زینب خراسان
درسال 1994 روزی فرخندە و باارزش رقم زده شد بود، روزی دل عاشق من خون تازهای به حیات من بخشید. منتظر غروب و آمدن شب بودیم، هوا کم کم رو به سردی میرفت و همه چیز در حال یخ زدن بود. پرنده به آشیانهی خود باز میگشت باد و طوفان بر ابرها می تاختند و ابرها درگردبادی که بر پا شده بود در رقصی کیهانی به گردش درآمده بودند، آن روز شب نمیشد و میان من و روز جدالی درگرفته بود؛ باران می بارید و بر روی و چشم من بوسه میزد و در آن شب تیره و تار مژدهی آمدن روز را به من میداد. آرزوی دیرینه و هزاران سالهی من بر گرد آن حقیقت شکل گرفته بود، در راهی که اثر و خطوط آن برجای نمانده بود به دنبال حقیقت خویش بود، دامنههای زاگروس و توروس برای آن روز به ترنم و ترانه آمده بود و شعری از امید برایش میسرود. همهی گلهای بهاری برای روز چهار نیسان (١٧ فروردین) شکوفا شده بودند؛ آری دیدن آن روز آرزوی دیرینهی من بود همیشه در خوابهایم دیده بودم که رهبر آپو را میبینم و با او ساعتها به گفتگو مینشینم دیدن چنین روز مبارک و فرخندهای به دلم برات شده بود، روزی که موجب گشایش افق هر انسانی خواهد شد. دیدن رهبر آپو شور بزرگی به جان انسان میاندازد لحظهای که انسانی رهبر آپو را ببیند تازە بر هستی وجود خویش وقوف می یابد، تردید و دودلی انسان در زندگی او را به کوششی درونی وامیدارد. دیداری که تحول انسانی را در پی دارد از دید بعضی از رفقا درست مثل آن است که انسان بال درآورده باشد و به پرواز درآید. دیدار رهبر آپو چنین نیرو و احساسی را به انسان میدهد. به نظر من تنها لحظهای که انسان میتواند احساس آزادی بکند لحظهای است که به دیدار رهبر آپو نائل آمده باشد و برای دل هر رفیقی آغاز روزی دوباره است و روز از مادر زاده شدن است. برای من آن روز سپیدهدم هستی من است. روزی که روشنایی آفتاب را به چشمان من هدیه کرد، خورشید روز را آراسته بود و با شعاع درخشان خود به دل من میخندید و روشناییاش نور دیدگان من بود؛ نوری که چشمان مردگان را زنده میکرد و دل به خواب رفته را بیدار میکرد و این دیگر دیدن حقیقی خورشید بود نه خواب بود و نه خیال. در چشمان هر رفیقی برق امید به آزادی میدرخشید مثل گلهای ماه تیر و کوه چارچلا آنگاه که می شکفند. شبهای تاریک بیستاره به آخر رسیده بودند. زندگانی من با نور تازهای پوشیده شد و با صدایی رسا میگفت «من خورشید هستم من رهبر آپوهستم» براستی هر انسانی حتی اگر تنها یکبار رهبر آپو را ببیند چنان نیرو و انرژی از او میگیرد که تا آخر عمرش بر مسیر راستی و درستی گام بردارد؛ این احساس را در دلها زنده میکند که انسان را به جستجوی شناختن تاریخ خود، وادار میکند تا بگوید من کی هستم و چگونه مبارزه بکنم. هر سخنی از رهبر آپو دربرگیرندهی یک دنیا معنی است. خود باوری را در انسانها زنده میکند تا به خود بگوید که پیروزی چشم به راه من است و این توان را به انسان میدهد که با رنج وتلاش خویش میتواند به معنای زندگی دست یابد.
ما در سالن کوچکی جمع شده بودیم. ضربان قلب من آتشی در جانم افکنده بود، آن سالن برای صدای تپشهای قلب من بیاندازه کوچک بود چرا که برای لحظهای امواج خروشان آزادی در دل من برپا شده بود. گرمای شور وهیجان ِجان من بر پیشانیام قطرات بارانی شده بود که بر رخسارهام میبارید، در آن سالن کوچک دلها همه برای آزادی خلقها به تپش درآمده بود. هر سخنی تاریخی بود و هر حرکتی این همانندی بود با حقیقت کیهان و جهان هستی و هر نظری بخشی از جستجوی حقیقت زندگی راستین بود. درآن شب تیره مردمک چشممان بزرگتر شده بود، تمامی سلولهای جان من سرپا و آماده شده بودند. ورود رهبر آپو به سان فرود آمدن باز شکاری بود، رهبر آپو وارد سالن شد و گفت: « شب بخیر، شب بخیر» و بلافاصله گفت:» بنشینید، بنشینید» پس از آنکه نشستیم منتظربودیم تا ببینیم چه میخواهد به ما بگوید در آن لحظات چشمان ما از شادی پر از اشک شده بود. خندهی دلخوشی و اشک ِچشم ما به هم آمیخته شده بود. ما خودمان نمیدانستیم که آن اشکها از شادی بود یا از گریه؛ به نظر من قلم از گفتن آن حال من ناتوان بود و آن حس به زبان در نمیآید از خوشی کم مانده بود که بال دربیاوریم و به پرواز در بیاییم؛ اگر آن دیوارها نبودند فریاد شادی ما به آسمان بلند میشد و شاید تنها علم کوانتوم میتوانست پاسخی به این حس و حال ما باشد، در کوانتوم آمده است که انسان در خیال خود بال در میآورد و پرواز میکند و کاشف همهی اسرار میشود. مغز ما مثل سرعت نور، همهی دیوارها را درمینوردد و در فضای لایتناهی به گشت و گذارمیپردازد. افکار مثل مورچگان به دنبال هم میآمدند، افکاری که نه کوه، نه دشت و نه دریا را نمیشناسد مرا احاطە کرده بود. همچنین ذهن من درگیر سؤالات بیشماری شده بود. اینکه ما چطور به سؤالات رهبر آپو جواب بدهیم؟ در آن لحظاتی که ما با رهبر آپو زندگی میکنیم ما برای آزادی بالهای خود آماده بودیم لحظاتی که سرچشمهی آزادی بودند لحظاتی که بغض هزاران سالهی تاریخ بودند لحظاتی که خود را به فرهنگ الهگان مادر رسانده بود و مبین زندگی آزاد بود. لحظهای بود که آدمی دلش نمیخواست به آخر برسد و به خاطرش حاضرند جان خود را نثار کنند.
