تحزب نیز به مانند سایر مولفه‌ها كه به كشورهای غیر غربی وارد شد تنها در حوزه‌ی روبنایی كالبد یافت. به‌ویژه در ایران آن زمان كه گفتمان غالب در حوزه‌ی اندیشه‌ی سیاسی گفتمان «عقب‌ماندگی» است تاسیس نهادها و سازمان‌هایی كه نشان از ترقی و رشد دارند درمانی است بر درد مزمن سرخوردگی ایرانیان كه در طول سالیان متمادی به آن دچار شده بودند. نتیجه‌ی این سراسیمگی، عدم تشریح و تحلیل بسترها و بافت‌های تفكر و عمل سیاسی بود كه می‌توانست در ایفای نقش‌ویژه و كاركرد احزاب تحولی كیفی را به وجود آورد. مقوله‌ی تحزب به مانند سایر اقلام نه در یك روند دیالوگ‌محورانه و در یك دادستد دوسویه‌ی فرهنگی بلكه در یك رابطه‌ی مونولوگ و پدرمابانه به ایران راه یافت. حاصل این رابطه‌ی مردسالارانه و مركزـ پیرامونی، پدرسالاری مضاعفی بود كه در خود اندیشه و تعقل سیاسی در ایران وجهه‌ای بارز داشت. تحزبی این‌گونه كه از بستر اصلی سیاست جدا شده، كنشگران اصلی حوزه‌ی سیاست در آن حضور ندارند و از بستر اندیشه‌ای خودویژه برخوردار نبوده سبب گردیده تا در سنتز با پدرسالاری، پدرسالاری مدرنی را شكل دهد كه منتج از تماس با مدرنیته‌ای بیگانه است. این نوسازی بی‌بنیان هنگامی‌كه در چارچوب وابستگی و تابعیت و انقیاد صورت گرفت منجر به شكل‌گیری پدرسالاری جدید گردید؛ پدرسالاری‌ای كه خواهان آن است تا عنان اندیشه و اختیار و اراده‌ی فرزندان خویش را به‌دست گیرد. تاثیرات این مسئله را می‌توان تا به امروز در نوع تعریف احزاب از مردم و نحوه‌ی انجام وظایف حزبی از سوی اینان مشاهده نمود. وابستگی و اتصال احزاب پیرامونی به لحاظ اندیشه‌ای و عملكردی به مركز، نمودی دیگر از این مسئله است. و در خود احزاب مركزی‌ای كه در دوره‌های مختلف و با گفتمان‌های متفاوت بر سر كار می‌آیند می‌توان مشاهده نمود كه جز توصیه‌های آمرانه و رهنمودهای تجویزی هیچ تلاشی در ایجاد تحول كیفی در كاركرد احزاب و متعاقب با آن شكوفایی خرد جمعی و عقلانیت سیاسی جامعه كه مدت مدیدی است سركوب گشته، نداشته‌اند.
تاثیرپذیری از این بستر اندیشه‌ای و رویكرد حاصله از آن را نه‌تنها می‌توان در میان احزاب راست و چپ دولت‌گرای متاثر از غرب و مبهوت از جلوه‌های مدرن نظیر دولت مركزی، مجلس و پارلمانتاریسم دید بلكه می‌توان آنرا در احزاب چپ‌گرای سوسیالیستی، ماركسیستی و طیف‌هایی كه حاصل التقاط اندیشه‌های اسلامی با آن مكاتب هستند نیز مشاهده نمود. پیروان و وابستگان به این دیدگاه‌ها خویش را از بند اندیشه و تعریف از سیاستی كه در آن عده‌ای معدود ضامن تامین منافع بلندمدت یك ملت، خلق یا مردم در معنای عام هستند نگسسته‌اند و به جای اینكه آگاهی سیاسی و خرد جمعی‌ای كه یكایك فردـ شهروندان در آن سهیم‌اند را تعالی دهند، سعی در تزریق تعاریف و دریافت‌های خودمحورانه‌ی خویش به بافت ذهنی جامعه كه خود محصولی اجتماعی است، دارند. در این میان خود فرد و جامعه‌ای كه در عرصه‌ی عمل به حاشیه رانده شده تنها دنباله‌رو بوده و به توده‌ای نامنسجم مبدل می‌گردد كه هیچ نقشی در اتخاذ تصمیماتی ندارد كه مستقیما با حیات وی، هستی و موجودیتش در ارتباط است. در بهترین حالت به مانند قشونی است كه با نطق سیاسی سیاست‌مداران و رهبران احزاب به وجد آمده و در خلق یك هیجان و عصیان عاطفی شركت می‌جوید. پراكسیس و آفرینش اجتماعی تنها به یك طبقه‌ی الیت و عده‌ای قهرمان محدود می‌گردد.
