ریزان جاویدان
سلام بر زندگی، سلام بر طلوع خورشید، سلام بر کوه و دشت، سلام بر نسیم بهاری، سلام بر جنگل و بلوط و سنجابها، سلام بر گل و گیاه، سلام برطبیعت، سلام بر روستا، سلام بر شرق، سلام بر جنوب و شمال، سلام بر دریا و اقیانوسها، سلام بر کوچه و خیابانهای غلتیده در خون، سلام بر جامههای پارهپاره، سلام بر پاهای برهنه، سلام برشهر و روستا، سلام بر چشمهای شب نخفته، سلام بر پرستوهای مهاجر، سلام بر دهقان و آبادی، سلام بر جویبار و رودها، سلام بر چشمههای خروشان، سلام بر مادران سوتهدل، سلام بر مادران حسرتبهدل، سلام بر مادران چشمبهراه، سلام برجوان، سلام بر جوانی، سلام بر زنان و دختران خاورزمین، سلام بر مبارز، سلام بر زندانی، سلام بر مکتب انقلاب، سلام بر کارگر و بیکار، سلام بر تمام قلبهای شکسته، سلام بر قلبهای امیدوار و ناامید، سلام بر غنچه و شکوفه، سلام بر آزادی، سلام بر زندگی، سلام بر کودکان بازمانده زیر آوارههای زلزله در سرمای سوزناک زمستانی، سلام بر کودکان کار، سلام بر بیسرپناهان و بینوایان، سلام بر آتش و نوروز، سلام بر فصل جشن و پایکوبی، سلام بر قلههای بلند، سلام بر وادیهای گسترده، سلام بر ستمدیدگان، سلام بر کبوتر، سلام بر عشق و دوستی، سلام بر تمامرنگها، سلام بر آسیا و آفریقا، سلام بر تمامی طردشدگان کرهی زمین، سلام بر خاورزمین، سلام بر کُردستان و ایران، سلام بر شهید از پس سرخی سحرگاهی، سلام بر مرمره و جزیرهی امید، سلام بر گریلا! خداحافظ تاریکی!
نام من زندگی است، خالق هستی مرا آفرید تا با مرگ بجنگم! مرگ قبل از من در عالم هستی تکوتنها بود. من به او امید زندگی بخشیدم، اما او همیشه قصد جان مرا کرد. فصل بهار و تابستان فصل ظهور و طغیان من است، مرگ در پاییز و زمستان مرا تا حد نابودی تازیانه میزند. گاه از مرگم مطمئن میشود، دست بردار و نا امید از زنده بودنم میشود. اما من باز در فصل بهار به رنگ سبز میرویم. از روزی که به خاطر دارم در حال جنگ و جدالیم! خالق هستی مرا آفرید تا مرگ معنا پیدا کند و مرگ را آفرید تا از جنگ ما زیبایی مرا تماشا کند. در کتاب مقدس خود چنین میگوید. مرگ برادر بزرگتر من است. او قبل از من وجود داشت، اما از وجود خویش آگاه نبود، پس از اینکه خالق هستی مرا جان بخشید، او نیز از وجود خود آگاه شد. از زیبایی من آزردهخاطر شد و از رنگ شوم خویش کینه به دل گرفت و در خود شکست. از آن روز دشمن خونی من است. من فقط با چهرهی زندگی آشنایم، غریبهام با مرگ، تاریکی و خاموشی! این خصلت و فطرت من است که بسرایم نغمهی زیبای زندگی را در هر فصل بهار، بر روی تکتک گلهای سرخ و مسرور کوهستانی و در دل هر صخره سنگ سیاهی برویم به رنگ سبز! گاه به رنگ شکوفهای زیبا در حصار خارها، گاه در خشت بلوطی همیشه سرسبز و لرزان در برابر برف و کولاک استخوانسوز بلندیها!
