کاویان کامدین
در جامعهی دمکراتیک احزاب و تشکلات سیاسی، فقط درصورتیکه «جامعهمحور» باشند و برای جامعه اخلاقی و سیاسی احترام قائل باشند، میتوانند نقشهای ریشهی در «حل» مسائل اجتماعی داشته باشند
از همان سالهای اول انقلاب ۱۳۵۷، سران رژیم کنونی ایران، یک استراتژی سیاسی را پیریزی نمودند، هرچند متناقض، اما قادر شدند شعارهایی را در ذهن عموم مردم القاء کنند که هنوز هم جامعهی ایرانی نتوانسته بهخوبی ذهنیت نهفته در پس این شعارها را تجزیه و تحلیل نماید و با خوانشی درست، رژیم حاکم را تفسیر نماید. دو شعار اساسی سران رژیم کنونی در آن زمان، حاکی بودند از «مرگ بر اسرائیل، مرگ بر آمریکا» و «نه شرقی نه غربی، جمهوری اسلامی»!
در نگاه اول، مخاطبین از پس شعار اولی، چنان تصور میکنند که این رژیم، ضد امپریالیستی و ضد غربی است. از شعار دومی، استقلال فکری، سیاسی و فرهنگی استنباط میگردد. درحالیکه واقعیت بسیار متفاوت است و این شعارها هیچ ارتباطی با واقعیت ندارند.
متفکرین سیاسی و استراتژیسینهای رژیم، با این شعارها، راه مدیریت جامعه ایرانی را هموار مینمودند، همیشه توانستهاند با این «هژمونی فکری» جامعهی ایرانی را به آسانی مدیریت کنند و درعینحال تمام مخالفین خود را نیز متهم به همکاری با غرب و سرکوب نمایند. درحالیکه ارتباط خود رژیم با «نظام جهانی» آنچنان پیچیده است که نقش «دولت ایران» به «مزدوری نظام» در منطقه تقلیل یافته است، اما نمود ظاهری رژیم با جنجالهای تبلیغاتی آنچنان پیچیده و مبهم میگردد که حتی خود حاکمان و سران رژیم نیز به این استدلالها غیرواقعی، باور کردهاند.
جنگ، تنش و ضدیت دولت ایران با اسرائیل، آمریکا و در کل نظامی جهانی، هیچوقت ریشهای نبوده و نیست. درست برخلاف خوانش عمومی، اسرائیل، آمریکا و نظام جهان نیز یک تناقض ریشهای با رژیم نداشته و ندارند! تضادها و تنشهایی در بین دولت ایران و نظم جهانی وجود دارند، اما این تنشها هیچوقت ایدئولوژیک، ریشهای و پایهای نبوده و نیست. تضادها و تنشها، همیشه مربوط به انحصارات سیاسی، اقتصادی و منابع انرژی بوده است. در حوزهی ایدئولوژیک، هم رژیم ایران به وجود اسرائیل و آمریکا در منطقه مشروعیت میبخشد و هم اسرائیل و آمریکا به موجودیت رژیم در منطقه مشروعیت بخشیده و میبخشند.
تاریخ به ما میگوید که رژیم دولت-ملت ایران، از طرف انگلستان پایهریزی شده است، رژیم و ساختار قدرت پس از خاندان پهلوی تغییر نکرد، بلکه دستبهدست شد! ظاهراً تغییراتی صورت گرفتند و این تغییرات به تیرگی روابط سیاسی و دیپلماتیک ایران-اسرائیل و ایران-آمریکا منجر شدند، اما از حیث ایدئولوژیک، هرگز همدیگر را زیر سؤال نبردند و نخواهند برد!
این روزها سران رژیم، کُردها را به ارتباط با اسرائیل و آمریکا متهم میکنند، شاید هم در تلاشاند یک واقعیت تاریخی خویش را لاپوشانی کنند؟ درست به همان صورت که دولت سرکوبگر اسرائیل، احزاب فلسطینی را بهعنوان توجیه سیاسی در سرکوب و جنایات علیه ملت مظلوم فلسطین، متهم مینماید. جنایاتی که دولت اسرائیل علیه ملت مظلوم فلسطین انجام میدهد، رژیم ایران در برابر خلقها و ملتهای مظلوم ایران انجام میدهد. اگر از دیدگاه آزاداندیشی به مسئله بنگریم، هر دو از یک قماشاند که یکی خودش را به رنگ آبی و دیگری به رنگ سرخ، رنگآمیزی کردهاند!
