بیکس کوردستانی

 

اگر تردیدی در اینکه جهان عصر بیست‌ویکم با تمام زوایا ثمره‌ی ایدئولوژی لیبرالیسم است، نداریم پس شناخت ریشه‌های فکری-فلسفی آن امری اجتناب‌ناپذیر است که بایست از تعریف صحیح خود اصطلاح آزادی وارد گفتمان شویم.  چرا باید از آزادی و تعریف آزادی آغاز نمود؟ چون تمامی خشونت‌های ذهنی، فرهنگی، روشنفکری و سیاسی نظام جهانی قرن بیستم و بیست‌ویکم، محصول این ایدئولوژی است و همگی به نام انسانیت و آزادی‌ها اعمال ‌گردید و می‌گردد. خشونتی سخت و هولناک که زیر چهره‌ی به‌ظاهر ملایم‌ و زیبای آزادی انسانیت را رو به توحش و تکاملِ معکوس سوق می‌دهد.  یکی از مکانیزم‌های دفاعی پرقدرت مکتب‌ لیبرالیسم این است که هر نقد و تفسیری که متوجه‌ی لیبرالیسم و لیبرا‌ل‌ها گردد را  بلافاصله به «دشمنی با آزادی» متهم می‌کند. زیرا مکتب لیبرالیسم و لیبرال‌ها خود را مساوی با آزادی به اذهان القا نموده‌اند. برای همین آنچه ما در این نوشتار مورد نقد و تفسیر قرار می‌دهیم خود آزادی نیست، بلکه مکتب فکری-سیاسی و اقتصادی  لیبرالیسم، جناح‌های سیاسی لیبرال و طبقه‌ی بوژوازی است که در پشت نقابِ آزادی مخفی شده‌اند. درست همانند کلیسای قرون وسطا که به نام خدا و دین بر جهان سیاسی و اجتماعی حکومت می‌کردند.  همین روش سنتی را دولت‌های تئوکراتیک شرقی به‌نام خلافت، امامت و حکومت‌های اسلامی هنوز هم اجرا می‌کنند.

از نظر تاریخی، زمان و مکان ظهور مکتب لیبرالیسم مستقل از خفقان، بحران‌های ایدئولوژیکی، آزادی و نظامِ استبدادی قرون وسطا نیست و طبیعی است که لیبرالیسم به عنوان جنبشی روشنفکری در مقابل خشونت‌های طبقه‌ی اشراف، مستبدان، سلاطین و حاکمان وقت اروپا به نام «پرچمدار آزادی» ظهور کند. مباحث‌ لیبرالیسم در گام اول سیاسی و اقتصادی نبود، بیشتر دارای ابعاد فلسفی و  فکری گفتمان آزادی بود. جان لاک به عنوان پدر مکتب لیبرالیسم هم از نظر زمانی و هم محتوا و محوریت گفتمانی وارد حوزه‌های سیاسی و اقتصادی نمی‌شود، ماندن در درون مرزهای نظری را ترجیح می‌داد.  چون حقیقتا در آن زمان مشکل اساسی جوامع اروپایی مسئله‌‌ی آزادی بود.  این نهضت آزادی‌خواه (لیبرال) از جدال و تنش‌های مکتب لائیستی(علمی) و روحانی (دینی) تغذیه می‌نمود. علوم هر روز با نظریاتی جدید تمامی بنیان‌های نظری سکولاریستی و دینی کلیسا را که قرن‌ها بر اذهان مردم غرب حکمرانی می‌کرد، به چالش می‌کشید.  به عنوان مثال کوپرنیک و نظریه‌ی« مرکزی بودن خورشید در کائنات» دیدگاه، پارادایم، اعتقاد و ایمان به آنکه جهان مرکز کائنات است را به صورتی رادیکال زیر سوال کشید و تغییر داد. جنبش رفرماسیون به اندازه‌ی کافی مراکز دینی اروپا را نامعتبر کرده بود و رفته ‌رفته فضایی ایجاد گشت که هرچه به‌نام علم گفته می‌شود بدون هیچ سوالی«درست و به عنوان کلام الاهی» پذیرفته می‌شد. در این صورت، از لحاظ ایدئولوژیکی، سیاسی و اجتماعی سرمایه‌گذاری درازمدت در نهاد‌های دینی به مفهوم ورشکستگی و نابودی بود.

