اوین نژدت —
از زندگی چه درک میکنیم؟ آیا زندگی لطفیست که خدا به انسان اعطا کرده است؟ و یا هدیهای زیبا از طرف کیهان؟ برای درک و رسیدن به شناخت حقیقت بایستیاز چه مسیرهایی گذر کنیم؟ و اما برای چه؛ از این پیمودن چه اهدافی را دنبال میکنیم؟ میتوان لیست این سئوالها را تا بینهایت امتداد داد. اما پاسخ به هر یک از این سؤالها هزاران سؤال دیگر برمیانگیزد… باید از کجا شروع کرد، برای پاسخ دادن چه طرز و راهکاری بکار برد؟ گذشتگان در این مورد چه گفتهاند؟ تا چه اندازه فرضیهایشان صلاحیت دارد؟ این مسیر تا کجا ادامه دارد و در کجای راه هستیم؟
در این سفر طولانی قرنها گذشته و مسافرین این راه پر از فراز و نشیب، چیزهای زیادیانبوختهاند. بسیار چیز دیدهاند، شنیدهاند، گفتهاند و نوشتهاند. اما چرا مشکلات به پایان نرسیده، انسانیت چرا امروز با اینهمه مشکل و دغدغه درگیر است؟ کمی، کاستی و نواقص در کجای این مقوله جای دارند؟ در حالیکه، انسان در عصر علم و فناوری به بسیاریاز نادانستههایش پیبرده! انسان خوشبخت نیست. در جائی خطایی هست. در وضعیتی که همهی زمین را به تصرف گرفته، همهیمنابع آن را به دلخواه خود و بدون حسابدهی به کسی، بکار میگرد. با اینهمه هنوز در رنج است. چرا؟ و اما هر یک از ما هنگامیکه با شجاعت از خود این سئوالها را بپرسد، سررنخ های زیادی بدستش خواهد رسید.
خدا زمین را آفرید و آدم را به آنجا فرستاد، تا از او اطاعت کند، او را بپرستد. وقتیانسان عمر فانیاش را به سر رسانید دوباره پس از یک بازخواست به سوی خدا، همان مکان اصلیاش بهشت بازخواهد گشت. یعنی بنا به این نظریه که شکل ابتدائی و اورژینال آن از اسطورههای سومری آمده و به ادیان تک خدائی نیز نفوذ کرده، زمین گذرگاهیاست که انسان مورد امتحان قرار میگیرد. از یک لحاظ این دیدگاه صحیح است چرا که انسان نیز همچو هر موجود دیگر (چه آنهایی که جاندار چه آنهایی که بیجان خوانده میشوند) میرا است. و اما طبق این باور، هدف از آفریدن (بوجود آمدن) انسان به اجرا در آوردن فرامین آفریدگارش میباشد و پس از مرگ نیز زندگی را در مکانی دیگر تا ابدیت ادامه میدهد. در این جهان اگر کار نیک انجام دهد (طبق سنتهای هر دین) به بهترین مکان خواهد رفت. و اگر مخالف عمل نماید نیز هیچ گونه پاداشی نگرفته و به بدترین شکل مجازات خواهد شد.
این اسطوره را از کودکیاز مادر، بطور کلیاز بزرگان آموختیم. قبل از اینکه به دبستان برویم. چون ما میخواستیم بدانیم که چرا هستیم؟ هدف از زیستن چیست؟ آنها نیز یادمان دادند که ما اشرف مخلوقات هستیم، آن خلقتی که آفریدگار همهی جهان و موجوداتش را نثار وی کرده. او را حکمفرما خوانده. چه حس زیبایی؟! همهی جهان ازآن ماست و اختیار هرگونه عمل و برخورد بر همه چیز را خداوند بخشندهیمهربان به ما اعطا کرده است! ولی نباید پایمان را از گلیم درازتر کنیم، زیرا هر چههم که باشیم، باز بندهی خداـدولت هستیم.
