تحلیلات رهبر آپو

خروجم از سوریه، در ارتباط با عملیات ناتو‌ـ گلادیو است. بدون توجه به گلادیو و انشقاق موجود در ارتش ترك، نمی‌توان تفسیر صحیحی درباره‌ی این عملیات به‌عمل آورد. دو رئیس ستاد كل ارتش یعنی «اسماعیل حقی كارادایی» و «حسن كِورك‌اوغلو» در دوران ریاست‌شان به اندازه‌ای كه تصور می‌شد، بر همه چیز مسلط نبودند. رویكرد هر دو نیز در قبال مسئله‌ی كُرد، به رویكرد «اشرف بتلیسی» نزدیك‌تر بود. هدفمندنمودن جنگ در راستای پاكسازی كامل كُردها را هم صحیح و هم امكان‌پذیر نمی‌دیدند. صلح و چاره‌یابی سیاسی‌ای كه تورگوت اوزال و اشرف بتلیسی می‌خواستند آغاز كنند را هم نوعی اقتضای میهن‌دوستی می‌شمردند و هم با نگرش كلاسیك جنگ همخوان‌تر می‌دیدند. «ساكب سابانجی» نیز نماینده‌ی قشری بود كه در درون انجمن صاحبان کسب‌وکار و صنعتكاران تركیه (TÜSİAD) از این خط‌مشی دفاع می‌نمودند. رویكرد «محمد اَیمور» رئیس دایره‌ی كُنتراگریلا در تشكیلات اطلاعات ملی (MİT) و «حَنَفی آوجی» یكی از رؤسای تشکیلات امنیت [یا پلیس] نیز به موازات همان خط‌مشی بود. این اكیپ با ارزیابی «ماجرای سوسورلوك» حمله‌ای را در مقابل لابی جنگ صورت داده بود.

قبل از خروجم از سوریه بود كه رقابت بین این دو قشر بازهم سر بر آورده بود. رقابت بین طرفداران گفتگو با ما و مخالفان‌ گفتگو با ما، با پشتیبانی اسرائیل و ایالات متحده‌ی آمریكا به نفع جناح ناتو‌ـ گلادیویی یعنی قشر طرفدار جنگ و نابودی به پایان رسید. اندكی قبل از خروجم، سرویس اطلاعاتی اسرائیل از راهی غیرمستقیم به اصرار پیام لزوم خروج من از سوریه را داد. خروج از آنجا را مناسب ندیدم. زیرا از ضربه‌ی بزرگی كه به موقعیت‌مان در سوریه وارد می‌آمد نگران بودم. از نظر استراتژیك و ایدئولوژیك نیز این را صحیح نمی‌یافتم. جنگ در مسیر طبیعی خویش پیش می‌رفت و تقدیر هرچه كه بود پیش می‌آمد. نگرشی تقدیرگرا در پیش نگرفته بودم اما كنارگذاشتن یك خط‌مشی ایدئولوژیك، سیاسی و نظامی حدودا سی‌ساله در یك آن و تغییر مسیر نیز نمی‌توانست یك موضع مخالفت بامعنا در برابر تقدیر باشد. باید صادق می‌بودم؛ نمی‌توانستم نجات‌دادن خود را مبنا بگیرم. بعد از آخرین هشداری كه «آتیلا آتش» به نام گلادیو‌ـ ناتو انجام داد، تنها در صورتی كه سوریه و روسیه به شكلی مصمم از ما پشتیبانی می‌كردند، شانس این را می‌یافتیم تا جنگ را به مرحله‌ای بالاتر برسانیم. لیكن نه‌تنها این پشتیبانی صورت نگرفت بلكه هر دو كشور حتی نیرو یا نیت برداشتن بارِ اقامت شخصی مرا هم نداشتند. برای سوریه این مورد واقعا هم نمی‌توانست میسر باشد. ممكن بود از شمال توسط ارتش تركیه و از جنوب نیز توسط ارتش اسرائیل یك‌روزه مورد اشغال واقع گردد. اگر دچار هراس و سراسیمگی نمی‌شدند، می‌توانستند امكان استقرار مناسبی برای من فراهم نمایند؛ اما ریسك این را نیز تقبل نكردند. موضع روسیه، بی‌حیثیت‌تر بود. در ازای «پروژه‌ی جریان آبی» و وام ده‌میلیارد دلاری صندوق جهانی پول (IMF) ما را به زور از مسكو اخراج نمودند.