رژیم فاشیست و اشغالگر ایران گاه، تنشهای سیاسی خود را با غرب، تا گفتمان «جنگ تمدنها» پیش کشید، درصورتیکه مدل و نوع شیعهگری رژیم، یک نسخهی شیعهگری مدرنیستی و غربی تمامعیار است. شباهت بسیاری با ضدیت شوروی سابق و بلوک کاپیتالیستی غرب دارد. شوروی، ظاهراً آنتی کاپیتالیستی بود، اما هیچوقت آنتی مدرنیستی نبود و نشد! همین قانون در مورد رژیم ایران که تمام مخالفانش را به آن متهم میکند، صدق میکند. برخلاف تصور عموم، رژیم ایران هیچوقت تناقضی و تنشی ریشهای با نظم جهانی و مدرنیتهی حاکم نداشته و ندارد. تنشها و تناقضات «قلمروی» است. جنگ بر سر انحصار قلمرو و حاکمیت سیاسی و اقتصادی در منطقه است.
اسلامگرایی و شیعهگری رژیم نیز، پوششی ایدئولوژیک است بر روی واقعیت سیاسی نظام که بدون این استدلالهای ایدئولوژیکی، قادر نمیبود تا این حد مخالفانش را سرکوب و بخشی از جامعه را جذب خود نماید. گاه سران ایران از نبود دمکراسی در آمریکا و نکات ضعف دولت آمریکا سخن میگویند. گاه پرده از جنایات آمریکا و اسرائیل برمیدارند، غالباً تمام اینها هم صحت دارند و واقعاً هم این «دولتها»، آن جلوهای که از خود نشان میدهند را نداشته و ندارند. اما این نمیتواند «جنایات» خود رژیم را توجیه کند و یا رژیم ایران نمیتواند با جنایاتی که دولت اسرائیل در برابر ملت مظلوم فلسطین انجام میدهد، جنایات خویش را توجیه کند. اینها نمیتوانند «توجیهاتی» قانعکننده و خردمندانه باشند!
دولت چین تا چه میزان «کمونیستی» باشد، رژیم ایران نیز به همان میزان «اسلامی» و «ضد امپریالیستی» است. پایبندی رژیم به خدای اعصار قدیم، تقلبی و خدای واقعی نظام، دولت-ملت و مدرنیتهی کاپیتالیستی است!
در اذهان عمومی، تکرار چیزی غیرواقعی، بزرگترین دروغها را به واقعیت تبدیل میکند! شاید از حیث استراتژیک و تاکتیکهای سیاسی، این شعارها بتوانند کوتاهمدت عمل کنند و واقعی هم به نظر برسند، اما هیچوقت به حقیقت اجتماعی تبدیل نخواهند شد.
شاید افزودن تنش و جدالهای روسیه با نظام جهانی به این گفتمان، مفید واقع گردد. هرچند مدتی است که دولت روسیه با اروپا و نظام جهانی وارد جنگی گرم در اوکراین شده است، اما این جنگ و تنشها، ایدئولوژیکی و ریشهای نیستند. روسیه مدعی گذار از مدرنیتهی حاکم برجهان نیست، فقط منافعی سیاسی، اقتصادی در شرق اروپا دارد که میخواهد از آنان دفاع کند و یا هژمونی خود را در آن مناطق گسترش دهد و بس! در عوض، آمریکا و همپیمانان اروپایی وی، میخواهند قدرت هژمونی روسیه را در شرق اروپا تضعیف نمایند. در یککلام، مسئله بر سر «قلمرو» است! سرشت تنش و جدال روسیه با نظام جهانی، در مورد سرشت تنش و جدال ایران با نظام جهانی نیز، کاملاً صدق میکند. جنگ ایران و نظام جهانی، بر سر «قلمرو» است! مسائل ژئوپولتیک و ژئواستراتژیک در منطقه، ماهیت این درگیریها را تشکیل میدهند، نه اینکه نظام مسئلهای با نظام خونآشام مدرنیتهی کاپیتالیستی داشته باشد. چون خود رژیم ایران، استوار بر کاپیتالیسم دولتی است؛ بهجای کاپیتالیسم «خصوصی»، رژیم انحصارات اقتصادی و سیاسی جامعه را بهعنوان «کاپیتالیسم دولتی» در اختیار گرفته و سازماندهی نموده است.