این بیماری اندیشه‌ای به یك درد مزمن و همه‌گیر تبدیل شده است. احزابی كه از گفتمان خویش به‌عنوان گفتمان عدالت‌محور، مساوات‌طلب و دموكراسی‌خواه یاد نموده و توسعه‌ی فرهنگی‌ـ سیاسی را اساس كار و در راس برنامه‌های خود قرار می‌دهند در نهایت قادر به تغییر مرزها و محدوده‌های سیاست نبودند و نتوانستند سایر اقشار و افراد را به جایگاه و موقعیت اصلی خویش بازگردانند؛ آنانی كه دیرزمانی است از متن اندیشهای‌ـ عملی سیاست طرد شده‌اند. یقینا ریشه‌ی این معضل را می‌باید ابتداء به ساكن در نحوه‌ی نگرش این احزاب به سیاست و ساختار درونی متناسب با آن جست. احزابی كه به لحاظ برنامه و اساسنامه و اهداف متفاوت، عملكردی یكسان داشته‌اند، اگر در بدنه‌ی نظام جای گرفته باشند جز به تحول از بالا نیاندیشیده‌اند و اگر به طور موقت خارج از سیكل قدرت قرار گرفته باشند از خلق، تنها به‌مثابه‌ی اهرمی جهت فشار از پایین به بخش خاصی از ساختار عینی سیستم استفاده نمودند. این استفاده‌ی ابزاری خود به سدی در برابر توسعه و تحول كیفی در فرهنگ سیاسی منجر گشت و تنها بر شمار پدران معنوی و غیر معنوی تحول‌خواه افزود. بسیاری از این احزاب به جای اینكه بر گستره‌ی عرصه‌ی سیاست و وجهه‌ی دموكراتیك آن بیافزایند و نهاد دولت را ـ با توجه به عقلانیتی كه دارا است‌ـ به آگاهی، شناخت و انعطاف در برابر دموكراسی و مطالبات نیروها دعوت نمایند، در كنار دولت، خود برسازنده‌ی پدیده‌ی به نام سیاست‌زدایی هستند. در نهایت اینان با درغلتیدن در این اصل كه تنها واقعیات درون‌گفتمانی وجود دارند و با اضمحلال در واقعیت وضعیت موجود بر این امر پای می‌فشارند كه می‌توان تمامی تقاضاها و خواسته‌ها را در یك روند منطقی از دولت مطالبه نمود. این درحالی‌ست كه دولت در ایران و در سایر مناطق خاورمیانه حتی به لحاظ صوری نیز تكاملی را به خود ندیده و خویش را ملزم به رعایت هیچ سازوكاری نمیداند. عقلانیت الیگارشیكی كه سازوكارهای دولت را به حركت درمی‌آورد، با عقلانیت مفاهیم‌های ـ هر چند سركوب شده‌ی‌ـ خلق از جنسی متفاوت هستند و در مجموع این نهاد از هیچ الزامی در پاسخگویی به مطالبات و مسامحه با دیگر نیروهای طردشده از صحنه‌ی سیاست برخوردار نیست. احزابی كه با این نوع نگرش به فعالیت می‌پردازند، دولت را به كانون و مرجع اصلی سیاست، و بروكرات‌های منتج از آن را به كنشگران اصلی صحنه‌ی سیاست مبدل می‌سازند. عدم قابل تعریف‌بودن دولت در ایران از كاراكتر سیال و نظریه‌هایی التقاطی برسازنده‌ی آن نشات می‌گیرد. این احزاب با چنین رویكردی سیاست را به مدیریت عقلانی منافع متعارض تقلیل می‌دهند. از دولت می‌خواهند چونان پدری مهربان و عدالت‌گستر مطالبات مردمی را هم‌ارز نموده و بدان‌ها پاسخ گوید. شادمان در روند رقابت بی‌جان، فاقد تحرك و ضابطه‌مند، دولت را موظف می‌دانند كه اكنون سیاستی را كه به یك كالا مبدل گشته، تولید و توزیع نماید. مبارزه‌ی حقیقی از نظر اینان تنها مشاركت در قدرت، برخورداری از مواهب و تسهیل امر دریافت اندك سهمی برای هواداران و كسانی است كه اینان به نیابت از آنان در این پروسه جای می‌گیرند. این مسئله به همین جا محدود نمی‌شود و قسم كثیری از احزاب و اشخاصی را كه به واقعیات فراگفتمانی باور دارند را نیز در برمی‌گیرد. پرداختن به كاركرد آنان از حوصله‌ی این مقاله خارج است.
پایان بخش دوم