صدای غرّش سهمگین دجله و فرات، صدای طغیان من است! خشم نهان در رعدوبرقهای خوفناک آسمانی، صدای گرزآسای انتقام من است! قدرت ویرانگر باد و طوفان، قدرت روح عصیانگر من است! پرواز پیروزمند عقاب بلندپرواز سر به آسمان ساییده بر فراز هر پرتگاه خوفناکی، ختم کلام تاریخ تمام جنگهای خانمانسوز من است! من زدودنی نیستم از صحنهی زندگی، خو گرفتهام که استوار بمانم در لابهلای قانون قهرآمیز مرگ و زندگی! فریبآمیز مینماید اما در خزان پاییزی بیروح و درماندهام، حتی قطعاً مردهام! ولی باز فصل بهار جان میگیرم، بهار فصل سحرآمیز رویش سبزرنگ من است! من زدودنی نیستم، خو گرفتهام به زندگی!
داستان مقاومت من از دل نیستی و تاریکی آغازید! آنگاهکه جز تاریکی نوری نبود، همهجا خاموش و غرق در ظلمت مطلق نیستی بود. تقریباً میلیاردها سال پیش، مدتزمانی خارج از مرز تخیل و تصور! آنگاهکه اثری از «من» و «تو» نبود و در دل تاریکی آواز زندگانی سرودم. زیر پرتوهای سوزان و مرگبار خورشید، در کف دریا و اقیانوسها روییدم، بهعنوان موجودی غیرقابل رؤیت در جهانی که جز من، همهچیز «دشمن» بود، بهعنوان اولین و آخرین «امید زندگی»، سرود مقاومت سرودم، جلبک شدم و جوانه زدم، ماهی شدم و شنا کردم! جهیدم، خزیدم، دویدم و پر پرواز بگشودم! تقریباً میلیارد سال قبل، آنوقتها مرگ فرمانروا و امپراتور مقتدر کرهزمین بود، زمانی که پرتوهای خورشید در یوغ اسارت ارتشیان امپراتوری مرگ بودند. نور زهرآلود، آب زهرآلود، هوا زهرآلود و همه در حال یورش به من «ناچیز» بودند. آن زمانها مفهوم دشمن «گاز متان» و «نور فرابنفش» بود.
سپیدهدم زندگی، ۴،۵۴ میلیارد سال قبل، آنگاهکه مرگ امپراتور سیارهی ما بود. میلیاردها سال بعد از تولد سیارهی زمین، من اولین بذر حیات بودم که در ۳،۵ میلیارد سال قبل در کف اقیانوسها چشم بر روی زندگی گشودم. بهعنوان یک آمیب یا همان تکسلولی! ۲،۵ میلیارد سال قبل خویش را تجزیه نمودم، از وجودم چند سلولیهای بسیار پیشرفتهتر از خویش ساختم. ۴۳۰ میلیون سال قبل به اسکلتی غضروفمانند و فارغ از نظام دفاع پوستی تبدیل شدم. ۶۵ میلیون سال قبل بر روی زمین میخزیدم. ۱،۸ میلیون سال قبل با متابولیسمی بسیار پیشرفتهتر از آنچه که بودم، به پستانداران تکامل یافتم.
بعد از میلیونها سال و پس از گذشت مراحل و ماجراهای بسیار پیچیدهی تکامل، تقریباً ۲۰ میلیون سال پیش از جانداران گسستم! عالم خویش را بنا نهادم. ۲ میلیون سال پیش از خویش و از انسان راستقامت یک انسان خردمند ساختم و اندیشیدم! ۲۰۰ هزار سال پیش قارهی آفریقا را از مرگ زدودم و حدود ۵۰ هزار سال پیش در تمام جهان پراکنده و از قارهای به دیگری به جستجوی بلندمدت زندگی بال پرواز گشودم! انسان شدم و انسان ساختم و پردهی مرگ را دریدم! من به نام زندگی نخستین مخترع آتشم و پانصد هزار سال قبل علیه مرگ «اولین سلاح گرم» تاریخ بشر را در اعصار یخبندان آفریدم! تقریباً ۲۰ هزار سال قبل در سرزمین میانرودان و پس از میلیونها سال آوارگی و سردرگمی در عصر یخبندان و اسارت در غارها، سکنه گزیدم. علیه مرگ جنگی پایانناپذیری اعلام نمودم، لال بودم، «اولین زبان سمبلیک» بشر را ساختم و شعر سرودم! ۱۲ هزار سال پیش در دل طبیعت مادر اولین «دهکدهی کرهزمین» را در بینالنهرین بنا نهادم و در دل خاک «اولین بذر زندگی» را کاشتم. از انسان درمانده جامعه و اجتماعات خردمند ساختم. از تبار درمانده، ایل و عشایر ساختم! از گل و خاک «اولین کاسه و کوزههای» جهان را ساختم! به نام زندگی «اولین دین» جهان را آفریدم. از بطن آن «نخستین اسطورهی» تمدن، «نخستین شعر زندگانی» و تمام «نخستینهای» حیات بشر را آفریدم.