تا زمانی كه دوگانگی كودتای 28 فوریه‌ی 1997 به درستی فهمیده نشود، نمی‌توانیم وقایع روی‌داده را درك نماییم. جناحی از كودتاگران با یك پیشنهاد واقع‌گرایانه‌ی صلح به ما نزدیك شدند. به نظرم در آرشیو ما اسناد مربوط به این قضیه وجود دارند. متقاعد شده بودم كه همانند برخورد تورگوت اوزال و نجم‌الدین اربكان، جدی هستند و خواهان صلح می‌باشند. جهت ممانعت از همین موضع طرفدار صلح و چاره‌یابی سیاسی بود كه كودتا اندر كودتا صورت گرفته بود. اكنون به‌غایت آشكار شده كه در آن دوران یعنی تا دوران دستگیری‌ام، اسرائیل و ایالات متحده‌ی آمریكا صلح و چاره‌یابی سیاسی را نمی‌پذیرفتند. به اصرار خواهان ادامه‌ی جنگِ هرچند کم‌شدت‌ و لاینحل باقی‌گذاشتن مسئله‌‌ی كُرد بودند. جهت كنترل خاورمیانه و به‌ویژه سرنگون‌‌نمودن رژیم عراق، شدیدا به این نیازمند بودند. تنها از این طریق می‌توانستند تركیه را منفعل كرده و نقشه‌های خویش را اجرا نمایند. تورگوت اوزال، نجم‌الدین اربكان و بولنت اجویت چون به این برنامه‌ها توجه نكرده و برخوردی آناتولی‌گراتر و ملی‌تر داشتند و در زمینه‌ی مسئله‌ی كُرد رویكردی صلح‌طلبانه و مبتنی بر چاره‌یابی سیاسی پیشه كردند، دچار سرنگونی شده بودند. برای طرفداران جنگ چندان مهم نبود كه سرنگونی‌شان منجر به مرگ بشود یا نشود. به هر حال در میان جنگ بودند. می‌خواستند از طریق جنگ كار را تا به آخر ادامه دهند، هر مانعی كه پیش روی آن‌ها سبز شود را از میان بردارند و بدین ترتیب به اهداف‌شان برسند. پاكسازی و نابودی كامل كُردها از طریق نظامی، یعنی نوعی نسل‌كشی در همین چارچوب بود. اگر نیروهای هژمونیك از این نگرشی كه تداوم خط‌مشی كلاسیك «اتحاد و ترقی» بود پشتیبانی نمی‌كردند، به هیچ وجه نمی‌توانستند شانس پیروزی داشته باشند. آن‌ها نیز چون بر این امر واقف بودند، نیاز قطعی به پشتیبانی ایالات متحده‌ی آمریكا، انگلستان و اسرائیل را احساس می‌كردند. هنگامی كه در سال 1998 از سوریه خارج شدم، پشتیبانی مذكور كسب گردیده بود.