هنگامی که روی نیمکتهای کلاس نشستیم، هر چه بیشتر بر گسترهی سؤالهای بیپاسخمان افزود. ما این بار تعلقاتمان را بیشتر یاد گرفتیم. چرا که نه تنها در کتابها، کرهی خاکیما با خطوط طول و عرض جغرافیایی تقسیم شده بودند، خاکهایش در خطوط برجستهی سیمخاردارها محبوس و احساس بیگانگی در آدمی زنده میکرد. یک جا را ایران، خاک نزدیک طرف راست را ترکیه، بالاتر را ارمنستان، اینطرف را افغانستان. بخش و تقسیم فقط به کشورها محدود نمیشوند. در هر کشور نیز شهرهای بیشماری هستند با نامهایمختلف. اینجا اورمیه، شهر همسایه تبریز. هر کدام نیز خصوصیات ویژه خود را دارند. و ما باید یکایک این درسها را فرا بگیریم تا بدانیم که در چگونه کشوری زندگیمیکنیم. ما هموطنانی هستیم که زیر سایهی پرلطف دولت بزرگمان زندگیمیکنیم. ما سعادتمندیم! زیرا سعادت زیستن در چنین کشوری، با چنین فرهنگ بینظیری را یافتهایم! و چه بد میشد که اگر در کشور همسایه بدنیا میآمدیم، چون آنها به اندازهیما اصیل و نجیب نیستند! و اما ما باید در مقابل اینهمه خوبی و کرامت دولتمان، یکایک قوانین و فرامیناش را به اجرا درآوریم.
وقتی با کتابهای علمی سروکارمان بیشتر شد، به موارد تازهتری پی بردیم. آن چیزهایی که در کودکی یادمان دادند، بعدها برایمان چالشبرانگیز میشدند، چگونه شد که انسان در سیر تکامل تدریجی به شکل امروزینش رسید؟ بنا به این نظریه نیز؛ حیات در دریاها ایجاد شده، نوعی پروکاریت سلولهای گیاهی را بوجود آوردهاند. نخستین جانداران پرسلولی که به خشکیامده جلبک و قارچها هستند. این دو نوع جاندار بر روی سطح زمین نوعیمشارکت زیستی دوطرفه به نام همیاریایجاد کرده و گلسنگها را ایجاد نمودهاند. اولین جانوران ساکن خشکی نیز حشرات بودهاند. اولین مهرهداران ساکن خشکی، دوزیستان بودهاند. پس از خزندگان نوعی دیگر از جانداران پدید آمدند بنام پستانداران. شش یا هفت میلیون سال پیش سردهای که جد مشترک گونهیانسان خردمند و شمپانزه به آن تعلق میداشت به دو شاخه تقسیم شد. جداییمسیر تکاملیانسان و شمپانزه را انشعاب بزرگ میگویند. و چه شانس بزرگی که از شمپانزه شدن و میمونوار ماندن نجات پیدا کردیم!
این تز که در علم انسانیت انقلاب نیز محسوب میرود، بشکلی بسیار پیچیده هم باشد، افق گستردهای گشود در دیدگاه انسان. تئوریهای متافیزیک را تا حدی به عقبنشینیمجبور کرد. در این جهان متنوع انسان نتیجهی یک سیر تکامل اما با تفاوتمندیهای بسیار میباشد. انسان میاندیشد؛ تصور میکند؛ خلق میکند. پس شکل کامل شدهی همهیموجودات زنده است. لذا هر چه میخواهد میتواند انجام دهد. انسان با ساخت ابزار و تکنیکهای گسترده برتری خود را بر همهیموجودات جهان به اثبات رسانده است.
برداشتی که ذهن انسان از طبیعت دارد در چارچوب قانون جنگل است. بنا به این لایحه (کههایچ جاندار دیگریاز آن خبر ندارد) انسان معظمترین نیرو است و این حس برتریاو را تا مرز بیحدودی عمل هرگونه چیزی پیش برده است. بنا به این دیدگاه انسان یگانه سرور جهان است. میتواند از تمام منابع طبیعت بینهایت استفاده کند. چون طبیعت در مقابل وی ضعیف و ناتوان است. عنصری بیش نیست.