تا اینکه من هابیل شدم و تو قابیل، من خیر شدم و تو شر، من روشنایی و تو تاریکی! از آن روز دشمن مفهوم تازهای پیدا کرد. دیگر گاز متان و نور فرابنفش نبود دشمن! دشمن پارهی تنم ، برادرم قابیل بود!
۵ هزار سال پیش راه «من» و «تو» از هم جدا شد. به نام زندگی من در دهکدههای مرتفع زاگرس سکنی گزیدم و تو به نام مرگ در پشت دیوار «دولت-شهر» های دشت و صحرای سومری سنگر گزیدی! از روزی که تو به نام مرگ، هم تبارانم را به یوغ بردگی کشیدی و «نخستین دروغ تاریخ بشر» را بنام تمدن معطوف به «برده و بردهداری» گرداندی، من با دشمن دیرینم طبیعت مادر، آشتی کردم و از آن روز تو را بهعنوان «دشمن بزرگ» برگزیدم! از آن روز به نام زندگی در هر فصل بهاری، در برابر تو «سرود زندگی مقاومت است» میسرایم!
آن روز که تو بهعنوان «نخستین کاخنشین منکر تاریخ وجود» فرزندان و جگرگوشههایم را بهعنوان «نخستین ارتش تاریخ بشر» ربودی و علیه من شوراندی، من گاه در نقش «نینخورساگ الهە مادر»، گاه در نقش «نوح نبی»، گاه در نقش «هومبابا محافظ جنگل سدر خدایان کوهستانی»، گاه در نقش قبایل کوهستانی هوری، گاه در نقش «زرتشت»، شکوهمندانه بر صحنهی تاریخ ظاهر شدم!
من شعلهی سوزان آتش نوروزی کاوهی آهنگرم در بلندیهای کوهستان که وجودم دل «جباران تاریخ» را به خوف میآورد. نوروز فصل جنگیدن است. فصل رویش شکوهمندانهی من است. روز برافراشتن نقاب از چهرهی خدایان است. نوروز فصل برداشتن نقاب از چهره کورش، داریوش، خشایارشاه و تمام پادشاهان فریبندهی تاریخ تبار تو است! من روح هومبابا را در جسم مزدک، در روح بندههای درماندهی تاریخ در جسم بابک و خرمدینان دمیدم، از آنان قهرمانان همیشه جاویدان آفریدم! ابراهیموار بت شکستم و تمام بتهای دروغین تو را با خاک یکسان نمودم.
تا جایی که به خاطر دارم، آخرین بار به نام «جمهوریهای سکولار» قصد جانم را کردی! قصد تشبیه من به ناچیزی خویش کردی! لولهی تفنگ مدرنت را رو به اصالت و فطرت مقاومتجویانهام نشانه گرفتی! پوتین کثیف تو بر خاک مقدسم بس نبود، حال قصد اشغال آسمانهایم کردهای! مرا به جرم آزادی به کام جوخههای اعدام کشاندی، شکنجه و آزار دادی، در زندانهای سوتوکور از هر ساعت زندگی لحظات مرگبار ساختی! در کوچه و خیابانهای سرزمین خداوندان، قصد عفت پاک زنان آزاده کردی! پا بر روی غرور ملی و تمام ارزشهای نوع بشر نهادی!