با یک بحث کوتاه میتوان این گفتمان را فیصله داد. بهعنوانمثال رژیم ایران یک مدل از «دولت-ملت» ترکیبشده با «شیعهگری مدرنیستی» است. در وهلهی نخست باید گفت که تمام مدلهای دولت-ملت، بیانگر فاشیسماند.
فاشیسم به اقتضای تعریفش، بیانگر رژیم «جنگ مستمر با جامعه» است. فاشیسم را اساساً میتوان بهعنوان رژیم جنگ داخلی نیز تعریف نمود. رژیمی که در حالت جنگ مستمر با جامعه باشد نیز، بیانگر خطرناکترین حالت بحرانی و وضعیت کائوتیک است. هنگامیکه یک بعُد بحران موجود در جامعهی ایران اینگونه تعریف شود، عمق و شدت بحران مذکور بهتر درک خواهد گردید. جامعه چه خاموش، ساکن و آرام دیده شود، چه هرروزه با مواد منفجره به لرزه درآید، زندگی بحرانی و دچار وضعیت کائوتیک، به لحاظ ماهوی موجودیتش را حفظ مینماید. درحالیکه آرامش موجود در جامعه بیانگر جنگ سرد است، محیط پر زدوخورد نیز، بیانگر جنگ گرم در همان ساختار است.
پس دولت-ملت هر جلای به چهره داشته باشد(خواه اسلامی ضد امپریالیستی و خواه لیبرال و یا اسلام سکولار لیبرالی)، درنتیجه و مطابق ذات واقعی خویش، نمیتواند «فاشیستی» نباشد. زیرا همیشه با جامعه در حال جنگ است. در این صورت، رژیم چگونه میخواهد به همه بقبولاند که ضد امپریالیستی و ضد اسرائیلی است؟
رژیم درحالیکه با نظام جهانی وارد جنگ هژمونی منطقهای است، پس چرا اینهمه بر طبل ضد «اسرائیلی بودن» و ضد «آمریکایی بودن» میزند؟ چرا جز خود، همهکس و همهچیز را «وابسته» بهنظام جهانی جلوه میدهد؟ چرا دولت سالهاست با ایالات متحده آمریکا سر میز مذاکرات (بازی) برجام نشسته است؟ چرا حتی با عربستان سعودی که یکی از مزدورترین رژیمهای منطقه است، روابط دیپلماتیک خود را حفظ میکند؟ چرا برای کوتاه کردن دست بیگانگان بر خاک و بوم ایرانزمین، مدلی از «اسلام دمکراتیک» را ارائه نمیدهد؟ چرا از «دمکراتیک شدن اسلام» هراس دارد؟ چرا بر شیعهگرایی مدرنیستی، پافشاری میکند؟ چرا با نظام جهانی، وارد جنگ «مدرنیته» نمیشود و هیچ مخالفتی نسبت به دیگر ابعاد مدرنیته ندارد؟ چرا از همان ابزارها، راهها و روشهای مدرنیتهی حاکم برجهان، استفاده میکند؟ اگر واقعاً میخواهد با نظامی جهانی (و به قول خودشان استکبار جهانی) تصفیهحساب کنند، چرا با ملتها، باورها، فرهنگها و خردهفرهنگهای ایرانزمین، در حالت جنگی مستمر قرار دارند؟
در داخل مرزهای «مدرنیته»ی حاکم، هیچ قدرتی نمیتواند «استقلال» داشته باشد، مگر اینکه مدرنیتهای جایگزین بهجای مدرنیتهی کاپیتالیستی، بر منطقهای، کشوری و یا قارهای از جهان حاکم گرداند. این در صورتی است که در هیچ کجای جهان، جنگ «مدرنیتهها» در میان نیست، جنگهای موجود در تمام نقاط جهان نیز، در داخل مرزهای «مدرنیتهی» حاکم به وقوع میپیوندند و کسی تاکنون ادعا نکرده (جز بخشی از کُردها که بجای دولت-ملت، مدعی برساخت ملت دمکراتیک هستند) که با مدرنیتهی حاکم برجهان، در جنگ است. درصورتیکه رژیم ایران از تمام ابزارهای ایدئولوژیکی نظام جهانی استفاده میکند(خود شعبهای از مدرنیتهی کاپیتالیستی است) و بت دولت-ملت ساختهی کاپیتالیسم را بهعنوان «جمهوری اسلامی» ارائه مینماید، چگونه میخواهد «مدعی شود» که با نظام جهانی، تنش و تناقض دارد؟ اگر تناقض دارد پس چرا به دولت-ملت (خدای مدرنیتهی کاپیتالیستی) چسبیده و دستبردار آن نیست؟
در کل، رژیم ایران نیز، عنصری تشکیلدهنده از نظام جهانی است که نظام جهانی بدون این عناصر کامل نیست. هرچند ظاهراً متناقض نیز به نظر برسند، اما ذاتاً این تناقضات همیشه در جنگهای میان تمدنی، وجود داشتهاند.