فاصلهی فاحشی که بین انسان و دیگر موجودات بمیان آمد، نتیجهی دیدگاه انسان از موجودیت خود و طبیعت است. بههمان گونه در روابط خود انسان نیز بازتاب یافت. انسانی که مقتدر و نیرومند باشد که طبعا سلطهگرانهستند، اختیار هر چیزی را کسب کردند. در ذهن جامعهی بشری هر چیزی به طبقات دستهبندی شدند؛ فرادست-زیردست، ارباب-عبد، متمدن-بربر، شهری-روستایی، مرد-زن، خوب-بد، بیگناه-مجرم، دانا-نادان، مؤمن-محارب، آزاد-برده، پیر-جوان، راست گرا-چپ گرا، زیبا-زشت، لاغر-چاق، غرب-شرق، گرم-سرد، بلند-کوتاه، برتر-حقیر، عشق-نفرت، ایدهآلیست- ماتریالیست، بزرگ-کوچک، استعمار-مستعمره، طول-عرض، کاپیتالیست-سوسیالیست، معطر-بدبو، سفید پوست-سیاه پوست، سفید-سیاه و…
اگر در هر کدام یک از دستههایمذکور قرار داشته باشید و یا چنین برچسبی بر شما زدهاند، ارزش و نرخ شما نیز بنا به آن تغییر مییابد. این قانون جنگل (در واقع هیچ ربطی به حیات جنگل و نظم طبیعت ندارد) دستهیاولیها را مقدمتر میداند. و دستهی دومی که شامل زیردست، عبد، بربر، روستایی، زن، بد، حقیر، مجرم، نادان، کوچک، محارب، برده، بدبو، جوان، چپ گرا، زشت، چاق، شرق، مستعمره، کوتاه، نفرت، سوسیالیست، سیاه پوست و سیاه میشود مستحق هستند با هرگونه برخوردیاز سوی دستهیمقابلشان مواجه شوند! کی زورش به دیگری رسید، در نهایت موفق میشود، دیگری شکست خورده نابود میگردد.
ولیایا زندگیاین است؟ خداوند انسان را برایاین آفرید؟ انسان ابتدائی هوموساپیانس اینهمه زحمت به خرج داد، در مقابل شرایط سخت مقاومت کرد و اما چنین هدفی در سر داشت، یعنیمیخواست به امپراطور جهان تبدیل شود؟ و در این میان طبیعت را با نابودیمواجه سازد که این خود منجر به نابودی وی نیز میشود؟ چرا انسان از آن موجود ناتوانی که بسیار سخت میتوانست در مقابل شرایط طبیعت زندگیاش را ادامه دهد، امروز به مخرب طبیعت تبدیل شده؟ آیا دارد انتقام میگیرد؟ ولیاین انتقامگیری چه سرانجامیخواهد داشت؟
بنظر من، باید طوری دیگر زیست. یعنی هدف از زندگی نباید فقط و فقط مصرف و هدر دادن منابع طبیعت، به انحصار کشیدن و مکیدن آن باشد. این طرز زندگی بە هیچ وجه همخوانی با ذات خود انسان نیز ندارد. چرا که اگر انسان شکل کامل شدهی طبیعت باشد و در طبیعت هیچ جاندار و موجود دیگری دست به تخریب و نابودی پیرامون و در نهایت خود نمیزند، کاری که انسان انجام میدهد جز دیوانگی و جنون چیز دیگری نیست. هیچ عقل سلیمی این عمل انسان را قبول نمیکند.
آیا در طبیعت دیده میشود که موجودی بر دیگری سروری کند؟ آن را به بردگی بکشاند. تنها برایارضای هوسهای خود به آن حمله کند، بکشد؟ نه! پاسخ جز این نیست. چون زندگی در طبیعت برایادامه دادن موجودیت است، نه برای پایان دادن. حتی گوشت خواری نیز فقط برای جلوگیری از ازدیاد بیش از حد تولیدمثل است. یعنی بشکلی طبیعی است.