بیرحمانه بهوقت سحرگاهی بزرگان آزاده را به دار آویختی، بزرگی و بزرگواری را شایستهي آدمی ندانستی و انسانیت را خوار شماردی! از جان زندگی چه میخواهی نمیدانم! مگر نمیدانی، زندگی زدودنی نیست، مگر نمیدانی تو تیشه بر ریشه میزنی!
جنگ من، جنگ هزاران ساله است، چو رویش شکوفهای در دل سنگسیاهی، در سپیدهدم نوروزی شعلههای سوزان میسازم از جسم خویش! آیا نام مرا شنیدهای؟ جوانی از تبار کاوه آهنگر، از تبار هومبابا، از تبار مزدک و مانی! مرا مظلوم بنامند یا کاوهی معاصر، فرقی نیست! میسرایم آواز زندگی را و روشنایی میبخشم زندگی مرگبار را زیر سایهی سنگین مرگبار و تاریک تو! عشقی آسمانی، ققنوسآسا هرسال در روز نوروز از زیر خاکستر زبانه میزند و شعلههای آتش خشم نهانم را به طغیان وا میدارد! شب نوروز سال ۱۹۸۲ از پشت میلههای زندان قابیلهای چنگیزی که جز جسم فانی خویش و ایمان کوهمانندام به زندگی، چیزی در دست نداشتم، آواز «زندگی مقاومت است» را سرودم! از آن روز سکوت مرگبار سرزمین عشق درهم شکست و به جشن نوروزی این ملت مفهوم تازهی «مقاومت» بخشید! همراه با خویش سرزمین و ملتم را تا ابد نوروزی گردانم! هنوز هم ندای من در کوههای سر به فلک کشیدەی سرزمینم میپیچید!
زندگی مقاومت است و هرکجا مقاومتی هست، زندگی نیز در آنجا لبخند میزند! روز ازل زندگی فقط با مقاومت امکانپذیر بود. میلیاردها سال قبل، زمانی که «ذرهای» بیش نبودم، در مقابل گرما و سرما، در مقابل پرتوهای فرابنفش، با عشق و ایمان راسخ به زندگی چسپیدم و با مقاومت در کف اقیانوسها حق زندگی را به دست آوردم! من حق زندگی را از دادگاهای حقوق بشر نگرفتم، من حق زندگی را آفریدم. از قدرت هیدروژن ابر و باران ساختم، طی میلیونها سال باریدم، برای زندگی سایبانی از لایه اوزن ساختم! حیات انواع را ممکن ساختم! زمانی که زندگی نبود، من در مقاومت بودم و از مقاومت زندگی ساختم! من زدودنی نیستم، خو گرفتهام به زندگی!
ژینوساید، نسلکشی؟ میخواهی زندگی را از مرگ بترسانی، منی را که میلیاردها سال قبل پردهی سیاه مرگ را دریدم و از مرگ مطلق، زندگی ساختم! منی که جز مقاومت زندگی را به رسمیت نمیشناسم! منی که قهر چنگیزی با برخورد بر جسم صخره مانندم در قهر خویش آب میشود! اسکندر کبیر در مقابل قلههای راستقامتم، سرافکنده میشود! منی که مفهوم زیباشناسی را با اصرار رویش گلی بر صخرههای سیاه تفسیر میکنم! منی که هنر را از «زنده ماندن و استوار ماندن» آموختم!
در جزیرهای متروکه میخواهی مرا از جریان زمان بگسلانی؟ ای نادان غرق در قهر خویش، ای از تبار چنگیز! با زندانی که در روح و ذهن خود ساختهای، مرا در زمان و مکان نامتناهی جاری میسازی من که مرز زمان و مکان را درنوردیدهام! من عالم کائنات را در روح و قلب خویش گنجاندهام مگر نمیبینی آتش سوزان عزم و رزمم را در دورافتادهترین دهکدهی زمین بسیار وقت است دیوارهای تکسلولی زندان جزیره را دریدهام، بسیار وقت است من سرود روان «زن زندگی» بر لب دختران جهانم، بسیار وقت است من از خود زدودهام رنگ تبار خویش، قطره شدم با موج اقیانوسها دل جهان را درنوردیدهام!
