پروانه ی آشنا
اَوین نژدت
قطرههای برکت الههی زندگی، همچون مرجان از دامنش به زمین میپاشند. ماه آوریل است و خاک، آسمان و روشنایی زندگیای نو میزایند. خاک لباسی سبز از مخمل پوشیده و گلها خالکوبیاش کرده اند. چشمه با خروش میخروشد. گویا کاری اضطراری در انتظارش است و با این خروش انگار که طبیعت را نیز پرتحرکتر میکند. بر شاخههای جوان، گلهای سفید و صورتی شکوفا شده اند. آسمان پردهای از دریای آبی شده. اشعههای خورشید ابرهای تیره را میدرند و سوسن و برفینها را درود میگوید. پروانهای با بالهایی به رنگ رنگینکمان به پروازی بیپایان در آمده و برای گلهای معشوقش ترانه میسراید. و بدین گونه تابلوی زیبایی طبیعت مکمل میشود. در طبیعت هر زندهی دیگری را تزئین میکند و بر زیبایی خود نیز میافزاید.
شما در ماه آوریل این هماهنگی طبیعت را ناظر شده اید؟ شما نیز این جشن طبیعت را به نظاره نشستهاید؟ شما رقص پروانه، بهار و گلها را دیده اید؟ شما از داستان پروانه خبر دارید؟ هنگامی که از پروانه میگویند چه تصویری به ذهنتان خطور می کند؟ البته که در این طبعیت، همه چیز از سنگ ریزه گرفته تا جنگلهای انبوه، از حشرههای کوچک گرفته تا پرندگان هر یک زیبایی و نقش مخصوص به خود دارند. ولی پروانه دلچسپترین جلوهی طبیعت است. و اندیشیدن به پروانه نیز نیروانا (بهشت) را به یاد میآورد.
بهار همهی رنگها را با دست و دلی باز تقدیم میکند ولی مطمئنا عزیزترین فرزندش و پر شکوهترین چهرهاش پروانه است. زیرا پروانه با جنب و جوش، با حرکات نارین بالهای ابریشمیاش و با گردش بی توقفش بسیار خوب بهار را منسجم کند. پروانه عجول است. وقتش کم است. عمری بسیار کوتاه برایش تعیین شده و از این است که بیوقفه و پر هیجان است. نباید حتی یک لحظه ساکت بماند. باید با گلها، زیبایی و اسرار زندگی را شریک شود. باید پیشوای آنها باشد و الفبای یادیگری رسیدن به زیبایی را به آنها بیاموزد. ولی وقت کم است. پروانه در جستجوی یافتن خوشترین طعم و مزه، مدام در حال شتاب است. لذا نباید درنگ کند. قبل از اینکه بالهایش زخمی شوند، قبل از وداع گفتن گلها و یا وزش بادهای تند، خود را به اوج معنی زندگیاش برساند. با کرامت و دلگرمی به هر گلی داستان بهار را میگوید. دوستی و محبت خود را نثار تک تکشان میکند. جستجوگر است و باید تا آخر این سفر، بدون وقفه پرواز کند. پروانه از شیرهی همهی گلهای زیبا میچشد و آنها را با هم آشنا میکند. ولی باز هم این جستجو او را سیر نمیکند. باید مفهوم اصلی زندگی متفاوتتر باشد. باید رنگ عشق سوزناکتر باشد و حس و طعمش متفاوتتر باشد. پروانه در آخرین دم زندگیاش متوجه یک گل بسیار عجیب میشود. چشمهایش به این روشنایی غلیظ میافتد. از دور شعلهای سرخ مینماید. امواج روشنایی بسان موجهای دریا گویا در حال رقص هستند، مست و از خود بیخود شده. امواج با حرکات شورانگیز در حال خیز و افت است و به دور خود میپیچند. رنگهای سرخ، زرد، آبی و بنفش مدام جایشان را با همدیگر عوض میکنند و این نیز گرمایی تند به میان میآورد. پروانه نزدیک میشود و از خود میپرسد این گل را چرا تا حالا ندیده بودم؟ اسم این گل چیست و مزهای چگونه دارد؟ باید من این را دریابم. بایستی من به این گل نیز ابراز عشق کنم قبل از اینکه وقتم به سر آید. پروانه بدور شعلههای آتش میچرخد. دیگر نمیتواند خود را از این رقص رهایی بخشد. سرش گیج میرود و بسان اینکه در سمای عشق باشد مست میشود. پروانه باید برود و بالهایش را آغشته به رنگ این گل زیبا کند. بدون یک لحظه تردد کند، خود را به آغوش آتش میاندازد. آتش نیز منتظر معشوق خود بود تا زیباترین طعم زندگی را به وی بیاموزد. تا او را به چشمهی حقیقت برساند. پروانه را میان دستهای مهربانش میگیرد و رقصش چند برابر جوش میگیرد. بدین گونه پروانه و آتش هم معنا میشوند. یک رنگ و یک مفهوم. و پروانه 7 روز عمرش را با پرشورترین روشنایی ختم میکند.