به هنگام خروج، دو راه پیش روی من بود: اولی‌شان راه كوهستان و دومی مسیر اروپا بود. انتخاب راه كوهستان به معنای تشدید جنگ می‌بود؛ ترجیح راه اروپا نیز به معنای افزایش‌دادن شانس چاره‌یابی دیپلماتیك‌ـ سیاسی بود. می‌دانیم كه تمهیدات و تداركات راه كوهستان، از روزها قبل صورت گرفته بود. احتمال قوی، رفتن به كوهستان‌ بود. اما آمدن یك هیأت یونانی دقیقا در همان روزها و تماس‌های تلفنی مستمر نماینده‌ی ما در آتن «آیفَر كایا» با مسئولان یونانی (دیداركنندگان، دولتمردان رده‌بالا محسوب می‌گشتند) سبب شد تا مسیرمان را به‌سوی آتن تغییر دهیم. مسئله‌ی دولتمردان سوریه‌ای این بود كه زود خارج شوم؛ اما از رفتنم به‌سوی اروپا نیز چندان آسوده‌خاطر دیده نمی‌شدند. عدم ایجاد آلترناتیو در این زمینه، کاستی جدی آن‌هاست. در اصل رفتن به آتن مدنظر نبود. یك فرصت محسوب می‌شد و با باوركردنِ جدیت دوستان‌مان در آنجا، از فرصت مذكور استفاده نمودم. اگر می‌دانستم همانند تصویر و تابلوی رفتار می‌نمایند كه با آن روبه‌رو گشتم، قطعا به آنجا نمی‌رفتم. پرسشی كه در اینجا باید پرسیده شود این است: آیا بخش گلادیویی كه می‌دانیم در یونان بسیار قوی است، در این سناریوی رفتنم به آنجا ایفای نقش نمود؟ نمی‌توانم جوابی قطعی به این بدهم. در مورد این موضوع باید تحقیقات صورت بگیرد. در تحویل‌دادن من به تركیه احتمال قوی این است که در سازش حاصل‌شده میان ایالات متحده‌ی آمریكا و دولتمردان تركیه، بر سر حل مسائلی كه با یونانی‌ها وجود داشت، نوعی تفاهم بر سر اصول صورت گرفته یا حداقل در این راستا قول و تعهد گرفته شده باشد. به‌ویژه احتمال قوی این است كه چنین قصد و نیتی را در زمینه‌ی حل مسائل اژه و قبرس بیان كرده باشند. قطعا باید توجه داشت كه تركیه در این موضوع تا حد ممكن موضعی امتیاز‌دهنده را اختیار نموده بود.

دولتمردان سوریه وقتی هواپیمای حامل من در تاریخ 9 اكتبر در آتن به زمین نشست، نفس راحتی كشیدند. وقتی در آتن پیاده شدم، «كالَندَریدیس» را روبه‌روی خویش یافتم. كالَندَریدیس یك افسر مأمور ناتو بود كه مدتی طولانی در تركیه به‌سر برده بود. همان مأموریت را در سوئد نیز انجام داده بود. احتمال عضویتش در گلادیوی یونان وجود داشت. خودش را خیلی دوست جلوه می‌داد. بین ما پیك عجیبی نیز وجود داشت؛ برخی از اسناد ناتو را مخفیانه به من رسانده بود. شاید جهت جلب اعتماد نیز این‌گونه برخورد می‌كرد. خودش مرا در همان فرودگاه نزد یك ژنرال نیروی هوایی و «استاوراكاكیس» رئیس سرویس اطلاعاتی برد كه در یك اتاق، انتظار می‌كشیدند. استاوراكاكیس به مصداق مثل «مرغ یك پا دارد» گفت كه حتی نمی‌توانم به‌صورت موقت نیز وارد یونان شوم. دوستانی كه به ما قول داده بودند، پیدایشان نبود. تا وقت غروب در ستیزه و كشمكش بودیم. به‌صورت اتفاقی رابط ما در مسكو «نعمان اوچار» وارد عمل شد. با یك هواپیمای خصوصی یونان، به‌سوی مسكو تغییر مسیر دادیم. به یاری «ژیرنُفسكی» رئیس حزب لیبرال دموكرات، موفق به پیاده‌شدن در مسكو و ورود به روسیه گشتیم كه در آن دوران دچار كائوس اقتصادی بود. اما این بار با رئیس سرویس اطلاعاتی داخلی روسیه مواجه شدیم. او نیز بی‌برو و برگرد، برخورد مصرّانه‌ای جهت خروج ما داشت. در آن شرایط نمی‌توانستیم در روسیه باقی بمانیم. حدود سی و سه روز به‌اصطلاح مخفی باقی ماندم. آنانی كه نزدشان باقی ماندم و به كارهای من رسیدگی می‌نمودند، سیاست‌مدارانی یهودی‌الاصل بودند؛ صداقت‌شان را باور داشتم. حقیقتا هم می‌خواستند مرا پنهان كنند، اما نمی‌توانستم این روش را بپذیرم. در این مدت هم نخست‌وزیر اسرائیل «آریل شارون» و هم وزیر خارجه‌ی آمریكا «مادلین آلبرایت» از روسیه دیدار كردند. نخست‌وزیر روسیه «پریماكُف» بود. همه‌شان نیز یهودی‌الاصل بودند. همچنین نخست‌وزیر تركیه در آن دوران، «مسعود یلماز» نیز بر روی مسئله کار می‌کرد. نتیجتا با سازش بر سر پروژه‌ی «جریان آبی» و وام ده‌میلیارد دلاری صندوق جهانی پول، خروجم از روسیه را رقم زدند.

