هیوا آرگش
بمان، ای صبورتر از سرزمینم …
ای لحظهی آوار در سكوت میان سطرهای شعر
بمان ای نانوشته
تو بمان برای میهنی كه برایش گریستیم و نترسیدیم
تا دوباره بخندد لبهای برآماسیدهی خیابان از كبود و خون
تو بمان و زندگی باش
در كوچههایی كه مرگ را میان دهانهای فریاد قسمت میكنند
بخند به جای همهی عشقهای بیلبخند
بمان، تو تنها نیستی
بمان و با لبهای من با همهی پنجرهها و عصرهای پنجشنبه حرف بزن
زندگی باش تا مرا به یاد من و راه میآوری
من با لبهای تو بر خاطرهی تمام یكی بود یكی نبودهای دور بوسه میزنم
یكی بود كه تو بودی، یكی نیست كه تو هستی در خیابانی از كبود و خون
با رد زخم یك دستبند بر نازكای شعر دستهایت
با سینهات كه خوشهخوشه از درد میروید
من در این شعر تمام كبوترانهی یك قفس را بغض میكنم
با چشمهای تو
برای وطنِ یك ترانه
برای كودكان واقعی با دردهای واقعیتر
برای سطر ناسرودهای كه تویی
باچشمهای تو
تنها با چشمهای تو
دوباره من عاشق میشوم