ما گریلاهای آزادی، این داستان افسانهای را خوب میدانیم. زیرا در بوستان گلهای وطنمان پروانههای زیادی در تب این عشق بودند. آنها در رنگ حقیقت بال و پر گشودند و به سوزناکترینش دست یافتند. ما پروانهها را خوب میشناسیم و دیدار با آنها ما را همیشه شاد میکند. گویا یکی از قدیمیترین دوست را میبینیم. انگار که زیلان پَپوله (به زبان کردی یعنی پروانه) را میبیینیم. رفیق زیلان پَپوله عاشق و همدم پروانهها بود. در دل، پروانهای میپرواند. پروانهای که همهی رنگهای طبیعت را بر بالهایش ترسیم کرده بود. پروانهای که پروازش نمیشد با هیچ مانع و دیواری مسدود شود. زیلان علاقهی بسیار زیادی به پروانهها داشت. زیرا زندگی پروانه، پرواز عاشقانه و بخصوص رسیدن به اوج معنی زندگیشان را همچون الگوی زیبا زیستن میدانست. علاقهی زیلان نسبت به پروانهها، وابستگی و عشقش به زندگی را نشان میداد. همیشه بر آن بود زندگی را همچون بالهای زیبای پروانه، لبریز از رنگهای متفاوت کند. برای همین فامیلش را پَپوله نهاد. زیلان با یکی از اشعارش عمق معنا بخشیدن به عمر پروانهایاش را چنین بیان میکند.
عمر من
از خاكستر قلبهايي كه سوخته شدهاند
از بغض گلوهايي كه به بند آمدهاند
از زبان بیزبانی
از افكاری كه هنوز ناخوانده ماندهاند
از گريههایی كه هقهق خاموش همراهیشان كردهاند
از آسمان بی باران
از گلهای پژمرده
من آفريده شدهام
شايد اين است
راز زندگی هفت روزهام
تا
هر كدام از روزهای عمرم را
برای آفريدنی نو
و زيباییهای گم شده
و دوستیهای از بين رفته
و دنيایی آزاد
مايه زندگی آبی شود…
رفیق زیلان پَپوله در سن کودکی بالهایش را به باد سئوال و جستجوها سپرد. هرگز مانعی جلویشان ایجاد نکرد و هر که در دلهای اطرافیانش با آسمانهای تیر و تار مواجه شد. بیشتر مصمم گشت که بالاتر و گسترده تر پرواز کند. رفیق زیلان در 16 آوریل سال 1983 (مترادف با 25 فروردین سال 1362) در شهر ارومیه، اسلامآباد متولد شد. او زادهی بهار، ماه آپریل بود. برای همین در ذاتش بهار نهان بود. بسیار زود نوشیدن از شیرهی راستی و پرواز را یاد گرفت. ولی در وطنی که زاده شده بود بوستان، گلستان و باغچهها به آتش کشیده شده بودند. گل و بلبل بدست بکوی عَوان (در داستان عاشقانهی مم و زین، شخصی که مانع پیوند این دو معشوق میشود) نظام جمهوری اسلامی ایران، از هم دور شده بودند. چهرهی انسانها برای خندیدن دلتنگی میکرد و گریه و فریاد ساکن دلهایشان شده بود. در جهانی که چشم به جهان گشود به جای عطر گل نرگس، مریم و نسترن، بوی ترس، باروت و خون به مشام میرسید. و زیلان میدید که از این است که گلهای شقایق به این حزن و غمگینی میرویند. ولی زیلان آمده بود که از زندگی زیبا بچشد نه اینکه به پلیدی و زشتیهای این جهان راضی شود.
بالهای نقشینش یک لحظه آرام و قرار نداشت و مدام در حال پرواز بود. این حالتش کودکان شلوغ و بازیگوش را به یاد میآورد. ولی این حالتش، نارضایتی و عصیان زیلان علیه فصل سکوت و فرودستی بود. میبایست بسوی بهار میرفت. به آنجایی که هنوز طبیعت زنده بود. بوی رفاقت و دوستی از آنجا میآمد. میدانست که دریای امید هنوز نخشکیده و امواجش را به ساحلهای بیشتری میکوبد. بایستی زیلان نیز میرفت و شناوری در این آبی دریا میشد. زیلان رنگ آبی را نیز بسیار دوست داشت و در این مورد این چنین میگفت:
آبی نشانه زندگی
زیبایی
صافی
تمیزی
زلالی
عصیان
صداقت
لطافت
رفاقت
وفاداری
طبیعت
و … است
آبی رنگ زیبای دریا، رنگ آزادی و رنگ عشق است
هر آنکه این نشانهها را داشته باشد، برایم آبی دریاست.