موضوعی که در تاریخ اروپا نامتعادل و حساب‌نشده صورت گرفت، همگام با کلیسا و دین، جنبه‌های اخلاقی و مفید دین نیز با انحصارگرایان دینی غیرلازم و منفی قلمداد گردید. یعنی تروخشک با هم سوختند. از دیگر سو چنین اعتقادی به‌وجود آمد که هر سخنی به نام آزادی گفته ‌شد اگر مخالف با کلیسا می‌باشد به‌طور حتم درست است. قطب‌بندی در میان کلیسا از یک سو و نهضت علمی-لائیستی از سوی دیگر چنین شرایط و محیطی را فراهم آورد. اگر تشبیه به‌جا باشد زمانی که مردم ایران به مخالفت با رژیم شاه برخاستند برایشان مهم نبود جانشینان شاه چه کسانی خواهند بود، پیرو کدام مرام فکری-سیاسی و اجتماعی هستند؛ تنها ضدیت با شاه کافی بود. حال چه بهتر که این تجددخواهان طرفدار و پیرو آزادی باشند. این گونه بود که اندیشه‌ی لیبرالیسم زمینه‌ی اجتماعی، فرهنگی و سیاسی پیدا کرد؛ بدون اینکه کسی از چیستی آن آگاه باشد و محتوای آن را  درک نماید. کسانی که جزئیات انقلاب ۱۷۸۹ فرانسه را مطالعه کرده‌اند مسئله را  بهتر درک خواهند نمود.  انقلاب لیبرالی آمریکا نیز در کل چنین حکایتی دارد.

همگام با پیروزی ایدئولوژیکی و به زانو درآمدن کلیسا و روحانیون آدام اسمیت این اندیشه را در حوزه‌ی اقتصاد تئوریزه کرد. کلیاتی تئوریکی-اقتصادی بدون نقص از اندیشه‌ی لیبرالیستی آفرید. یعنی نظام بازار آزاد و عدم مداخله‌ی دولت در امور اقتصادی که هم اکنون نیز ادبیاتی رایج است.

توماس هابز و هوگو گروتیوس پایه‌های«قانونی»  نظام را با الهام از نظریات جان لاک بنیانگذاری نمودند. یعنی به‌جای حکومتِ کتاب مقدس (انجیل) حکومت مشروطه که پیرو «قانون اساسی» است، متولد شد. ثمره‌ی این اندیشه نظام پارلمانی است که امروزه در هر کشوری اجرایی می‌شود. برای نخستین بار مفهوم شهروندی مطرح شد. طبق این نظام قانون اساسی عقدنامه‌ای میان دولت و شهروندان است که پیشتر این نقش را انجیل( کتاب مقدس)  ایفا می‌کرد. آزادی‌های فردی (شهروندی) باید در قانون اساسی تضمین می‌شد، در این‌صورت دولت مدرن به‌عنوان تضمین کننده‌ی امنیت اجتماعی باید از آزادی شهروندان دفاع می‌کرد. شهروندان نیز با چشم‌پوشی از بخشی از آزادی‌های خود، موجودیت دولت را در مقابل تضمین این آزادی‌ها می‌پذیرفتند. بدین ‌صورت لیبرالیسم به یک کلیت نظام‌مند تمام‌عیار مبدل گردید و مشروعیت پیدا کرد .