احزاب سیاسی مخالف نیز سخنی برای گفتن ندارند، مجموعاً احزاب سیاسی «دولتمحور» که هنوز بر اریکه قدرت ننشستهاند، نسخههای «هنوز» به قدرت نرسیده و نمایان نشدهی «فاشیسم» دولت-ملت هستند. جز نسخهای شکستخورده و تکراری دوران پهلوی، ناسیونالیسم قومی و ملی که خواستار رهایی از یوغ بردگی دولت-ملت میباشند، اگر تأسیس دولت-ملت مستقل را اساس بگیرند، فاشیسم و دیکتاتوری فرو نخواهد پاشید، بلکه تکثیر خواهد شد. احزاب به مراجع قدرت دست مییابند و از حزب به مینی دولتهای زیادی متحول خواهند شد که در این صورت نیز، بهجای آزادی، عدالت و برابری، دیکتاتوری قومی و ملی جدیدی حکمفرما خواهد شد.
این پروژهها، هیچ راهحلی برای مسائل و معضلات اجتماعی ندارند. اگر معیار سنجش هر تمدن و قدرت سیاسی نوظهور، ابتکار و خلاقیت آن در چارهیابی و حل مسائل اجتماعی باشد، در این صورت یک قدرت سیاسی باید بر مبنای قدرتش در حل مسائل و معضلات جامعه سنجیده شود. مدل رژیم کنونی فرورفته در باتلاق مسائل قدرت، فساد سیاسی، اقتصادی و اداری که مردم را تا حد خودکشی به هراس آورده است، ادعاهایش مبنی بر «تمدن اسلامی» و «انقلاب اسلامی» تهی و فاقد معنای واقعی هستند. زیرا چاره گشایی که هیچ، بر مسائل و مشکلات اجتماعی نیز افزوده است. احزاب مخالف نیز، صرفاً به «مخالفت» بسنده میکنند و هیچ راهحل و پروژهای اجتماعی در راستای «حل» مسائل اجتماعی ایران ندارند. در اینجا راه «مخالفت» با «آلترناتیو شدن» از هم جدا میشود. هرکسی میداند که کدام مدل حکومتی نامطلوب و بیکفایت است، اما هر قدرتی نمیتواند «مدل» مطلوب و باکفایت را ارائه دهد.
به همین خاطر بحران اجتماعی-سیاسی کنونی در ایران، کاراکتری جهانی دارد و محدود به ایران نیست. این را نیز بحران تمدن و مدرنیتهی کاپیتالیستی میخوانیم که ایران اگر تمدنی مجزا و منفک از مدرنیتهی کاپیتالیستی بود، با همان «بحرانها» درگیر نبود.
قدرتهای سیاسی، در ابتدا با شعار حل مسائل و معضلات جامعه وارد عرصهی سیاسی میشوند، چنان وانمود میکنند که طرفدار مردم و برای حل مسائل مردم به حوزهی سیاسی وارد میشوند. همینکه به قدرت رسیدند و یا جایگاه سیاسی موردنظرشان را به دست آوردند، حل مسائل و مشکلات جامعه به فراموشی سپرده میشود و قدرت مذکور، خواسته یا ناخواسته با جامعه دست به جنگ و ستیز میزند. این طالع تلخ تمام احزاب و قدرتهای «دولتمحور» است.