با نگاهی بسیار کلی به انسان و شیوهی زندگی امروزینش، میتوان دید که واقعا تطابق چندانی با حقیقت و طبعیت ندارد. با کشفیات و اختراعاتی که امروز جامعهی بشری به آن دست یافته، میبایست زندگی آنقدر راحت، زیبا و خوش بود که هیچ انسان و موجودی در گرسنگی بسر نبرد. لازم بود همه در رفاه و خوشبختی بسر میبردند. ولی بطور کلی آنچه انسان میزیید مخالف و متضاد این است. بیشتر چیزی که امروز تولید میشوند تسلیحات جنگی و مواد شیمیایی هستند. پس میفهمیم که ابزارهای مادی بە تنهایی قادر تصحیح مشکلات انسانیت نیستند. حتی بر آن میافزایند. آنچه که انسان را به رنج میآورد، به سوی بحران میکشاند ذهنیت و برداشتهای اشتباهی است که به آن آلوده شده. تا هنگامیکه که از آن نجات نیابد، نخواهد توانست از زندگی لذت ببرد. زندگی میدان نبردی است که در یک مقطع زمان کوتاه باید شروع به دوندگی کند، بدون یک لحظه ایستادن باید به جلو برود، همهی رقیبهایش را شکست دهد، حتی اگر لازم دید میتواند از توطئه استفاده کند، بالاخره باید بدود به سوی آن هدفی که غایی است. هدف برای هر شخصی مشخص است، تا میتواند به سلطهگری و حاکمیت بپردازد، و اما تا توان و توانایی دارد باید بر ملک و مالش بیافزاید. در نهایت به کسی پولدار و سرشناس و خوشبخت تبدیل خواهد شد! هدف از زندگی این است؟
نه! بهیچ وجه. این کوری است، نابینایی محض است. چگونه زندگی در این محدوده خلاصه میشود؟ نباید و نمیتوان این هدف را پذیرفت. این ذهنیت همخوانی با خوب، نیک و زیبا ندارد. فقط به بدی، خرابی و زشتی خدمت میکند. از این روست که جامعهی بشری در بحرانهای شدید فرو رفته. نه میتواند آنچه را که همچون زندگی بر وی تحمیل شده، بپذیرد و نه جایگزین صحیح را یافته. در سردرگمی بسر میبرد.
به نظر من، باید زیباییهای زندگی را دید. طبعیت را لمس کرد، حس کرد. ارزش زیستن را دانست. از کوه و چشمهها دیدن کرد. به زیباییهای زندگی و اهدافش پی برد و هر یک از ما با اختیار و داوطلبانه به ترسیم زندگی بپردازد. زندگی را برای هرموجودی مقدس بداند. و هرگز به حقوق کسی تجاوز نکند. همزیستی مشترک انسان و جانداران دیگر را رکن اصلی زندگیاش بداند.
برای دیدن زیباییهای زندگی باید بیناییمان را دوباره بازیابیم. طبیعت را آموزگار واقعی بدانیم و به فراگرفتن مشغول شویم. چون سالهاست آنچه را که ما صحیح و درست میدانستیم اشتباه بودند. بیایید به زیباییهای زندگی پی ببریم. به آغوش زندگی پرواز کنیم و از آن لذت ببریم. ولی نخست لازم است بدانیم که هر آنچه یادمان دادهاند ناصحیح است و سعی کنیم آن را برعکس بخوانیم، اینگونه تا حدی به حقایق نزدیک خواهیم شد. لذا خواهیم دید که زندگی بسیار زیبا، با ارزش و معجزهآساست که نباید به ارزانی زیست، آن را حقیر کرد و مفهوماش را به فراموشی سپرد؛ زندگی وقتی زیباست که بتوانیم به حقیقت آن پی ببریم.