من «داستان دوباره زیستنم»، معمای «چگونه باید زیستنم»! زندگی را از شکوفه کردن گلی در دل صخرهای سیاه آموختم! از وزش روزهای طوفانی، از طلوع و غروب خورشید، از جز و مد اقیانوسها آموختم. معنای شرافت و مقاومت را از مرگ پس از نیش زنبوری بر دشمنش، آموختم! زندگی را از خزان برگ درختان و جوانه زدن مجدد آنان در فصل بهار آموختم! نوزایش را در سن کهولت، از لبخند سرشار از زندگی طفلی آموختم! معنای زندگی را از پس برق چشم آهوی دریافتم.
اگر خالق هستی مرا با فطرت زیباشناسی و «مقاومتجویانه» آفریده است، اگر مقاومت خصلت زندگی است، اگر اصالت وجودم معطوف به دریدن تاریکی و آفریدن روشنایی است، اگر اصالت وجودت جز لکهدار کردن فطرت زیبایی نیست، اگر زندگی و ابراز وجود؛ پیشهی انسانی من است، پس مقاومت نتیجهی بیچون و چرای ماجرای من است این اسرار زیبایی نهان در فطرت جهان من است!
من زیباتر از زیبایی قابل رویت و والاتر از اخلاق و فضیلت، جایی نشستهام که هم زیبایی و هم فضیلت را ممکن میگردانم. بدون من نه زیبایی و نه فضیلت، معنا و مفهومی ندارند. من آفرینندهی زیباییام، بدون من هنرمند درمانده است! من محور زیبایی و هنر، اثرآفرین شهد زندگیام. شهیدام، شهید! اگر هنر حکایت از من ندارد، عاری از زیبایی و فارغ از حقیقت است. چون من ارزشآفرین، اثرآفرین و قدرت معنای چرخاندن چرخ حیاتم! اگر در جهان بیارزشی در بی ارزشی، مرا دریاب تا اصالت گمشدهی انسان را دریبابی! اگر در جستجوی آیندهای، مرا دریاب که من سنگبنای طلوع خورشید آیندگانم!
من فرزند سرزمین گلم، من تیر از کمان در رفتهی کلمات سحرانگیز خشکیدهی فرزاد کمانگر بر روی صفحات تاریخم، مرگ من افسانهی جاری بر لب مادران و جوانهای است بر فراز کوههای خوفناک! سرخی خون من نگاه خونین طفلهای خفته در گهوارهاند که با افسانهی من و زمزمهی لالائی مادر سوتهدلی قد میکشند. من هر بهار به رنگ سرخ آلالهها در کوهستان شکوفه میزنم. گاه کبوترم و گاه عقاب! گاه موج و گاه ذرهام! من ریزان و هورامم، من آن زن آزادهی کوهستانی جنگاور مسلح به عاطفه و اندیشهام!
من به نام تمام ستمدیدگان ایران و جهان قامت استوار گلسرخیام، من کابوس نیمهشب تو و امید قافلهی سر به دارانم که از گور برخاستهام بهقصد برچیدن تخت و تاج تو! من خلاصهی داستان «انسان شدن» انسانم! کار من نقاب برافکندن از چهرهی خدایان است، پیشهی من برهنه کردن پادشاهان است! من بانگ دختران خیابانم، سوز دل کودکان کار در گردوغبار زیر سایهی آسمانخراشهای تو!
پیامآور سعادتمندانهی زندگیام!
من خواهرم! خواهر سیستان و هیرمن سوزان و اسیر در دست گرداب فقر، طردشده در دست فقر و بیچارگی در دورافتادهترین صحرایم! من خواهر بلوچستانم، قربانی طردشدگیایم در دست سوختبری! من «بدوکام» در شرقیترین نقاط مرزی زیر رگبار قهرآمیز تو! یک کودک بلوچ پابرهنه در دست طردشدگیام، تنها امیدم به زندگی بازگرداندن باران رحمت به کویرهای خشک سرزمینم است. زنده ماندنم در کویر خشک و سوزان، معجزه و مقاومت روز ازل را تداعی میکند، در برابر غارت بیرحمانهی تو! از وقتی تو آمدی، جویبارهای سرزمینم خشکیدهاند، دریاچههایم به ناکجا کوچ کردند و بال پرواز پرندگان سرزمینم در راههای نامتناهی هجرت شکستهاند.
