زیلان ـ رُزَرین —
مزوپوتامیا مهد بشریت. مادری که از طرف فرزندان ناخلف ماردوک بسان تیامات، وی را 4 تکه کردند و هر تکه را به میلیونها جزء درآوردند و هر روز میلیونها بار شکنجهاش کردند، بهدست 4 زبانی که تیامات بدستشان سپرده بود و این بسان تقدیری شد برای تیامات که امروزه کردستانش میخوانند و چه تقدیری شد که جز آن ممکن نبود!
فرزندان خلفش بارها عصیان کردند و خواستند که نجاتش دهند و هر بار از طرف زبانیان سرکوب شدند. روزی در شمال آن فرزندی پسر متولد شد. بندهی خدا خواندنش. عبدالله؛ به این امید که وی هم بندهی خوبی خواهد شد برای زبانیان؛ اما این فرزند بسان دیگران نبود؛ هر چیزی را که امر میکردند با منطقش تحلیل میکرد.
میدانست که این نظام در منطق نمیگنجد. اولین تضاد موقعی در سرش افتاد که دید بر روی زمین مادریاش زبانش، ناشناس و بیگانه خوانده می شود و او باید به زبان دیگری یاد گیرد تا همرنگ جماعتش شود. دید که مردمان دهکدهی کوچکش بر سر ناچیز خون میریزند! سعی کرد درک کند، بفهمد مادرش را، پدرش را، اهالی دهکدهی کوچکشان را؛ ولی نمیشد.
دهکده را ترک گفت، بدنبال چالشها رفت، شد جویندهی حقیقت، یافت واقعیت تلخ را در سرزمین مادریاش!
و مییابد این را که «هرچه جویی در خود بجوی» و اینگونه بود که جوهر وجود در جنگ بین اهریمن و اهورامزدا، نور و روشنایی را زائید و این با فرزندی از دیار ابراهیم، مسیح میشود و حواریون در اطرافش. اما اینبار حواریونی از جنس درد و به دیار ظلمت کشیده شده. امیدها بار دگر بسان ستارگان در سینهی سیاهی آسمان درخشیدند. هر روز، هر هفته و هر ماه و هر سال آسمان پرستاره و درخشانتر شد. زبانیان و اربابانش نمیتوانستند تاب بیاورند، نور مسیحایی جهان را روشنایی میبخشید. دیوان و دَران جمع شدهاند، توطئه میچینند، چون اگر دیر بجنبند، سلطه و اقتدارشان به لرزه درخواهد آمد و فروخواهد پاشید. ولی رسم تقدیر را بهم زد، به نفع خلقش!
و اما
زئوس خدای خدایان فرمان داد تا پرومتهی نافرمان به بند کشند، چو اینچنین شد که فرمانروایان سیاه را توطئهای چیدند بیهمپا، اما خلقش دگر آگاه! بپا خاستند و جانهاشان را چو آتش به مشعل کشیدند تا روشن سازند، تیرگیهای پشت پرده را. قیامتی بپا خواست!
آنجا که وجدان و اخلاق انسانی به بند کشیده میشود، دیگر نه آیین و نه کیش، نه ملیت و نه قومیت، نمیشناسند این خلق. زهرا و الفتریا یکدل میشوند. آتش جانشان هویدا میکند، خونهای ریخته شده بر راهها را هراسی میافکند بر دل توطئهچینان. ققنوسها روشنائی بخش جزایر امرالی شدند و رهبری که حس نمود انسانیت زنده است و به پا خواست و همین نیز مصممتر نمودش در پیمودن راه حقیقت!
وعدهاش دادند که بگیرندش از خلق و گر چنین کند، آزاد گردد. ولی در کجا دیده شده که جویندهی حقیقت خویش را بفروشد آن هم به حقیقتی ساختگی؟؟!! او که در دلش میلیونها امید میپروراند!
او حال چراغیست بر منزل آنانکه حسرت یک لحظه برابری بر دلشان سایه افکنده!
سالها گذشت!!
پیام آشتیاش را همه با جان و دل شنیدند و حال نزدیک میشویم به پایان جنگ!!
وی بود که سرگذشت تیاماتهای تکه شده و ماردوکها را به زبان قلم درآورد تا جهانیان بدانند و بفهمند که چه زیست و از برای چه زیست؟!!