ظهور مکتب مارکسیسم که او هم متکی بر پایه‌های مستحکم علمی، جامعه‌شناختی و فلسفی بود، در ۱۸۴۷ برای اولین بار  نظام جهان سرمایه‌داری و لیبرالیستی را زیر سوال کشید. جدال ایدئولوژیکی، فلسفی و سیاسی-نظامی این دو گرایش تا ۱۹۹۱ تداوم یافت.

مکتب لیبرالیستی با گذشت چند قرن از ظهورش از نوع کلاسیکی به نولیبرالیسم تغییر یافت. از استدلالات علمی و فلسفی جدید برای ترمیم زخم‌هایی که از جانب دشمنانش برداشته بود، استفاده نمود. اما سرشت آن همچنان محافظه‌کار، جزم‌اندیش و خودخواهانه ماند. این خیانتی بود که در تاریخ اروپا و تاریخ معاصر جهان  لیبرالیسم به آزادی کرد. دقیقا  همانند خیانتی  که اسلام‌گرایان به «اسلام  و پیغمبر اسلام» نمودند! در ورای تمامی این گفتمان‌ها مصالح، امتیازات و جایگاه‌های اقتصادی، سیاسی و اجتماعی طبقه‌ی بورژوازی نهان بود. نه حقیقت، عدل و واقعیت نظام اجتماعی.

 

گفتمان نسبیت و لیبرالیسم

مدافع سرسخت لیبرالیسم آیزا برلین در کتاب «آزادی و خیانت به آزادی»‌ چنین استدلالی می‌کند که« واقعیت،  بیحد وحساب پیچیده و متنوع است. تاروپود تجربهی انسان بیش از حد پرشمار، ریز و زودگذر و تار و مبهم است. رشتهها همزمان در بسیاری از سطوح در هم میپیچند و تداخل میکنند، و سوا کردن، مشخص کردن، ردهبندی و گنجانیدنشان در خانههای جداگانه امری محال است.» این استدلال از نظر  فلسفی به این مفهوم است که انسان و طبیعت دارای کلیاتی منسجم و کلی نیستند، طبیعت و بشر پیرو هیچ قانونی نیستند! کاملاً  بی‌نظمی بر ما حکمرانی می‌کند. ما متشکل از سلول‌ها و جزئیاتی هستیم که تابع هیچ قانون کلی نبوده و هر جزئی مستقل از دیگر عمل می‌کند. در این جا مشاهده می‌شود که «نظریهی نسبیت»  به هیچ‌گرایی تقلیل یافته‌ است. یعنی از طریق این اندیشه نمی‌توان به هیچ نتیجه‌ای رسید. از نظر جامعه‌شناختی و سیاسی نیز به مفهوم  تقدم فردگرایی و امور جزئی در مقابل کلیات  به‌عنوان موارد شناسایی و فرد در مقابل فاعل اخلاقی است.

 

گفتمان جبر و آزادی اراده [جبر و اختیار] و لیبرالیسم

مکاتب نولیبرالیستی به تندی به اندیشه‌های جبری» دترمینیسم» حمله‌ور می‌شوند و ادعا می‌کنند که تاریخ و تحرکات تاریخی بر نگرشی جبری استوار نیست. جبر تاریخ در معنی «تقدیر و حتمیت» که پدیده‌گرایان بر آن پافشاری می‌کنند، دیدگاهی غیرواقعی از جریان زمان و طبیعتِ انسان دارد و در این باب هر گونه نقدی بجاست. اما استخراج اینکه این «اراده، انتخابات، اختیارات و عمل» افراد است که سیر تاریخ را رقم می‌زند مسئله‌دار و پیچیده می‌باشد. در اینجا با این سوال برمی‌خوریم که کدام هنجارها و نهادهای طبیعی و انسانی «اراده، اختیار و عمل» افراد را شکل می‌دهند؟ نهایتاً به اینجا می‌رسیم که افراد متکی بر چه منبعی هستند و چگونه به فرد تبدیل می‌گردند. آیا از همان روز تولد به عنوان فرد چشم به دنیا می‌گشایند، با اراده و دارای اختیارات کامل تصمیم‌گیری در انتخاب سیر حیات خود می‌باشند؟ یا این اختیارات و آزادی که موردنظر است چگونه به افراد انتقال می‌یابد؟

