روزرین كمانگر —
شب بود و خاموش؛ دلها یخ زده بودند آن آههایی که برمیخواستند از نهاد، دگر سرما را نمیشكاند. 2 فوریه فرا رسید ظلمت همه جا را فرا گرفته بود؛ دیر زمان كه شبهای زمستان را با سكوت به سحر میرساندیم. ناگهان سكوت شكست ناقوس وجودت به صدا درآمد وگوش توطئهچینان را كر كرد.
شمارش معكوس آغاز میشود، با رقم آخر جهان غرق نور میشود. صدای ناقوس وكبكهائی كه سر از برف در آورده بودند در هم پیچید تا كسی ساكنان وارد مخصل شود. همیشه میگفت كه پایكوبی را دوست دارد میرقصید و میرقصید و با هر چرخش آتش وجودش گرمی گرفت و به عرش میرسید.
آنان كه نمیشناختندش، مات و مبهوت با چراهائی كه در سرشان به وجود آمد به نظارهاش نشسته بودند. اشك در چشمانش حدقه زده بود، اشك عشق، اشك شوق، شوق همسفرشدن با كاروان حقیقت، فریاد میزند. پیامی را، پیامی سرشار از امید به آزادی. خواست بگوید «پایان شب سیه، سپید است» همچنان میرقصید، صورت پرابهتش را اشك میپوشاند. به یاد ماندنیترین شب را سیدی میكند؛ در دگر سو مظلوم، روناهی و بریوان، سردار و زهرا لبخند میزنند؛ به استقبالش آمده بودند؛ نگاههاشان بهم گره خورده بود، همه چیز از چشمان پیدا بود گاه شرط نیست که همه چیز را به زبان بیاوری، زیرا خیلی وقتها میتوان ناگفتهها را از چشمانشان خواند.
فریاد آزادی هم چنان ادامه دارد.
در میان پیامت نام كسی به نگاه را به خود دوخت، نام رهبری، آزادی، میگفتی؛ از وطن از انسانیت میگفتی كه اینهارا مدیون اوئی.
سیاهی شب را در هم شكستی كبوتران سفید به دورت میچرخند ندائی تو را میخواند میلت به رفتن است. بالهایت را گشودهای خیال پرواز به سرت زده خودت گفته بودی عاشق پروازی پركشیدن به سوی آسمان را هنگام دیدند.
تاریخ را سه چوب كبریت مظلوم روشن ساخت آب زاین نتوانست هیچگاه آتش جان بریوان و روناهی را خاموش گرداند و سرمای زمستان تاب گرمایی دلت را نیاورد. اگر چه شعله آتش جسمت را سوزاند اما با یاد وخاطرهات بر لبها جاری و در ذهنها ماندگار شدی. اكنون تو نیز به مشعلهای همیشه فروزان امرالی پیوستی.
اكنون كه سالها گذشته و تو افسانهای هزاران نوزاد متولد شده نامشان را از تو گرفتهاند چون در اذهان جاودانهای از فراگرفتهایم، درس شهامت و ایستادگی را.
ای رفیق مژدهات میدهم، دختران سرزمینت رمز آزادی را از تو فرا گرفتهاند و هر روز به كوهستانها سر بر افراشته برای سر افرازی وطن روی میآورند.