آرگش آلاسور
امروزه جوامعی را شاهدیم که در شکل نهایی کنترل آن در دست سیستم مدرنیتهی سرمایهداری میباشد. ابعاد این کنترل هیچ محدودیتی ندارد و از آغاز روز تا اتمام شب جوامع را دربرمیگیرد. سیستم مدرنیتهی سرمایهداری زمان و نوع خواب و بیداری، استراحت و فراغت، خوراک و پوشاک، علایق، سلایق، امیال و توانمندی انسانها را تحت اشاعهی خود در آوردە است. بە صورتی که نوعی زیست پلاستیکی – مصنوعی در انواع رنگهای جعلی و اشکال تهی از معنا جایگزین زندگی حقیقی گشته است. جهت رسیدن به این نتایج سیستم مدرنیتهی سرمایهداری در هر سرزمینی یک دولت – ملت ویژه را مامور ساخته است. پس با توجه به تاریخ متفاوت هر سرزمین و هر خلقی دولت – ملتهای ویژهای پدیدار گشتند، اما نتیجه و فرآیند یکی است و آن از بین بردن زندگی و فرهنگ حقیقی خلقها و یکدستسازی خلقها جهت بهدست آوردن بیشتر منابع مادی میباشد. حاکمیت دولت اشغالگر ایران بر خلق کورد در شرق کوردستان و دیگر خلقهای ایران جزئی از تقسیم کار سیستم سرمایهداری جهانی بر مبنای نیازهای خاص سیستم میباشد. البته سیستم مدرنیتهی سرمایهداری در ماهیت خود سیستمی متناقض میباشد، پس گاهی میان دو یا چند دولت تضادهایی به وجود میآید و برای مثال تضادهای میان دولت اشغالگر ایران و دولت امپریالیستی آمریکا به ماهیت خود سیستم مدرنیتهی کاپیتالیستی برمیگردد و نباید آن را به تضاد میان دو سیستم متفاوت از هم ترجمه کرد. اما در این نوشتار تمرکز ما بر روی شرق کوردستان و ایران و ساختار دولت اشغالگر ایران میباشد.
پلیسی کردن جامعه
دولت اشغالگر ایران جهت برساخت اقتدار خویش از راهکارهای ملیتاریستی به همراه ایدئولوژی پیچیدەاش استفاده میکند که ترکیب آن در نهایت نوع خاصی از سیستم کنترل بر جوامع است. ساختار گستردەی شبکەی ملیتاریستی دولت اشغالگر بخشهای سخت و متمرکز و از سویی دیگر سیال و پراکندە را در برمیگیرد. اگر ساختار سپاه پاسداران خونخوار را مثال بزنیم بخشهای سخت – متمرکز این شبکەی ملیتاریستی را مشاهدە میکنیم و اگر ساختار شبکەی بسیج و مخبران را مشاهدە نماییم موجی از سیالیت و پراکندگی را در کل جامعه شاهدیم. در کل ساختار ملیتاریستی دولت اشغالگر ایران یک پروژەی مشابه وجود دارد و دهههاست که رژیم در حال برساخت آن است؛ پروژهی پلیسی کردن جوامع! که برای برساخت آن تمامی ساختارهای سخت – متمرکز و سیال – پراکنده در همکاریهای دوجانبه شرکت دارند. نتیجهی این پروژه بدینگونه است که افراد خود جامعه (جدای از نیروهای نظامی – اطلاعاتی) تبدیل به پلیس یکدیگر میشوند. به عبارتی دیگر حاکمیت دولت اشغالگر ایران ساختار پلیسی کردن جامعه را با ایجاد سازمانهای نظامی – اطلاعاتی رسمی از جمله سپاه، ارتش، وزارت اطلاعات، نیروی انتظامی و راهنمایی رانندگی، سازمان بسیج و … آغاز کرد، اما روند تکاملی آن با قبول نقش پلیس از سوی افراد عادی جامعه پیش رفت. بدینگونه که هر کس پلیس و نگهبان دیگری باشد. برای مثال در شرق کوردستان و ایران با توجه به قوانین ارتجاعی دولت اشغالگر ایران داشتن دستگاه ماهواره جرم تلقی میشود، در این هنگام اگر خانوارA در خانهاش دستگاه ماهواره داشته باشد، همسایهاش میتواند به سازمانهای مرتبط علیه همسایهی خود (خانوارA) شکایت کند، که در این صورت با پلیسی شدن جامعه طرف هستیم. معنای “شهروند خوب” از سوی دولت اشغالگر ایران، ارائەی نقش یک پلیس علیه دیگر شهروندان است. اما متاسفانه پدیدهی پلیسی شدن جامعه تنها به چهار دستگاه ماهواره محدود نشد، بلکه کل روابط اجتماعی را دربرگرفت. با وجود چنین فرآیندی (پلیسی کردن جامعه) بود که دولت در تمامی فضاهای اجتماعی با همان سختی و سردیاش به طور همیشگی احساس گردید و این ساختار کنترلی به شدت مسموم و مسری، منجر به بروز انواع عارضههای روانی و اجتماعی گشت.