بدون شک با نقد جبرگرایی نمی‌توان نتیجه‌ای مطلق  از اراده و آزادی فرد گرفت. اعتراضی به انتقادات وارده در مورد جبرگرایی و پوزیتیویسم نیست. اما نباید چنین استنتاج نمود که افراد با اتکا به اراده، اختیار و آزادی اراده تاریخ را رقم می‌زنند! در نتیجه‌، همچنان که جبرگرایی مطلق  یک ایده‌آلیسم خام است، آزادی اراده‌ و اختیار مطلق نیز ادعایی خام است. زیرا به همان ترتیب که تمامِ تجربیات افراد اعم از ادراک، شعور، تکلم و کل اختیارات و آزادی‌ها از جانب جامعه و یا همان کل شکل‌گیری، دسته‌بندی و ساماندهی می‌شود؛ در عین حال از همان مرکز نیز محدود و یا تغییر می‌پذیرد. اگر قرار باشد مفهوم درستی از نسبیت به دست آوریم آزادی‌ها و اختیارات فردی نیز نسبی و مشروط هستند و نمی‌توانند مستقل از دیگر نهادها، آداب و سنن اجتماعی عمل کنند. اصرارورزی لیبرالیسم بر مطلقیت آزادی و اختیارات فردی کاملاً با مصالح سیاسی و اقتصادی در ارتباط است.

مکاتب لیبرالیستی استدلال می‌کنند که هدف از زندگی خود زندگی و آینده غیرقابل پیش‌بینی است و هر زندگی و عصری باید هدف خود آن، نه وسیله رسیدن به هدفی در آینده تلقی شود. این نظریات و اعتقادات لیبرالیستی خطرناک‌ترین شیوه‌ی اندیشه‌ی تاریخ بشریت است. در اینجا لیبرالیسم عدم قطعیت را به بی‌‌ایده‌الی، تصور و خیال نکردن و زندانی شدن انسان در «لحظات» ترجمه می‌کند. لیبرالیسم، از نقد مطلقیت به بی‌ایده‌الی می‌رسد. حیاتی تهی از قوه‌ی تخیل، شعر و آرمان و قفسی آهنین فرورفته در باتلاق حال! طبق این ایده آینده غیرقابل ‌پیش‌بینی است و پیامد‌های هیچ رشته اعمالی را نمی‌توان به یقین از پیش دانست. این ایده‌، به انسانیت گوشزد می‌کند در پی یک زندگی و جهانی زیباتر، عادلانه‌تر و نیک‌تر نباشید. هرچه هست و هرچه را که برایتان فراهم کرده‌اند بپذیرید، تسلیم شوید و جز تعریفی که ما از آزادی  ارائه کرده‌ایم در تلاش تعاریف جدیدی نباشید! دست از مبارزه بردارید! در کل، مبارز نباشید. مکتب ایده‌الیسم هگلیستی انسان را از واقع دور می‌کرد و نولیبرالیسم به نام ضد واقع‌گرایی چاره را در سلب ایده و اندیشه از انسان می‌بیند. این ایدئولوژی، به نام آزادی پیش بسوی توحش انسان است.