برای همین بجای دولتمحوری، باید بیشتر بر «مردم محوری» و «جامعهمحوری» احزاب و قدرتهای سیاسی تمرکز داشت. هرچند غیرممکن و غیرعملی هم به نظر برسد، ولی حتی اگر رژیم کنونی، اراده کند و تغییراتی ریشهای انجام دهد و راه را بر روی مشارکت ملل، باورها، فرهنگها، احزاب، زنان و جوانان در «تعیین سرنوشت»شان باز کند، میتواند نقش مفیدی در آیندهی سیاسی ایران و انقلاب ایفا نماید.
هدف هیچ حزبی نباید «به قدرت رسیدن» باشد، حزبی یا نیرویی که هدف از تأسیس آن، رسیدن به قدرت باشد، از همان روز نخست، محکوم به شکست است. این به قدرت رسیدن خواه با نام، دینی، خواه با نام ملی و قومی باشد، یا هر طبقه و قشری که باشد، نتیجه جز این نخواهد بود. احزاب و نیروهایی سیاسی در قرن بیست و یکم، تنها در صورتی میتوانند موفق عمل کنند که در پس تأسیس آنان، هدف «حل مسائل» اجتماعی نهفته باشد، نه به قدرت رسیدن! با هر پرچم و ایدئولوژیای که باشند، احزاب سیاسی به دو طیف مجزا تقسیم میشوند.
۱-احزاب «دولتمحور»!
۲- احزاب «جامعهمحور»!
تا حدی طیف اول احزاب را تعریف نمودیم، اما طیف دوم، هدفی جز حل مسائل جامعه ندارند، هدفشان «براندازی» یک دولت و «تأسیس» دولتی جدید نیست! این نوع احزاب که در بین خود و پارادایم قرون نوزدهم و بیستم، تفاوت ایجاد نمودهاند، وارد بازیهای براندازی و بازتولید دولت (بهخصوص دولت-ملت) نخواهند شد. زیرا در پس فلسفهی «براندازی»، فلسفهی «بازتولید» دولت-ملت وجود دارد. این نوع احزاب که اکثراً مدعی گذار از مدرنیتهی حاکم هستند، گذار از مدرنیتهی حاکم و «برساخت» مدرنیتهی جایگزین، بزرگترین دغدغهی آنان است. دغدغهی به قدرت رسیدن ندارند، بجای به قدرت رسیدن، نهادهای سیاسی و مدیریتی مردمی را در کل سطوح اجتماعی سازماندهی و از طریق این تشکلات سیاسی، تأسیس «جامعهی سیاسی» را، بهعنوان والاترین هدف سیاسی خود قرار میدهند.
در این پروسه، دولت میتواند بهعنوان یکنهاد اجرایی در کارهای عمومی جامعه، دارای نقش باشد. برای این تشکلات احترام قائل باشد و در مقابل این تشکلات سیاسی نیز موجودیت دولت را پذیرفته و برای آن احترام قائل باشند. دولت نیز باید تشکلات دمکراتیک مردمی را بهعنوان نقطه قوت خود ببیند!
در جامعهی دمکراتیک احزاب و تشکلات سیاسی، فقط درصورتیکه «جامعهمحور» باشند و برای جامعه اخلاقی و سیاسی احترام قائل باشند، میتوانند نقشهای ریشهی در «حل» مسائل اجتماعی داشته باشند و در میان جامعه، قابلاحترام قرار بگیرند. جنگ اینگونه احزاب و تشکلات سیاسی-اجتماعی، جنگ به قدرت رسیدن و سلب قدرت نیست! جنگ باورها و ارزشهاست! جنگ با رژیم ایران نیست، جنگ با مدرنیتهی حاکم، ارزشهای این مدرنیته که برجهان و تمدن ما پروبال گسترانده است، میباشد! اینگونه احزاب و تشکلات سیاسی-اجتماعی، برای به قدرت رسیدن و سلب قدرت، نمیجنگند؛ برای باورها و ارزشهای برساخت «جامعهی دمکراتیک» میجنگند که در آن به قدرت رسیدن و سلب قدرت، هیچ معنا و مفهومی ندارد. این یعنی پایان «دولت کلاسیک، هژمونی ایدئولوژیک مدرنیتهی حاکم» و گام نخست بهسوی «جامعه دمکراتیک» که گامهای بعدی آن به سمت تمدن دمکراتیک، ادامه خواهند داشت.