رۆزەرین شاهۆ —

کرمانشان شاری شیرینم”، نمی‌دانم هنگامیکه قدیسان تو را به این نام می‌خواندند، اوضاع امروزت را پیش‌بینی می‌کردند و یا می‌دانستند تلخی روزگار طعم شیرینت را از بین برده؟؟؟…

کرمانشان آنگاه که نامت را می‌نویسم اشک در چشمانم حلقه می‌زند و آن دم است که می‌خواهم سیلابی از گریه‌هایم را بر روی خاک پاکت روان سازم یا همانند باران به آسمانت ببارم تا همین گریه‌ها گرد و غبار درد و غفلت را بشوید. گاها نیز خاطرات بد گذشته را می‌سوزانم. خاکسترشان را می‌گذرام بر زخمهای کهنه تا مرحمی باشد بر هزاران درد بی‌درمان.

شهر شیرین و فرهادم ببین که عاقبت عشق قدیمی‌ات به کجا کشانده!! آن عشق پاک جای خود را به هوسی زودگذر داده که سرانجامی ندارد. فرهاد تیشه‌زن بیستونی تبدیل شده به پسرانی که قمه‌ی زنجیر و خنجر در دست دارند و سر از زندان در می‌آورند و تا آخر عمر باید توان بدهند. اینجا عشق تحمیل شده را در آمار طلاق زبان‌زد خاص و عام می‌کند. عشقی که مثلا برای جنگیدن با تنهائی شروع می‌شود که سرانجامش تنهای‌ست.

شهر من شهری است که آزادی را فقط حد یک پل و خیابان می‌شناسد، آزادی‌ای که به فروش می‌رسد و به بورس گذاشته می‌شود، البته نه به قیمت ارزان، بلکه به قیمت جان. آن دم، واژه‌های کتاب قانون، به تو مثلا آزادی می‌دهد تا بگویی از حرف دل،‌ اما همان قانون بی‌قانون، صدایت را در گلو خفه می کند و تو بشوی منصور حلاجی که اناالحق بودن خود را به قیمت اعدام، زیر همان پل آزادی برای جنگیدن باظلم، خفقان و… و برای گرفتن حق نداده‌ات میخری، تا مردمانی از جنس خودت با سکه‌هایتان تو را راهی آخرتت کنند، آن دم است که می‌فهمم آدمیت چگونه به زیر سوأل رفته و”سر بی‌گناه پای دار می‌ره ولی بالای دار نه”، چقدر حقیقت دارد…

می‌گویند کرمانشان 1 سال جنگید. 1 سال دفاع از خاکی که اکنون متعلق به خودش نیست و دفاعی که الحق مقدس نبود. یک سال خاک و خون بنام کرمانشان، بکام سران. اما کرمانشان فقط یک سال جنگیده؟؟ کرمانشان امروز بزرگترین جنگ تاریخ خود را به نمایش گذاشتند. مردمان شهر من خود را از یاد برده‌اند. زبان مادری که کوردی‌ست، فرهنگ که کوردی‌ست، پوشش از همه مهمتر خاک از یاد برده‌اند، آنها سکوت خود را در مقابل دشمن پیشه کرده‌اند، اما هر سکوتی که علامت رضا نیست، آنها سکوت را به قیمت نان خریده‌اند. پسران شهر من بسیار خاکی‌اند،‌ آنقدر خاکی که قابل تشخیص از کف کوچه‌ها و خیابان‌ها نیستند،‌ خاکی از جنس رس، ‌بلکه از جنس کراک، هروئین و هزاران ماده مخدر دیگر!! در بی‌درمانی که گریبان‌گیر هر خانواده‌ای شده است،‌ این هم جنگی است که دولت برای خودباختگی و دورگشتن از اصل خویش بکار گرفته تا تو هیچ‌گاه پیشگیری قبل از درمان را نفهمی و هنگامی‌که کار از کار گذشت، بشوی نوش‌دارو پس از مرگ سهراب، و آه و ناله کشیدن که پهلوان کرمانشانی، چگونه پشتش به خاک مالیده شده. اینجا هوای کاسبان خفه‌کننده است. سراب نیلوفر هر روز تشنه‌تر، سیروان سکوت کرده تا پاوه خیانت کند در برابر شاهو و دالاهوئی که سالها جنگ حق علیه باطل را پیشه گرفته است. شهر من شهری است که دختران کوچکش طعم شیرین عروسک بارانی خود و کودکی خود را نچشیده‌اند. فال زندگی آینده‌شان را پشت چراغ قرمز می‌فروشند، یا سر در سطل آشغال‌های شهر، ‌برای جنگیدن با فقر که مرگ تدریجی است. دستهایشان روز به روز کثیف و چرکین‌تر می‌گردد به این امید که روزی چرک کف دستشان،‌ پول گردد. شهر من، ابتدا و انتها ندارد. در ورودی‌ها و خروجی‌های شهر من،‌ رنج،‌ فقر،‌ بدبختی و اعتیاد را نوشته‌اند گویی سرنوشت را اینگونه برایش رقم زنده‌اند. “علم بهتر است یا ثروت”؟؟

پاسخی که معلم انشایم در دوران ابتدائی روی تخته سیاه می‌نوشت و پاسخ آنرا علم می‌دانستم و سال‌ها آرزویم شده بود ورود به دانشگاه‌هایی که استادان آن درس دروغ، ریا و تظاهر و… را می‌آموزند تا پس از چهار سال گذشتن عمر که به باد فنا رفته،‌ بیکار بمانم، چون منی که نه بند پول،‌ پارتی را داشتم و نه بنیاد شهیدی که آینده‌ام از پیش تعیین شده باشد‌،‌ بیکار بودنم حتمی بود. مردم شهر من،‌ هر لحظه در حال جنگیدن و مبارزه هستند. هوس برای جنگ با تنهایی،‌ اعدام برای جنگ با ظلم و خفقان، اعتیاد باری جنگ با وجود خویش،‌ گدایی،‌ دزدی و فاحشگی برای جنگ با فقر. مردم روی زمین نان ندارند بخورند،‌ آنگاه دست راست مهری‌ـ‌خامنه‌ای‌ـ به کرمانشان می‌آید و دستور ساخت منوریل در هوا را می‌دهد. کرمانشان بر سر دوراهی نامشخصی قرار گرفته، ‌تمدن یا مذهب!! تمدن را فدای مذهب می‌کنند. اینجا بنام خدا اسلام می‌برند و می‌ورزند. اینجا آتش پرانرژی و گرمای یارسانی را قربانی پیشانی داغ شده با قاشق می‌کنند. در حالت عادی، ریش را با تیغ می‌زنند، اما مردمان شهر من با ریش تیغ می‌زنند. همه چیز آمیخته سیاست شده‌، حتی اسلام محمدی. اینجاست که میتوان گفت: انسانی می‌تواند زندگی را درست کند‌، زندگی را خراب کند، زندگی را قسمت کند،‌ یا خود زندگی باشد. با تمامی این مشکلات، من به آینده امیدوارم،‌ به امید آن روز که کرمانشان به اصل خویش باز گردد و سرنوشت خود را از سر بنویسد.