خوانش نولیبرالیسم از آزادی و دسته‌بندی نمودن آزادی منفی و مثبت بسیار پیچیده، نامفهوم و مبهم است. تعبیر و تفسیری معطوف به آرمان‌های سیاسی، اقتصادی و انحصارات همه‌جانبه در تمامی حوزهای زندگی جمعی است. این خوانش نولیبرالیسم از نهضت‌های توتالیتر ناسیونالیستی، کمونیستی و فاشیستی قرن بیستم و بهانه‌کردن این نهضت‌ها از حیت یگانه‌انگاری (مونیسم)، کل‌گرایی و جمع‌گرایی برای توجیه فردگرایی و آزادی فردی قابل‌فهم است. اولاً ناسیونالیسم، فاشیسم و توتالیتاریسم نهضت‌هایی نبودند که متولد و نهایتاً از هم فروپاشیدند. بلکه از ویژگی‌های کاراکتریستیکی خود نظام جهانی بوده و هستند. با نظامِ مدرنیته‌ی سرمایه‌داری متولد و  همگام با آن رشد و گسترش پیدا کردند. دوم، بهانه ‌کردن «بَد» برای توجیه‌ نمودن «بدتر»  یک کلاه‌برداری روشنفکری محض است.

آزادی از آنجا که کاملاً با مفاهیم عدل و یکسانی توامان است  و در مکاتب نولیبرالیسم  این روابط تعریف نمی‌گردد. بلکه مبهم، غیرقابل فهم و غیرشفاف است. اگر بگویم هیچ تعریف قابل درکی برای انسان از آزادی ندارد، اشتباه نخواهد بود. نهایتاً به آزادی فردی می‌انجامد که ارتباطش‌ با عدالت اجتماعی و یکسانی همچنان تعریف نشده باقی می‌ماند. در این صورت باید کاسه‌ای زیر این نیم کاسه باشد! چون این رویه‌ای هدفمند و برنامه‌ریزی شده است که با حساسیتی کامل در لایه‌های نظری و ایدئولوژیکی پنهان‌کاری می‌شود.

این خوش‌بینانه‌ترین تفسیری است که می‌توان از خوانش نولیبرالیسم در باب آزادی کرد، در صورتی که می‌دانیم این تعریف از آزادی و فردگرایی به انحصار درآوردن افراد جوامع و ملل جهان از سویِ دسته‌ای از افراد کم‌شمار جهان است؛ صاحبان و مالکان مطلقه جهان ما، یعنی سرمایه‌داران.

اولین نسل از لیبرالیست‌ها بر سه پایه‌ی اصولی آزادی اصرار می‌ورزیدند:

۱-حق آزادی فردی

۲-حق زندگی فردی

۳-حق مالکیت فردی

از جان لاک گرفته تا توماس هابز و دیگران این سه مورد را از اصول بنیادین لیبرالیسم معرفی می‌نمودند. از نظر طبقاتی این موارد با مصالح اقتصادی، فرهنگی و سیاسی بورژوازی در ارتباط بود. از یک طرف تنش میان آریستوکراسی و نظام مونارشی مطلقه‌ و بورژوازی و از طرف دیگر دغدغه‌ی تضمین منافع سیاسی و اقتصادی این طبقه مورد هدف بود که باید در قانون اساسی تمام دول حق شهروندی و عدم تداخل دولت در امور آزادی‌های شخصی تضمین می‌شود. بعد از بحران بزرگ سال‌های ۱۹۲۹-۱۹۳۰ و جنگ جهانی دوم ممکن نبود این مکتب بر اصول کلاسیکی بتواند پایگاهی عمومی بیابد. برای همین اندیشه‌ی لیبرالیسم از حیث نظری بازنگری و با فضای جدید جهان بعد از جنگ جهانی دوم تطبیق‌دهی شد.

 

انحرافات ایدئولوژیکی نسبیت‌‌گراییِ نولیبرالیسم؛

۱-حقیقتی کلی که شامل حال تمام کائنات شود وجود ندارد، حقایق و یا نکات صحیح مطابق افراد، اعصار و جوامع متغیر است.

۲- هیچ استاندارد و یا معیار مطلقه جهان‌شمول و لایتغیری وجود ندارد.

۳-مدافعِ خودداری و پرهیز انسان به صورتی مطلق از هرگونه قاعده، راه و روش است.