دلیل اینكه بلادرنگ مسكو را انتخاب كردم این باورم بود كه: «علی‌رغم هرچیزی یك آزمون هفتاد ساله‌ی سوسیالیسم را پشت سر گذاشتند؛ چه به اقتضای منافع باشد و چه به اقتضای موضعی انترناسیونالیستی، مرا به‌راحتی خواهند پذیرفت». هرچند نظام فرو ریخته بود، اما انتظار نداشتم كه از نظر روحی و معنوی ممكن است این‌همه دچار انحطاط شده باشند. با یك ویرانه‌ی كاپیتالیسم بروكراتیك رویارو بودیم كه بسیار بدتر از كاپیتالیسم لیبرال بود. موضع دوستان‌مان در مسكو نیز حداقل به اندازه‌ی موضع دوستان‌مان در آتن باعث درهم‌شکستن خیال‌هایمان شد. به عبارت صحیح‌تر، آشكار شده بود كه روابط برقرار‌شده‌ی دوستانه چندان قابل اعتماد نیستند.

سومین مسیر ما باز هم به‌صورت اتفاقی بر اساس بهره‌مندی از روابط برقرارشده در رُم بود. به یاری دو نماینده‌ی دوست منسوب به «حزب كمونیست‌ـ نوسازی» كه اندك مدتی پیش با آن‌ها رابطه برقرار نموده بودیم، ماجرای رُم را آغاز نمودیم. این بار روزهای اقامتم در رُم آغاز گشتند كه شصت و شش روز به‌طول انجامید و بخشی از آن با سناریوی سرویس اطلاعاتی ایتالیا در بیمارستان طی شد. موضع نخست‌وزیر وقت ایتالیا «ماسیمو دالیما» صادقانه اما ناكافی بود. قادر نبود ضمانت سیاسی كاملی بدهد. وضعیت و قضیه‌ی ما را به دست قوه‌ی قضائیه سپرد. از این امر دچار خشم شدم؛ مصمم بودم كه در اولین فرصت از ایتالیا خارج شوم. دالیما در آخرین سخنانش گفته بود تا زمانی كه بخواهم می‌توانم در ایتالیا باقی بمانم؛ اما این در نظرم همچون موضعی زورکی جلوه نمود. در این میان اگر اشتباه نكنم اعراب نیز یك اقدام مشترك صورت دادند. گفتند كه می‌خواهند ما را به‌ مكانی كه نامش را اعلام نكرده بودند ببرند. چون رسمیت و ضمانتی نداشت، آن را نپذیرفتم.

