نامه‌ی فرزاد کمانگر که قبل از اعدام شهید احسان فتاحیان، برایش نوشته بود.

هر شب ستاره‌ای به زمین می‌کشند

سلام رفیق، چگونه تجسم‌ات کنم؟ به کدام جرم تصورت کنم؟ جوانکی نحیف بر فراز چوبه‌ی‌دار که به شکفتن غنچه‌ی خورشیدلبخند می‌زند؟ یا کودکی پابرهنه از رنجدیدگان پائین شهر که می‌خواست مژده‌ی نان باشد برای سفره‌های خالی از نام مردم‌اش. چگونه تجسم‌ات کنم؟ نوجوانی از جنس آزار چشیدگان بالای شهر که الفبای رنج و مظلومیت، درس مکتب و مدرسه و زندگی‌شان است. راستی فراموش کردم، شهر من و تو پائین و بالا ندارد، چهار سوی آن رنج و درد است. بگو رفیق بگو….

می‌خواهم تصورت کنم،‌ در هیات « سیامند » که رخت عروسی به تن کرد تا به حنابندان عروس آزادی برود. چگونه تصورت کنم؟ در پوشش جووانی که راه شاهو را پیش گرفته تا از لابه‌لای جنگل‌های سوخته‌ی بلوط به کاروانی برسد که مقصدش سرزمین آفتاب است؟ ولی هیچکدام از این‌ها که جرم نیست،‌اما می‌دانم « تعلق به این خلق تلخ است و گریز از آن‌ها نامردی ». و تاو به گریز و نامردمی کردن « نه » گفتی و سر به دار سپردی تا راست قامت بمانی. رفیق آسوده بخواب… که مرگ ستاره نویدبخش طلوع خورشید است و تعبیر خواب چوبه‌ی داری که هر شب در سرزمینمان خواب مرگ می‌بیند. تولد کودکی است بر دامنه‌ی زاگرس که برای عصیان و یاغی شدن به دنیا می‌آید. آرام و غریبانه تن‌ات را به خواب بسپار و با زهدان زمین بوسه ببند برای فردای رویش و رستن. بدون لالائی مادر، بدون بدرقه‌ی خواهر وبدون اشک پدر آرام بگیر در خاک سرزمینی که ابراهیم‌ها، نادرها و کیومرث‌ها را به امانت نگه داشته است. فقط رفیق بگو  ….. بگو می‌خواهم بشنوم چه بر زبان‌ات چرخید آن‌گاه که صدای پا و درد به هم می‌آمیخت؟ می‌خواهم یاد بگیرم کدام سرود، کدام آواز، کدام اسم را به زبان بیاورم که زانوی‌ام نلرزد. بگو می‌خواهم بدانم که دل‌ام نلرزد آنگاه که به پشت سر می‌نگرم.

نامه‌ی دوم شهید فرزاد بعد از اعدام شهید احسان فتاحیان

چه تهوع‌آور است لبخندی که بر لبانشان می‌نشیند. چه ترسناک است سکوت بهتی را که پس از شنیدن خبر اعدام یا کشته شدن سک انسان می‌شنویم و باز هم سکوت می‌کنیم و چه زشت و نفرت‌انگیز است قرنی که در آن هنوز چوبه‌ی‌دار خواب از چشمان مادر نگران می‌رباید.

« نه » به خشونت

« نه » به اعدام

صلح، خواب کودک است

صلح، خواب مادر

گفتگوی عاشقان در سایه‌سار درختان

صلح همین است

صلح لحظه‌ای‌ست

که دیگر توقف اتومبیلی در خیابان

هراس بر نمی‌انگیزد

و زمانیست که کوبیدن بر در

نشانه‌ی دیدار یک دوست

آغاز، رویا و افسانه‌ای شیرین است، چون با زندگی شروع می‌شود

« و انسان را آفرید به نظاره‌اش نشست و برای آفرینش این موجود به خود آفرین گفت »

« در عزل کلمه بود، کلمه با خدا بود، کلمه خود خدا بودف پس کلمه انسان شد »

انسان موجودی الهی و مقدس شد، چرا که از روح لایزالی در آ« دمیده شده بود و حق حیات در زندگی یافت؛ « هر کس حق دارد از زندگی و آزادی و امنیت شخص خویش برخوردار باشد »

و این‌سوتر خدایگان زر و زور چوبه‌ی‌دار برافراشتند تا خالص طناب و مرگ شوند و گام‌ به گام تا به امروز زندگی و مرگ،‌روشنی و تاریکی، فریاد و سکوت و رهائی و اسارت همزاد و هم‌گام همه‌ی صفحات تاریخ را ورق زدند. و باز در هزاره‌ی سوم مرگ و اعدام ادامه دارد، اعدام یک سناریوست و این سناریو بازیگر نقش اول می‌خواهد، بازیگرش « انسان » است‌،اشرف مخلوقات، شاهکار آفرینش از جنس من و شما و عداه‌ای که خود را مالک جان او می‌دانند و سناریو را نوشته‌اند،‌آگاهانه دور میزی می‌نشینند، خیلی ساده به سیگارشان پوگ می‌زنند، چایشان را می‌نوشند و آگاهانه کاغذی را امضا می‌کنند تا حق را از انسانی سلب کنند، به همین سادگی.

تصمیم گرفته می‌شود جوانکی نحیف، سفید، سیاه، زرد، شرقی….. را کشان‌کشان به سوی چوبه‌ی می‌برند، گوئی جای کسی را تنگ کرده باشد. آگاهانه طنابی بر گردنش می‌آویزند و دست و پا زدن او را آگاهانه می‌نگرند. به همین زشتی و سادگی.

از ابتدا در سرزمین که باروت بوی غالب استف بوی بنفشه مشام کسی را نوازش نداده آسمانی که در آن نسیر گلوله شنیده می‌شود، هیچ‌گاه پایه و ستون خانه‌ای نخواد شد به همین سادگی. گلوله خشونت می‌آفریند و خشونت مرگ و تک‌صدائی و زندان را بر جامعه تحمیل می‌کند. اعدام و خشونت آغازی برای زایش مجدد خشونتی دیگر است به همین سادگی. کاش این هفته، این چند ماه، این چند سال همه‌اش یک خواب باشد. کاش اعدام یک خواب، یک کابوس گذرا باشد. به همین سادگی، کاش یک خواب باشد، یک خواب، به همین سادگی.