۴- به‌میزان شمار انسان‌های جهان راه و روش‌ جهت  تفسیر حقیقت وجود دارد.

۵-هر کسی مطابق میل خود دارای اصولو مبانی زندگی است.

ابراز نظر در مورد این تفسیر و خوانش کج‌فهمانه‌ی نولیبرالیسم از نظریه‌ی نسبیت چندان دشوار نیست. طبق این نگرش یک خانواده نمی‌توانند و نباید دور یک سفره جمع شوند. یا بانوی خانه به میزان تعداد ساکنین خانه و طبق سلیقه‌ی هرکدام از آن‌ها غذا پخته و جمع‌شدنشان دور یک سفره‌ی مشترک غیرممکن است. پدر خانه که همانا دولت است نباید کاری به سلایق فرزندانش داشته باشد و مادر خانواده که حکومت است نباید از نظر اخلاقی و پرورشی کاری با فرزندان داشته‌ باشد و هر یک از فرزندان باید مطابق میل و دلخواه خود زندگی کنند. چه نوع پوششی دارند، با چه کسانی مراوده دارند، چه زمانی از خانه خارج و چه زمانی به خانه باز‌می‌گردند، اصولا تدریس می‌کنند یا نه، برای بزرگ‌ترها احترام قائل‌اند یا خیر، خداپرست یا خداستیز به پدر و مادر و هیچ کسی دیگری ربطی ندارد. حتی در بین برادر و خواهران هم این قواعد الزامی است. در غیر این صورت، یعنی در صورتی که اولیای خانواده یا هر کس دیگری در امور زندگی فرزندان تداخل کند اصول‌‌ آزادی پایمال و  خیانت به آزادی تلقی خواهد ‌شود. در اینچنین شرایط و فضای فرهنگی-سیاسی پسر بزرگ خانواده که قدرت تفکیک منافع شخصی خویش و دیگران را یافته، همه چیز برایش هموار می‌باشد. همانند سرزمین موعود خدا به بنی‌اسرائیل در کتب مقدس می‌ماند. نولیبرالیسم با موجودیت پدر (دولت) و مادر(حکومت) مخالفتی ندارد، حتی مدافع و حامی آنان است.  چون در نبود این نهاد(دولت) احتمالا توان تضمین امنیت و حفظ موجودیت نداشته و از جانب دیگران دچار مشکلات جدی می‌شود. باید کسی، نهادی و مرکزی از او دفاع کند. اما در عین حال اولیا باید مطابق میل پسر بزرگ خانواده (بورژوازی) رفتار کنند.  این پسر لوس و بی‌شرم  هم از سهم برادر و خواهرانش می‌خورد و هم اینکه پدر و مادرش را تا آخرین نفس برای تامین نیازهایش به کار وامی‌دارد. زمانی هم که ازدواج  کرد و صاحب خانه شد و دارای سهام یک کمپانی یا مستقیما مالک کمپانی، قدرت مطلق خود اوست و اگر لازم شد حتی به پدر و مادر پیر و کهن‌سالش وام هم می‌دهد. داستان تولد و رشد لیبرالیسم کم‌ و زیاد از این قرار است. آزادی که مکتب نولیبرالیسم تعریف می‌کند با این داستان تولد در ارتباط است و آزادی در این جا مغایر، متضاد و مخالفِ با عدالت و یکسانی اجتماعی و انسانی است، حتی می‌توان ادعا کرد که یک دیکتاتوری مطلقه حکمرانی می‌کند که فقط نامش لیبرالیسم (آزادی‌خواهی) است.

 

لیبرالیسم ایدئولوژی متکی بر خشونت است.