رفتنم برای بار دوم به روسیه خطا بود. اما در این خطا رفتار بی‌ثبات و غیر جدی «نعمان اوچار» نقش داشت. با اعتماد به رفتار این شخص كه هنوز هم به‌طور كامل بر چهره‌ی پنهان وی واقف نیستم، به راه افتادم. اگر از چهره‌ی پنهان وی آگاه می‌بودم، به‌طور قطع از رُم خارج نمی‌گشتم. فریب خورده بودم. به خاطر دارم وقتی با هواپیمای خصوصی دالیما از حوزه‌ی ناتو خارج شدم، آه عمیقی كشیدم. اما این خروج چیزی همانند از چاله برون آمدن و به چاه افتادن بود. این بار سرویس اطلاعاتی داخلی روسیه، با متقاعدكردن من به اینكه سفر به‌سوی ارمنستان خواهد بود، مرا به فرودگاه برد. طبق یک سناریوی احتمالا از پیش ‌طراحی‌شده، در فرودگاه اظهار داشتند كه مسئله‌ی ارمنستان منتفی است، اگر بخواهم می‌توانم برای یك هفته به تاجیكستان بروم و آن‌ها نیز در این یك هفته خواهند توانست جایگزینی را بیابند. مرا به‌نوعی فریب داده و از طریق یك هواپیمای ترابری، در دوشنبه پایتخت تاجیكستان پیاده كردند. یك هفته بدون اینكه بیرون بیاییم، در یك اتاق به انتظار نشستیم. مجددا به مسكو برگشته و ناگزیر دوباره به دوستان یونانی مراجعه نمودیم. پس از گذراندن دو روز بسیار پرماجرا، برفی و سرد در مسكو مجددا رو به‌سوی آتن نهادیم.

در مسیر رفتن به‌سوی آفریقا، این بار شخصیت ماندلا به‌مثابه‌ی یک نماد مؤثر واقع افتاد؛ همانند مؤثر واقع افتادن نماد یا شخصیت لنین در سفر به‌سوی مسكو. قرار بر این بود كه به آفریقای جنوبی بروم، تا هم روابط دیپلماتیك سالمی برقرار نمایم و هم پاسپورت رسمی معتبری دریافت كنم. دولت یونان با دغلكاری‌اش، در این بازی نیز موفقیت كسب نمود. در واقع باید با وقوف بر اینكه در طول تاریخ، دموكراسی خلق یونان توسط این دغلكار همیشه فریب داده شده و دچار تراژدی‌های بزرگی گردانده شده، رفتار می‌نمودم. چون اعتقاد خالصانه‌ای همچون كودكان نسبت به دوستی‌ها داشتم، این موضع را در پیش گرفتم. به هنگام خروج از یونان، در حین رفتن به هر دو فرودگاه، رانندگان اتوموبیلی كه داخل آن بودم، تلاش بسیاری به خرج دادند تا هشیار شوم، به‌خود بیایم و نَرَوَم. صداقت انجام هر كاری را نشان دادند تا بگویند توطئه‌ی بزرگی در جریان است. احتمالا آنان نیز مأموران رده‌ی پایین‌تر سرویس اطلاعاتی بودند. اولی اتوموبیل را به هواپیما زد و بدین ترتیب مانع از رفتن شد. دومی نیز اتوموبیل را در جایی نزدیك فرودگاه كه باید پنهانی به‌ آنجا می‌رفتیم، هفت بار با تظاهر به خراب‌شدنش دقایقی طولانی متوقف نمود. آنچنان به وعده‌هایی كه داده شده بودند باور كرده بودیم كه به هیچ وجه متوجه نشدم. برعكس، انگار می‌خواستم هرچه زودتر با عجله بروم و هر آنچه را كه در تقدیر وجود دارد، ببینم. هواپیمایی كه سوارش شدم، وسیله‌ای بود كه گلادیو از آن در عملیات‌های پنهانی استفاده می‌كرد.