همچنین رهبر آپو گفت شما باید به راستی و حقیقت زن برسید. و اگر میخواهید به آزادی برسید بایستی دارای ارتش شوید. در واقع به این شیوه رهبر آپو میخواست نیرو و توان خودباوری را درما شکوفا کند. دراین دریا واز اعماق تاریخ صدای رهبر آپو میآمد که میگفت : « من به شما زنان این باور را میدهم که کارایجاد ارتش زنان را به انجام برسانید» همچنین رهبر آپو به ما گفت : « شخصیت خودتان را در ارتش زنان قوی کنید و بر اساس آن وارد عرصهی کار و مجاهدت شوید». رهبر آپو گفت : « من به شما همه چیز را یاد میدهم چیزی که برای شما میماند درعمل و پراتیک به اتمام برسانید». لحظهای که رهبر آپو به صحبتهای رفقا گوش میداد انسان به آرامش و باورمندی بی حد و مرزی میرسید . درآن لحظه انسان تازه به نیرو و توان خودش پی میبرد.
این بار در یکی از روزهای بهار سال 1995 در کوردستان، نوروز در حال آمدن بود و با روح «مقاومت زندگیست» به استقبال نوروز رفته بود. برای من وداع با رهبر آپو مثل دررفتن جان از بدن بود و درعین حال هیجان چیز دیگری هم بود چرا که داشتم به سرزمین خویش به کوردستان بازمیگشتم. زندگی برای من معنای تازهای یافته بود من میخواستم بار انقلاب را بر دوش بکشم نام و نام خانوادگی من دیگر تنها رفیق (هوال) میشد. رفقایی که هنوز رهبر آپو را ندیده بودند میدانند که چکار باید بکنند چون زیبایی هستی به همراه دلهای ما آزادی را به ارمغان آورده بود. ما یکبار دیدیم که دری گشوده شد و زیبایی خورشید را به چشمان خویش دیدیم. آری از شوق دیدار رهبر آپو توی دل خودم میگفتم «عشق از وجود خویش شرمسار است لحظات عشق واقعی و بزرگ من زنده شدند. جسمم کرخت وبی حس شده بود و موهای سرم سیخ شده بودند، ما میخواستیم قامت خود را به زیبایی خیره کنندهی رهبر آپو بهرهمند سازیم. ما میخواستیم قدح آب عشق جستجوی حقیقت رهبر آپو را جرعە جرعه سر بکشیم. آری ما میخواستیم جای دوست داشتن رهبر آپو را به آشیانهی همهی عشق راستین خود تبدیل کنیم. آری سمت تمام کشتیهای بهشت ما به سوی روشنایی چشمهی خورشید بود. آری این بازتاب شعاع خورشید تابان بود. چه کسی را یارای آن است که بدان بنگرد؟ این نیروی همیشگی در تمام دورانها مایه جنبش و حرکت و نَفسِ زندگانی است. آهنگ خوشنوای باران بهاری بود که در دلهای انسانها نواخته میشد. عشق رهبر آپو آفرینشگر زن با اراده و شجاع و نیرومند است. زمانی که در حضور رهبر آپو بودیم میدیدیم که ایشان چه قدر از خوی خودباوری ما بر سر شوق میآمد.
رهبر آپو یکایک ما را از جای خود بلند میکرد و با ما گفتگو میکرد. از کدام خانوادهایم، چند سال داریم و تا چه حد برای جنگ و سختیها و دشواریها آمادهایم و اگر آماده نیستیم نباید به میهن برگردیم. بعد ازاینکه غذا خوردیم نوبت عکس گرفتن رسید. رهبر آپو با همهی ما عکس گرفت و تک تک ما را در آغوش گرفت و با ما وداع نمود. زمانی که رهبر آپو ما را در آغوش گرفت این حس به ما دست داد که ما دیگر متعلق بە خودمان هستیم. آن وداع واپسین ازتمام خداحافظیهای دیگر دردناکتر بود و بر روح ما زخمهای ناسوری برجای گذاشت.
ما قولهای خیالی بیشماری را به رهبرآپو داده بودیم. اما زمانی که به میهن برگشتیم و پس از اینکه حقیقت جنگ و وحشیگری دشمن را دیدیم تازه فهمیدیم که قول و قرارهای ما خیالی بوده است. به همین دلیل در حدی که خواسته میشد پاسخگو نبودیم رهبر آپو یکه و تنها مانده بود. اما میتوانم بگویم امید من بزرگتر و خواستهی من از این جهان تنها آنست که ما روزی بر روی دیوار باستانی شهر آمد، سر خود را روی سینهی رهبرآپو بگذاریم و نفس آزادی بکشیم.