او را ندیدند، پس از اینکه سربازها گذشتند، آرام و خونسرد به داخل آشپزخانه سرک کشید. وقتی دید که کسی آنجا نیست، از داخل آشپزخانه نارنجک‌هایش را به داخل اتاق سربازان اشغالگر انداخت. در آن عملیات چندین تن از سربازان رژیم اشغالگر به هلاکت رسیدند و علی‌رغم اینکه رفقای بسیاری در عملیات شرکت داشتند، اما رفیق سالار نقشی کلیدی داشت که پیروزی را به ارمغان آورد. در هر عملیات باید حتما در گروه «هجوم» شرکت می‌کرد و هرگز دوست نداشت که از پشت و در گروهای پشتیبانی و دفاعی باشد. روح ضد اشغالگر و ضد استعمارگر او مانند یک آتشفشان همیشه در فوران بود. اما در حین انجام کارهای روزمره در نگاهش جز شکیبایی، فروتنی و متانت چیز دیگری پیدا نبود.‌

رفیق سالار با دوست تا پای مرگ دوستی می‌کرد و با دشمن، دشمنی. دارای چنین شخصیتی با  ثبات و استوار بود که هر کدام از ما رفقائی که از او جوان‌تر و بی‌تجربه‌ بودیم، وقتی که با او به انجام وظیفه می‌رفتیم، انگار که یک ارتش را همراهمان است و اعتمادبه‌نفس بیشتری پیدا می‌کردیم. اعتمادبه‌نفس کوه مانند رفیق سالار ناشی از شفافیت در شناخت ایدئولوژیک و نیروی ایمان ناشی از آن بود. در زندگی روزمره و کارها همیشه به تفکیک «حق» از «باطل» اهمیت می‌داد، حتی اگر به قیمت رنجاندن دیگران هم بوده امتیازی قائل نمی‌شد و قطعا باید به «پرنسیپ»‌های اخلاقی عمل می‌کرد. همه را دوست داشت و میان رفقا هرگز تفاوت قائل نمی‌شد.

۲۰ نوامبر ۲۰۰۵ ساعت ۱۱ ظهر در کنار رود «سیروان» دشمن به کمک مزدورین توانسته بود در مورد جایگاه و موقعیت ما اطلاعاتی جمع‌آوری کند و سپس منطقه را به محاصره در بیاورد. آن روز هوا بارانی بود و در عمق وادی‌ سیروان ما آتش روشن کرده بودیم، تا لباس‌های خیس‌مان را خشک ‌کنیم. یک پیرمرد با مرد میانسالی اهل هورامان برای شکار در نزدیکیهای ما‌ بودند. بعد از چند ساعت، آن‌ها نیز با ما همراه و همدم شدند و در کنار آتش به صحبت پرداختیم. چند روز پشت سرهم بارش باران و روان‌ شدن آب از جویبار‌ها و ارتفاعات شاهو و کوسالان، رود سیروان را به خروشی غیر معمولی در آورده بود. صدای غرّش سیروان و جلوه‌ی گل‌آلود رودبار، صخره‌ها را وحشت‌زده کرده بود. از ته رود صدای ناله‌ و برخورد سنگ‌های بزرگی که آب با خود حمل می‌کرد، دل انسان را به خوف می‌آورد.