اما پیش از آن سفری نیز به «مینسك» داشتم. قبل از رفتن به «نایروبی»، می‌خواستم از طریق «مینسك» به‌سوی هلند بروم. باز هم از طریق هواپیمای خصوصی؛ در سرمای منجمدكننده‌ی مینسك بیشتر از دو ساعت انتظار كشیدم. هواپیمای مورد انتظار نیامد. پلیس‌های فرودگاه روسیه‌ی سفید دقایقی طولانی هواپیما را كنترل نمودند. احتمالا و شاید هم به‌عنوان آخرین فرصت می‌خواستند مرا در فرودگاه مینسك رها نمایند. مابقی قضیه به انصاف دولت روسیه‌ی سفید سپرده می‌شد. نكته‌ی عجیب آنكه در همان اثنا، وزیر دفاع ملی ترك «عصمت سَزگین» نیز در حال دیداری از مینسك بود. وقتی هواپیمای مورد انتظار نیامد، انگار آخرین فرصت نیز از دست رفت. بازگشت، به‌نوعی «مرگ سفید» بود. وقتی هواپیمای گلادیو از فراز دریای مدیترانه عبور می‌كرد، این سفر را ‌ـ طی تفسیری كه بعدها انجام دادم‌ـ به «مسافرت با قطار انتقال قربانیان كه در نسل‌كشی یهودیان به‌كار رفته بود» تشبیه كردم. به حساس‌ترین و خطرناك‌ترین مقطع آن رژیم نسل‌كشی وارد شده بودیم كه با اجرایش علیه من، علیه یك خلق اجرا می‌گشت. در اثنای این سفرها بود كه چهره‌ی پنهان و واقعی ناتو را دیدم. به هنگام بازگشت از مینسك، برای اینكه هواپیما در هیچ كدام از فرودگاه‌های اروپا بر زمین ننشیند، یك آماده‌باش بیست‌وچهار ساعته اعلام شده بود. پیداست كه به‌غیر از فرودگاه مینسك در روسیه‌ی سفید ـ كه در آن دوران تنها حكومتِ عصیانگر بودـ حتی یك فرودگاه نیز باقی گذاشته نشده بود كه فرود هواپیما را قبول نماید.

در جهنم نایروبی سه راه پیش پای من گذاشته شد: اولی، مرگی با صحنه‌سازی درگیری به بهانه‌ی اطاعت‌نكردن طولانی‌مدت از اوامر؛ دومی، تحت اوامر سیا (CIA) قرارگرفتنم آن‌هم بی‌چون‌وچرا و بدون یكی به دو كردن؛ سومی، تحویل‌دادنم به تیم‌های جنگ ویژه‌ی تركیه كه مدت‌ها بود آماده شده بودند.

هنگام به‌سر بُردنم در نایروبی «دیلان»، یكی از آنانی كه همراهم بود، روحیه‌ای دل‌نگران داشت. اگر افكارش را كاملا بر زبان می‌راند و سازمان‌های جامعه‌ی مدنی را به حركت وامی‌داشت، شاید هم توطئه نسبتا برهم خورده یا نقش بر آب می‌شد. پیشنهادش جهت آنكه با تپانچه از خویش محافظت كنیم، به نظرم غریب جلوه كرد. این برای من و ما به معنای خودكشی بود. قصد خودكشی نداشتم. به اصرار تا لحظه‌ی آخر تلاش وافری می‌كرد تا اسلحه را با خود حمل نمایم. اگر اسلحه به همراه داشته و سعی بر استفاده از آن می‌كردم، این رفتار قطعا به معنای مرگ می‌بود. بعدها به هنگام بازجویی گفتند كه فرمان داده شده بود تا در صورتی كه اسلحه به‌كار می‌بردم، به ما شلیک شود. به گفته‌شان خارج‌شدنم از سفارت نیز به معنای مرگ بود. اظهار داشتند كه عاقلانه‌ترین برخورد را نشان داده‌ام؛ هرچند نمی‌دانیم كه چقدر راست سخن گفته‌اند.

