نیشتمان مد —
مدتها بود که طلوع و غروب خورشید را به تماشا نشسته بودم؛ آن زمان که همگان در خواب رویاهایشان را میدیدند من دوان دوان به دنبال راهی که مرگ تدریجی رویاهایم را نبینم. سهم من از خواب و رویا شده بود، کلاسهای شبانه و چرت ده دقیقهای بر دستهای آهنی و صندلیهای تکه پاره شدهی اتوبوس شهر که در میان بوق، دود و ترافیک به مقصدشان ادامه میدادند.
روزانه بالغ بر سیزده ساعت کار، صرفا جهت لقمهای بخورد که غیر یک شب خودش بود و یک شب خیالش. این دم آخری، تمامی خاطرات کودکی دوباره برایم زنده میگشت هیچ گاه نمیخواستم و نمیتوانستم چشمان همیشه بارانی مادرم بپرسم علت به دنیا آمدنم را. هیچ گاه هیچ چیزی هیچ وقتها هزاران هیچهایی دیگر که نمیتوانستم در قالب پرسش بگنجانم. چه میپرسیم؟ با چه رویی! او که رنج کشیده تو بود او که غم همیشهی مهمانان سفرهِی دلش بود. تنها هدفم شده بود برآورده کردن آرزوهایی که این آخر عمر، آنها را به گور نبرد.
یادم میآید همواره از تاریکی و شب میپرسیدم، یعنی ترسانده بودنم اما اکنون مدتهاست که تو را یکی را به آغوش میکشیدم و تاریکی شده بود مونس و همدم من! مدتها بود که شب را با شب سپری میکردم به پایان میرساندم و مادرم نیز هر شب چشم انتظار من که مبادا لحظهای دیر کنم و دلش همچون سیر و سرکه بجوشد که نامردمان شهر، دوباره خیانت نکنند به آخر مادرم، شهر و اهالی آن را خوب میشناسد در میان شهر تنها دلگیریها، میبودیم و ما.!! بارها به من نیز گفته بود؛ در میان گرگهای گرسنه و درنده که خودپرستی و غیره چشمه کار روزمرهشان شده و بسیار عادی جلوه میکرد؛ که اگر اینطور نمیبود جای تعجب بود. و حسرت لیسیدن بر دلشان میمانده و منی که همهی غصه و غمم شده بود، به دندان گرفتن چادر مشکیای که به اجبار به سرم میکردند که مبادا سیاهی برود به آنها نیز پایت نیاورند و من را بسان برهای کنند در این جنگل و لقمهام کنند. جالب اینجاست که آنها نیز همدیگر را میخورند تا مبادا خواب و خیالهایشان به تباهی رود و مال دیگری شود.
همچنان در راه هم…
در مسیری، دخترکی تا دیروز لی لی بازی میکرد با لبخندی پر معنا به گوشهای لبش نشسته بود تظاهر به خوشحالی میکرد را در لباس سفید دیدم که چه میداند که چند در صد از همان دخترکها از فقر، بیکاری، چند در صد به نام آبرو و ناموس و چند در صد نیز به خاطر اعتیاد پدر تن به ازدواج میدهد، غمانگیز بودن لبخندشان را که میخواهند رفع کنند!؟ چه تاسفانگیز است از چاله به چاه به رفتن و چه برتر که طناب این بار نجات نمیدهد و آنها را به عمق میفرستد.
آه… در کجا، کدام عصر به سر میبریم!؟
این چه عصریست که به طرفی که مینگرم محصورم! تا به کی ترس از شکار. شکارچیان چه راحت میکشند و میخورند و اسیر میسازند! در سرم هزاران علامت سوال؛ در دلم هزاران آشوب که تنها تو پاسخ و آرامشدهندهی آن هستی!! سخنانت هر بار در سرم دوباره میشوند باعثی میشود که دلم آرام بگیرد؛ به تصویرت که همیشه همراهم است مینگریستم ای شیرین مبارز.
گامهایم را با سرعت برمیدارم تا زودتر به منزلگاه آرامش برگردم!! آره مثل همیشه مادرم بر روی ویلچر در بالکن و قاب عکسی در دستی به انتظار نشسته. همان عکس در دست مادرم است. همیشه به من میگفت هر کجا لرزیدی، هر زمان ترسیدی، در میان این ظلمت تاریکی؛ به روناهی فکر کن؛ به آن انقلاب قهرمان؛ که جان داد تا شرف ندهد تا زن را با هویت خویش اثبات کند. آری!! تو شدی روزنهای از جنس عشق و امید، در دل این تاریکی طناب دار را بوسیدی تا با طنابشان به جای نیرو از عظم و ارادهات ستودنیست ای الههی کورد!!. اگر چه جسمت را از ما گرفتند اما یاد و خاطرات همواره در ذهن ما، ماندگار است!! و من و مادرم و هزاران منهایی که به یاد تو زندهاند؛ بسیار است!
مطمئن باش که پایان شب سیاه، سپید است! حال که فرزندان این شهر، نام روناهی را به یاد و خاطرهی قهرمانیات برمیگزینند تا راهی راه آزادی گردند و در کوهستانهای کوردستان، با امیدشان در حزب، در کوهستان زنده گردد! تا اثبات کنند آزادی طناب دار و شب اعدام نمیشناسد؛ تا دیگر نه ناموس باشند و اسیر بلکه آزاد گردانند.