ماهیهای سرزمینم را کشتی، من و سرزمینم را با خشکسالی آشنا کردی و از سرزمین سرسبزم کویری خشک و سوزان بجای گذاشتی! من که روزی آباد بودم و آبادانی سرزمینم رونق بازار تو بود، حال کارگری محتاجم پشت درهای بستهی تو! زندگی به خاک نشستهی من، از شومناکی قدرت و ثروت سر به فلک کشیدهی سرمایهی تو است! من فرزند سیستانم، فرزند عشایر، از ذخایر انقلاب! انقلابی که روی شانههای من قد کشید و حال ظالمانه زیر پنجههای آهنینش در «جمعهای خونین» جلاد من است! من فرزند طوفان شنم، خشم نهانم بر خواهد چید چیدمان ثروت و سامان تو را! اگر باور نداری، صحرای سوزان گواه من است!
من گلی سرخم در شمالیترین نقطهی ایران، معروف به گلسرخی، «خستهتر از همیشه» بانوای «خون ارغوانها» درخشانم! من ماهی سیاه کوچولوی صمد بهرنگی در دل اقیانوسهای بیکرانم! من خون ارغوانم، مبادا فراموش کرده باشی داستان سیاهکل و روزی که سوزاندم قفس و رها کردم پرندگان را! از نوادگان جنگلیهاییم، جنگاوری پیشه من است و حال میجنگم علیه ستم جنگلستیزان! تالشام، گیلکام دیرینتر از تمام غنچهها، دماوند گواه من است!
بند پندار دریدم، از درس سوسیالیسم و دمکراسی انقلاب زن زندگی آزادی آفریدم!
بهار فصل من است. بهارتر از بهار، سرسبزتر از شالیزار و خروشانتر از کارون، جاریتر از دجله و فراتام! من آخرین امید زندگی و بذر حیاتام! غنچهها و شکوفهها تظاهری از روح عصیانگر مناند! من پنهانم در هرکجا که شکوفه و غنچهای جوانه زند! خالق هستی مرا در بهار آفرید و بهار را به من ارزانی بخشید! اما نوروز را من خود از خاکسترهایم ساختم و به جهان ارزانی بخشیدم. من زدودنی نیستم، خو گرفتهام به زندگی! اگر باور نداری، زاگرس گواه من است!
من بودم، هستم و خواهم بود! زایش شروع و مرگ پایان «من» نیست! فراتر از مرگ و زندگی، فراتر از خوب و بد در ناکجاآباد جاودانگی کیهان مسکن گزیدهام. من کهنتر از زایش در جهان مرگ و نیستی آواز زندگی سرودهام. زایش و مرگ هر دو زنجیر ناگسستنی آواز پایندهی زندگانی من است! زیرا هر پایان مقدمهی خیزش دوبارهی من است! فصل کولاک و زمستان علت پایندگی هر بهار من است. از پایانهای بیپایان شروعهای تازەی بیپایان میسازم! این چرخ مدور اسرار جاودانگی من است. داستانها، افسانهها و اسطورهها، تعبیر حکایت زندگی سرسختانهی من است. مرا پایانی نیست، پایان فقط بهانهی دوباره برای شکوفه کردن غافلگیرانه و مجدد من در سحرگاهی زیر دالان هر خانهی است. اکنون دانستنی است که چرا شکوفههای من به کام مرگ میکشاند ذات قهرآمیز و مرگبار تو را! چرا روشنایی و روشنگری من برمیچیند تخت و تاج ظلمت توحّشآمیز تو را! شب نوروز شعلههای آتش نوروزی بر فراز کوهستان، تاریکی شب گواه من است!