برخورد سفیر كبیر «كوستولاس» در مرحله‌ی پانزده روزه‌ی اقامتم در نایروبی، ارزش درك‌شدن را دارد. آیا از او استفاده كرده بودند؟ یا اینكه از مدتی بسیار قبل به‌عنوان بخشی از برنامه آماده شده بود؟ من خود قادر به درك این امر نشدم. قبل از تحویل‌دادنم، اصلا به خانه‌ی محل اقامتش نیامد. به‌خاطر اینكه می‌خواستند مرا به زور از سفارت‌خانه بیرون كنند، رفتار نسبتا تندی در برابر مأموران دوزخبانِ نایروبی نشان داد. اما این برخوردش ممكن است متقلبانه هم بوده باشد. این‌بار نیز به قول خودشان گویا پانگالوس جهت رفتنم به هلند، اجازه داده بود. چندان این را باور نكرده بودم. زیرا تیم‌های ویژه‌ی یونان، در كمین به انتظار نشسته بودند تا اگر از خانه خارج نشوم، با خشونت حمله كرده و از آنجا خارجم نمایند. پلیس كنیا نیز آماده شده بود تا همان كار را انجام دهد. رفتن به جمهوری آفریقای جنوبی هم كه مدت‌ها بود به‌صورت یك حكایت فریبكارانه و دروغین درآمده بود. پیشنهادهایی از نوع پناه‌بردن به كلیسا یا سازمان ملل متحد نیز گمان‌برانگیز بودند. بر خارج‌نشدن اصرار ورزیدم.

مرحله‌ی چهار ماهه‌ای كه از 9 اكتبر 1998 تا 15 فوریه‌ی 1999 به‌طول انجامید، به‌صورت دهشت‌آوری طی شد. هیچ نیرویی به‌جز هژمون جهانی یعنی ایالات متحده‌ی آمریكا نمی‌توانست در این مرحله، عملیات چهار ماهه به راه اندازد. نقش نیروهای جنگ ویژه‌ی ترك (طبق گفته‌ها فرمانده‌ی این نیروها، ژنرال اَنگین آلان بوده است) در این روند، تنها انتقال كنترل‌شده‌ی من از طریق هواپیما به امرالی بود. مرحله‌ی مزبور، قطعا برهه‌ای بود كه مهم‌ترین عملیات تاریخ ناتو طی آن صورت گرفته بود. این امر چنان آشكار بود كه به هر جایی می‌رفتیم، كسی موضع و رفتار مغایری نشان نمی‌داد. آن‌هایی كه نشان می‌دادند نیز فوری بی‌تأثیر گردانده می‌شدند. حتی روسیه‌ی بزرگ نیز به شكلی بسیار آشكار فاقد تأثیر گردانده شده بود. خود رفتار و موضع یونانی‌ها، كفاف توضیح همه چیز را می‌داد. تدابیر امنیتی‌ای كه در داخل و خارج خانه‌ی محل اقامتم در رُم اتخاذ شده بودند، وضعیت را بسیار به‌خوبی نشان می‌داد. تدابیر فوق‌العاده‌ی مخصوص زندانیان را اتخاذ كرده بودند. اجازه ندادند حتی گامی به خارج بگذارم. تیم‌های ویژه‌ی امنیتی همه‌جا را تا در اتاق من، بیست‌وچهار ساعته تحت كنترل می‌گرفتند. دولت دالیما، یك دولت دموكرات چپی بود. دالیما بی‌تجربه بود، خود به تنهایی قادر به تصمیم‌گیری نشد. وی تمامی اروپا را گشت. انگلستان به او گفت كه باید خودش تصمیم خویش را بگیرد؛ چندان با او همبستگی نشان ندادند. موضع بروكسل روشن نبود. نتیجتا به قوه‌ی قضائیه ارجاع داده شدیم. ممكن نبود كه تأثیر گلادیو را در این رفتار و موضع ندید. ایتالیا هم خود یكی از كشورهایی بود كه گلادیو در آن بیشتر از همه‌جا قدرت داشت. «برلوسكُنی» تمامی توان خویش را به میدان آورده بود؛ خودش یكی از عاملان گلادیو بود. چون می‌دانستم ایتالیا قدرت آن را ندارد كه بار مرا تحمل کند، ناچار به خروج از آنجا شدم. البته كه تركیه در ازای این امر، به حالت معتمدترین اما اَقماری‌ترین و دنباله‌روترین كشور برای ایالات متحده‌ی آمریكا و اسرائیل درآورده شده بود. روند و مرحله‌ای كه گفته می‌شد تركیه طی آن به‌گونه‌ای جنون‌وار گلوبال می‌شود، در واقع چیزی نبود به‌غیر از داستان پیشكش‌نمودن تركیه به كاپیتالیسم مالی‌ِ گلوبال.