سرانجام پلیسی شدن جامعه، به وجود آمدن حس ناامنی و استرس برای تک تک افراد جامعه بود. دیگر هر کسی میتوانست تهدیدی علیه دیگری گردد و این روند تنها به لحظاتی محدود نگردید که کسی در حال ارتکاب کاری مخالف با قوانین ارتجاعی دولت اشغالگر ایران باشد، بلکه هر موقعیتی تبدیل به یک پتانسیل گشت و این موجب به وجود آمدن فضاهای پارانویی گشت که در نتیجهی جامعه نسبت به خود به شدت بدبین گشت. منظور ما از موقعیت، موقعیتهای اجتماعی میباشد. موقعیت یک زن مطلقهی تنها، خانهی دانشجویان یا کارگران مجرد، پسر یا دختر جوان، منشی زن، سرایدار پیر و…. همهگی موقعیتهای اجتماعی را تشکیل دادند که پتانسیل انجام کارهای مخالف قوانین ضدبشری دولت اشغالگر ایران را با خود یدک میکشند. فضای اجتماعی به شدت مسموم گشت و هر شخص (غیرخودی) – جدای از اینکه واقعا کاری انجام دهد – از دیدگاه دولت اشغالگر ایران سزاوار تنبیه شدن، زندان و جریمه میباشد.
با این اوصاف جامعه به خود بیاعتماد گشت و این بلا در طی دههها تبدیل به فاجعهای اجتماعی گردید. دولت اشغالگر ایران که میراث ٢٥٠٠ سال استبداد و دیکتاتوری را به ارث برده است بسیار ماهرانه میتواند خلقها را با جنگ ویژهی خود فریب دهد و جهت برساختن فرایند پلیسی کردن جامعه از تمامی دسایس و حقههای تاریخی دولتهای پیشین استفاده کرد و به هنگام موفقیت در برساخت فرایند تباه و سیاهش، تز شیادانهی جامعه به مثابهی گرگ در مقابل گرگ را اعلان کرد. و مانند همیشه دولت به دروغ خود را همچون یک مصلحت عمومی معرفی کرد تا از جامعه در مقابل جامعه محافظت نماید. دولت اشغالگر ایران که خود، جامعه را به جان جامعه انداخت، در آن واحد خود را منجی جامعه قلمداد کرد. با وجود اینکه دولت اشغالگر ایران توانست تا حدی تز گرگ در مقابل گرگ به مثابهی جامعه را در اذهان جامعه حک نماید، اما در نهایت جامعه از بین بردنی نیست و در طول تاریخ جامعه چه در شرق کوردستان و چه در دیگر نقاط ایران در مقابل دولت اشغالگر ایران مقاومت کرده است. اما واقعیتهای اجتماعی درحال جریان را هم نباید انکار کرد.
سرمایهداری متاخر جهت به خدمت درآوردن خلقها از سیستم بسیار پیچیدهای استفاده میکند که در نهایت از بین بردن مکانیسمهای دفاعی روان جامعه را هدف گرفته است. با فروپاشی روان و ذهن جوامع طرف هستیم که در نتیجهی آن دیگر سردمداران نیازمند آن نیستند تا جهت برآورده ساختن خواستههای ظالمانهی خویش خلقها را به بند و زنجیر کشند، بلکه افراد جامعه با رضایت خویش به کنترل سیستم سرمایهداری درمیآیند که نشان از نزول یافتن سطح آگاهی و ذهنی جامعه میباشد.