من مشغول آماده کردن غذای نهار رفقا بر روی بام خانه‌های تابستانی کنار رود بودم، همه چیز در سکوت فرو رفته بود که ناگهان صدای مسلسل‌های دشمن سکوت را بهم زد. دشمن سه طرف ما را محاصره کرده بود و از هر جهت مانند رگبار باران و حتی بسیار پُر شتاب‌تر از آن بر ما شلیک می‌کردند. مزدورین در خط مقدم و اشغالگران که از استان‌های دیگر برای درگیری با ما آمده بودند، پشت خط مقدم بودند. از دور خمپاره و اسلحه‌ها‌ی سنگین شلیک می‌کردند و مزدورین نیز از نزدیک  ما را به رگبار بسته بودند. پس از اینکه به غفلت خود از دشمن پی بردیم و توانستیم موقعیت دشمن را تشخیص دهیم، رفقا همه با هم به سوی دشمن شروع به نشانه‌گیری و شلیک کردیم. رود سیروان پنجاه متر پایین‌تر از ما قرار داشت و ما جهت اینکه حمله‌ی دشمن را خنثی سازیم، باید از رود عبور می‌کردیم و به طرف مقابل می‌رساندیم. از طرفی دشمن و از طرف دیگر خشم سیل‌آسای رود سیروان ما را محاصره کرده بود. خود را به خانه‌باغی که کنار رود قرار داشت رساندیم. در همین وقت بود که رفقائی که در اتاق دوم به جا شده بودند گفتند: « رفیق برخودان مجروح شده است». او از ناحیه‌ی شکم مجروح شده بود. به صورت دفاعی یکی پس از دیگری از خانه‌باغ، بیرون آمدیم و خودمان را به کنارهای رود رساندیم. رفیق برخودان چون مجروح بود نمی‌توانستیم او را به طرف مقابل رود ببریم و رفقا پس از بستن زخم‌هایش از اتاق بیرون آمدند. چون اگر رفقا چند لحظه تاخیر می‌کردند یک گروه از مزدورین که با آر. پی.جی  و زیر رگبار مسلسل‌ها به ما نزدیک شده بودند، خانه را منهدم می‌کردند. تعداد ما کم نبود، اما در موقعیت بسیار نامساعدی قرار داشتیم. من و رفیق سالار جزء اولین افرادی بودیم که به کنار رود رسیدیم. با کوله پشتی، لباس‌های سنگین، سلاح و تجهیزات نظامی رفیق سالار جهت عبور از رود وارد آب شد. پس از اینکه پنجاه متر فاصله گرفت من هم خود را به آب زدم. چون دشمن به داخل رودخانه دید داشت، در داخل آب هم به ما شلیک می‌کرد. جائی که ما وارد آب شدیم، رود پهناور و وسیع بود، شدت آب نسبت به صد متر پایین‌تر و بالاتر کم تر بود، اما عمق بیشتری داشت و هر دو طرف رودخانه را صخره‌های بلند، مانند یک دیوار رود را پوشش داده بودند. پس از اینکه آب به زیر چانه‌هایم رسید و هر چه بیشتر آب عمق پیدا می‌کرد، دریافتم که سنگینی تجهیزات ما را به کف رودخانه فرو می‌کشاند. فورا کوله‌پشتی را از پشتم در آوردم و به داخل رودخانه انداختم. من که شناگر خوبی بودم اما باز نمی‌توانستم خودم را روی سطح آب نگهدارم و پس از اینکه آب از سرم گذشت چند بار احساس خفگی کردم. میان رودخانه و در گرداب‌های ریز و درشت این سیل آب و زیر شلیک تک‌تیراندازهای مزدور در تلاش بودم مسیر رفیق سالار را دنبال کنم و مدام چشمم به او بود و او نیز هر چند لحظه یک بار سرش را برمی‌گرداند و مرا نگاه می‌کرد. به عمق رودخانه رسیده بودیم و آب بیشتر از بیست سانتیمتر از سر ما گذشته بود. یک بار به زیر آب فرو رفتم، نفسم تنگ شد، با تمام توان نوک پاهایم را به سنگی در ته رودخانه زدم و بدنم را به بالا کشیدم، اما این بار فقط  توانستم چفی سفید و سیاه رفیق سالار را بر روی آب ببینم و از خودش خبری نبود. احساس بدی دلم را لرزاند و به خود گفتم شاید به طرف مقابل رسیده، هرچه نگاه کردم او را ندیدم.  یکی از رفقا چون با دیدن ما متوجه شده بود با این تجهیزات غیر ممکن است به طرف مقابل برسیم، فورا تجهزاتش را به یکی از رفقا سپرد و قبل از ما به طرف مقابل رفته بود. من که وسط رودخانه گیر کرده بودم و زیر شلیک تک تیراندازهای دشمن بودم، هر چند لحظه یک بار به زیر آب فرو می‌رفتم و باز به سختی برای تنفس خودم را به سطح آب می‌کشاندم. ناگهان یکی از رفقا از طرف مقابل  شالی را که به دور کمر داشت باز و به طرف من انداخت، همین که دستم به شال گیر کرد مرا با تمام توان به طرف خود کشید. به طرف مقابل رودخانه رسیدم، گلویم پُر از آب گل‌آلود بود. آبی را که خورده بودم، بالا آوردم، در همین حین متوجه شدم که اسلحه‌ام را محکم به خودم چسپانده‌ام. تجهیزاتم را از تنم بیرون آوردم و با دقت به اطراف دیدی انداختم، اما اثری از رفیق سالار نبود. همه به طرف مقابل که در دید دشمن نبود عبور کردیم. دو تن از رفقا که در بیرون از محوطه‌ی درگیری بودند و دشمن از آنان بی‌خبر بود، دشمن را دور زده و با آنان درگیر شدند. پس از آن بود که از محاصره‌ی دشمن خارج شدیم. در این میان و در گرما گرم درگیری و پس از اینکه ما خانه‌باغ را ترک گفتیم، نزدیک به ده تن از مزدورین جهت کنترل و بازرسی خانه‌باغ وارد می‌شوند، رفیق برخودان که قبلا نارجک‌هایش را آماده کرده و منتظر بود، وقتی همه دور او جمع می‌شوند، نارنجک‌هایش را منفجر می‌کند. رفیق برخودان با اینکه مجروح بود اما شهادت خودش را به صورتی قهرمانانه  برنامه‌ریزی می‌کند و به شهادت رسید، هنگام شهادت نیز ده تن از مزدورین را به هلاکت رساند.