سناریوی اشغال عراق نیز به‌شكل تنگاتنگی با تحویل‌دادن من در ارتباط می‌باشد. اشغال را در اصل با عملیات علیه من آغاز كرده بودند. همان مورد جهت اشغال افغانستان نیز مصداق دارد. به عبارت صحیح‌تر، یكی از كلیدی‌ترین گام‌های اجرایی‌نمودن پروژه‌ی خاورمیانه‌ی بزرگ و اولین گام آن، عملیاتی بود كه علیه من انجام داده شد. بیهوده نبود كه اجویت گفت: «به هیچ وجه درك نكردم كه چرا اوجالان را به ما تحویل دادند». همانگونه كه جنگ جهانی اول با ترور ولیعهد اتریش به دست یك ملی‌گرای «صرب» آغاز شد، «جنگ جهانی سوم» را نیز به‌نوعی با عملیات علیه من آغاز نمودند.

جهت درك مرحله‌ی بعد از عملیات، باید وقایع رخ‌داده‌ی قبل از عملیات و حین انجام آن را به‌خوبی درك كرد. رئیس‌جمهور وقت آمریكا «كلینتون» جهت دیدار درباره‌ی اخراج من از سوریه، دو جلسه‌ی بیش از چهار ساعته با حافظ اسد، رئیس‌جمهور سوریه داشت كه یكی در دمشق و دیگری در سوئیس صورت گرفت. حافظ اسد در آن دیدارها متوجه اهمیت موقعیت من گردید. طول‌دادن مدت اقامتم را برای خویش مناسب‌تر تشخیص داد. در زمینه‌ی خروجِ حتی موقتی‌ام از سوریه نیز از ما طلبی ننمود. می‌خواست از من به‌عنوان یك عنصر توازن‌ساز، تا حد ممكن در برابر تركیه استفاده نماید. اما من نیز بر سوریه فشار می‌آوردم تا موضعی استراتژیك اتخاذ نماید. لیكن توانم یا موقعیتم كفاف موفقیت در این زمینه را نمی‌نمود. اگر در ایران می‌بودم، شاید هم قادر به یك توافق استراتژیك می‌گشتیم. در آن زمینه من به ایران اعتماد نداشتم؛ از رفتارها و مواضع سنتی‌اش (یعنی جنایاتی از نوع قتل سمكو و قاسملو و توطئه‌هایی نظیر آن؛ دسیسه‌هایی كه قدمت آن به سقوط آستیاگ پادشاه ماد توسط هارپاگ بازمی‌گشت) نگران بودم. كلینتون و رهبران كُرد عراق كه با آن‌ها رابطه داشت، اقامتم در سوریه را با منافع استراتژیك خویش سازگار نمی‌دیدند. زیرا كُردستان و كُردها به‌تدریج از كنترل‌شان خارج می‌گشت.