به عبارتی دیگر برای به اسارت درآوردن جوامع، دیگر هیچ زنجیری لازم نیست بلکه یک جنگ ویژهی روانی درکار است.
کشف بزرگ
در اواخر دههی ٧٠ شمسی خلق کورد در شرق کوردستان و دیگر خلقهای ایران پدیدهی جدیدی را کشف کردند. آنها خود را (به صورت استعارهای) فاقد روان یافتند و این کشف با سرعتی سرسامآور و با زبانهای مختلف در میان خلقها منتشر گردید و در یک جملهی کوتاه تثبیت گردید؛ “من اعصاب ندارم!”
دولت اشغالگر ایران در شکل ولایت فقیهی خود با ربودن دستاوردهای انقلاب خلقهای ایران و شرق کوردستان از بدو آغاز به کار خود با صدور اعدامهای بی حدومرز، شکنجههای وحشیانه، قتلعام، نسلکشی و زنکشیهای روزانه و در نهایت با پلیسی کردن جامعه روان جامعه را هدف گرفت. آسیبهای روانی جامعه منجر به بروز فراگیر خشونتهای بی حدوحساب در میان خود جامعه گشت. افسردگی، پارانویا، انواع رفتارهای هیستریک و… تمامی جامعه را دربرگرفت و پیوندهای اجتماعی را دگرگون ساخت. خشونت و تجاوز علیه زنان و کودکان افزایش یافت، آمار خودکشی و خودزنی به شدت بالا رفت، اعتماد به نفس اجتماعی کاهش یافت و جامعه خود را بیاراده یافت. در این احوال دولت اشغالگر ایران که مقصر اصلی ماجرا است جامعه را سرزنش میکند که این سرنوشت مردمانی است که از ولی فقیه خود پشتیبانی نمیکنند و با این دروغها سعی دارد دستان خونآلود خود را پنهان سازد.
اما کشف خلقها ناقص بود چرا که آن را در سطح فردی تحلیل کردند و در فضای به شدت پلیسی شده و از هم پاشیده، عبارت “من اعصاب ندارم” تبدیل به یک دلیل موجه افراد در قبال همدیگر گشت و نتیجهی آن رفتارهای ناشایست و خشونتآمیز بود. “من اعصاب ندارم” پس موجه است تا حق دیگری را پایمال کنم، “من اعصاب ندارم” پس موجه است تا همسر و کودکانم را کتک بزنم. “من اعصاب ندارم” پس موجه است تا روابط اجتماعی خود را نابود سازم و صدها و هزاران مورد این چنینی رویداد. کاهنان سرمایهداری متاخر در شرق کوردستان و ایران به مثابهی روانشناسان و مطبهایشان نیز نتوانستند کاری از پیش برند بلکه با تجویز نسخههای فرمولیزه شدهشان این فضای روانی اجتماعی را بحرانیتر ساختند.
اما جامعه تنها در یک صورت توانست که کشف خود را تکامل بخشد و آن هنگامی بود که توانست دوباره سرپا بایستد و علیه دولت اشغالگر ایران دست به قیام بزند، قیامهای سالهای ١٣٧٨، ١٣٨٨، ١٣٩٦ و آبان ١٣٩٨ توانست تا کشف خلقها را تکامل بخشد و آن را از “من اعصاب ندارم” به “ما افراد جامعه اعصاب نداریم” متحول ساخت (هرچند که از لحاظ لغوی دقیقا با این شکل ادا نگشت). خلقها نه تنها کشف خود را تکامل بخشیدند بلکه درمان آن را نیز به دست آوردند هنگامی که در خیابانها فریاد زدند “نترسید، نترسید ما همه با هم هستیم” و این جمله کافی بود تا بتوانند پایههای سیاستهای پلیسی کردن جامعه را متزلزل نماید، چرا که خلقها دوباره توانستند با ارادهی خویش و با اعتماد به همدیگر در مقابل دولت اشغالگر ایران بایستند. وقت آن فرا رسیده است که تمامی خلقها فریادی رسا برآورند؛ ما اعصاب نداریم و دولت اشغالگر ایران و سیاستهای پلیدش را درهم میشکنیم.