رفیق برخودان جوانی از شمال کردستان بود. او در راه تحقق رویای آزادی به شرق کردستان آمده بود. یکی از اولین شهدای گمنام شرق کردستان است که شکوهمندانه به شهادت رسید. شخصیتی فداکار و ساده داشت، مقاومتی در خور نامش (برخودان در زبان کردی به معنی «مقاومت» است) از خود نشان داد. مدام مشتاق شناخت مردم، فرهنگ و آداب و سنن هورامان بود.  پس از شهادت رفیق برخودان، دشمن وحشت‌زده و غافلگیر شد. تا آن زمان اشغالگران برای مزدورین وابسته‌اش تبلیغ می‌کردند که: «این‌ گریلاها عده‌ای بچه هستند، از جنگ چیزی نمی‌دانند، حتی می‌توانید آنان را با دست بگیرید». اما پس از این ضربه‌ای که به دشمن وارد شد، مزدورین هم ترسیدند و دیگر شهامت نکردند به رفقا نزدیک شوند و هر بار که اشغالگران آنان را همچون سگ‌های شکاری پیش قدم می‌کردند، با ترس و لرز می‌آمدند و از مناطقی که می‌دانستند رفقا حضور دارند، پرهیز می‌کردند.

یک روز پس از عقب‌نشینی نیروهای دشمن، دو تن از رفقا به جای درگیری رفتند، کف رودخانه‌ی گل‌آلود را گشتند، اما جنازه‌ی رفیق سالار را نیافتند. جریان آب جنازه‌ی رفیق سالار را تا چند روستای بعدی با خود برده بود. چند ماه بعد اهالی یکی از این روستاها جنازه‌ی رفیق سالار را کنار آب یافته‌بودند، جز استخوان‌هایش اثری از او نمانده بود و اهالی به ما گفتند که تک تیراندازهای مزدور از ناحیه‌ی کمر او را هدف قرار داد‌ه بودند و در وسط آب مجروح شده و به این جهت شهید شده است.  در این درگیری که ما در موقعیت محاصره  و دفاعی قرار گرفته بودیم، رفیق سالار و برخودان شهید شدند و نزدیک به ۱۲ تن از نیروهای دشمن  اشغالگر و مزدورین نیز به هلاکت رسیدند.

سال ۲۰۰۵ سال سرنوشت‌سازی بود، چون ما تا آن زمان به صورت تمامی طول سال در منطقه حضور نداشتیم. اما دشمن که دریافته بود ما تصمیم داریم در منطقه ماندگار شویم، جهت مقابله با این تصمیم ما، تمام منابع مادی و انسانی‌اش را به تحرک درآورده بود. سال ۲۰۰۵ اولین سالی بود که گریلا توانست در کوه‌های شرق کردستان و در دل مردم شریف هورامان ماندگار و جاودانه گردد. شهید برخودان و سالار، به شهدا و نماد جاودانگی گریلا در شرق کردستان مبدل شدند. اگر امروز گریلا در دل مردم و در آغوش کوه و دشت‌های شرق کردستان ریشه دوانده و مانند کوه شاهو استوار است، به مقاومت شکوهمند رفیق برخودان و سالار تکیه دارد. هر چند سال تولد، مشخصات و جزییات شناسنامه آنان را به خاطر ندارم، اما نگاه گرم و پُر محبت آنان را تا ابد به خاطر داشته و دارم.

تقدیم به روح شهیدان برخودان و سالار

«رویش از بطن خاکستر »

 

آن روز مثل هر روز

 سالار بود، قافله سالار

در آن هوای طوفانی.

از هر طرف

بوی دشمن به مشام می‌آمد و

خون،

اما او

 مصمم‌تر از همیشه

آرام و بی صدا رفت

و در عشق آسمانی سوخت و خاکستر شد.

آن غنچه‌ برگٍ گل‌های ارغوانی.

تا بهاری دیگر

و شکفتنی دیگر در باغ وصال

بدرود ای دوست

بدرود