آمریکا و آنچه به نام انقلاب آمریکا تلقی می‌گردد، زاده و پرورش یافته‌ی قانون اساسی لیبرالی و دولت لیبرالی است. کتاب مقدسش منشور آزادی و نمادش پیکر آزادی در جهان امروزین است. نتیجه‌اش هم جامعه‌ای مصرف‌گرا، بیمار و منفعل در امور زندگی بشری است. خشونت از خصیصه‌های نوع انسان و جامعه‌ی انسانی نبوده و نیست بلکه ناشی از نظام دولت‌گرا و قدرت‌طلب است که به درون لایه‌های اجتماعی تزریق می‌کنند. از افزایش جمعیتی گرفته تا نظام بروکراتیکی و امور شغلی چنین طراحی و برنامه‌ریزی شده که خشونت و میل به خشونت در میان جامعه و اقشار متفاوت جامعه اجتناب‌ناپذیر می‌گردد. هرچند در باب فردگرایی و آزادی‌های فردی بسیار تبلیغات هنگفتی می‌شود اما در واقع شاهد فردی سردرگم، افسرده و پریشان هستیم که در هیچ یک از مقاطع تاریخ حتی در زمان فراعنه نیز تا به این حد فرد دچار سردرگمی نبوده است.  این سردرگمی، افسردگی و پریشانی در عین حال حکایت از خشونتی دارد که پیش از لیبرالیسم بر نوع انسان اعمال نشده است. خشونتی ایدئولوژیکی، روحی و روانی که کافکا در رمان «دعوا»  بسیار هنرمندانه تجسم می‌کند.

بحران هویتی انسان گزارش از این سردرگمی و نابهنجاری دارد. ما کیستیم، از کجا آمده و به کجا می‌رویم؟ چرا انسانیم، چرا آمریکایی و یا اروپایی و یا آسیایی و یا ایرانی هستیم؟ چرا زن و یا مردیم و هزاران چرا و اگر و دیگری که نابهنجاری و نابسامانی‌های روحی ببار آورده است. برخی از گرایشات اکولوژیستی در نتیجه‌ی این بحران مدعی‌ شدند که انسان تفاوتی با حیوانات ندارد.

نه اینکه این پرسش‌ها پاسخ‌های صحیحی ندارند و یا این پرسش‌ها نابجایند. لیبرالیسم هم مسبب این بحران و سردرگمی و هم مانع از شفاف‌سازی و طرح پاسخ‌های صحیح به آن است. چون این فضای مه‌آلود و بحرانی  تنها فضایی است که شکارچیان شانس شکار  دارند و تا زمانی‌که جهان ما در این شرایط باشد هر جاندار و بی‌جانی هدفی است برای شکارچیان. پس باید این شرایط حفظ گردد!

با نظام تروریستی سروکار داریم که ذهنیتی «داعش‌وار» دارد. تفاوتشان در این است که داعش فاقد قانون اساسی و بجای آن از حکم شریعت پیروی می‌کرد. نظام مدرنیته‌ی سرمایه‌داری با تولید بدی از خود بدتر که بدی‌هایش نمایان‌تر، مشهودتر و ملموس‌تر است سعی می‌کند خود را از آن بدترها، بهتر نشان دهد. القاعده، اخوان‌المسلیمن، بوکوحرام و نونازیسم و کل این بد‌ها  جهت راضی کردن انسانیت به نظام موجود می‌باشد. این درست است که داعش از بد، بدتر است اما هرچه که باشد از اولادان خود نظام است. این چه نظام خوبی است که داعش‌ها تولید می‌کند!

جواد ظریف در یکی از سخنرانی‌هایش در پارلمان که بسیار جنجالی و پر سروصدا بود از سوی جناح‌های محافظه‌کار شدیدا مورد تهاجم قرار گرفت. حتی اجازه نمی‌دادند سخنرانی‌اش‌ را به اتمام برساند. او برای توجیه سیاست‌های خارجی که پیروی کرده از سر ناچاری رفتاری بسیار آموزنده کرد و گفت : من اگر دروغ گفتم سخنان رهبری را اجرا کردم، اگر هم درست کردم باز هم سخنان رهبری را اجرا کردم.