از نظر زیلان پَپوله، آبی ترکیبی از همهی مفاهیم و واژههای انسان دوستی و طبیعت دوستی بود.
زیلان سفر به سوی بهار انسانیت را در سال 1999 در منطقهی شهیدان آغاز کرد و به کاروان روشنایی پیوست. ولی ملحق شدن به جنبش آزادیخواهی کافی نبود و تازه اول راه بود. میخواست با همهی گلهای چارچل (یکی از کوههای زاگرس واقع در مرز شمال و جنوب کردستان) درههای قندیل، کنار رودخانههای آواشین (آب آبی رنگ) و باسیا (دو رودخانه در منطقهی زاگرس) زاپ و لولان آشنا شود. زیلان با پرتوهای روشنایی رهبری، بالهایش را میشست و او بیشتر به سوی هویتش و به زن بودنش نزدیک میشد. بزرگترین خواستهی زیلان این بود که روزی رهبر آپو را ببیند. در این باره چنین شعری سروده
امید
ای کاش پرندهای بودم
بال و پر میگشودم
پرواز میکردم به اوج آن کوهها
میدیدم همه جهان را
از جیلو تا گوُوَند و چارچلا
از درسیم تا سرحد و بوتان
ای کاش قاصدکی بودم
خود را به باد میسپردم
سلام یاران را به هم میرساندم
با عشق عاشقان شاد میشدم
ای کاش قطرهای آب بودم
زلال، صاف و پاک
میرسیدم به رود، دریا و اقیانوس
به زیر دریاهای بزرگ میرفتم
میرسیدم به لبهای تشنهی کودکی
خنک میکردم گلوی خشکیدهی زخمیای را
ای کاش نسیمی آرام بودم
هنگام سحر آرام آرام میآمدم
بر دشتی پر از گلهای زیبا
بر تپهای بلند و آزاد
ای کاش من فقط یکی از آنها بودم
تا که همه جهان را میگشتم
میدیدم زیباییهایش را
و دور میشدم از زشتیهایش
میرفتم به آن سوی دریا
در دل فریاد انسانها
آنجایی که آزادی نهان است
پیروزی ربوده شده
آنجایی که سبب گریه مادران
فریاد کودکان
آنجاست امید
ای کاش فقط و فقط میدیدم رهبرم را
هیجان و دوستی زیلان پَپوله به زندگی را به هنگام پایکوبی میشد عمیقا حس کرد. وقتی سَرچوُپی را میگرفت همچون پروانهی سرمست آتش، به وجد میآمد و انگار در آسمان آبی پرواز میکند، شورانگیز میرقصید. زیلان با دلگرمی و مهربانی، همهی رفقا را به آغوش میگرفت. در مکانی که او حضور داشت سکوت و سردی راهی به هیچ قلبی نداشت. امواج آتش دلش را به روح همرزمانش میدمید. از این بود که رفقا با دیدن زیلان خود را در میان گلستانی از هزار رنگ مییافتند. جستجوی زیلان در راه دستیابی جوهر خویشتن، لحظه به لحظه بیشتر میشد و پاسخهایش نیز گستردهتر. زیلان به خوبی میدانست که زنان کرد به پیشاهنگ نیاز دارند. و او نیز همچون دانشآموز و شروان رهبر آپو، باید شربت حقیقت را با آنها تقسیم کند. و بر این مهم پافشاری میکرد که برای چارهیابی معضل زنان بخصوص در شرق کردستان و ایران که زنان در میان پنچههای نظام دیکتاتور اسلامی مینالند، باید قبل از هر چیز درد و رنجهایشان را درک کرد. زیلان همیشه میگفت که درد زنهایی را که بعلت فشار و ظلم ذهنیت مردسالار و از سر بیچارگی خودسوزی میکنند را بسیار عمیقا حس میکند. همیشه سعی میکرد که این زخم را مداوا کند. دقیقا پی برده بود که حل مسئله زن با تکیه به ایدئولوژی آزادی زن میسر خواهد شد. و در این راه برای اینکه به یک صدا تبدیل شود و با زنان مرتبط شود سالهای متمادی در حال تلاش بود. در این موارد، به سطحی از ژرفای اندیشهائی دست یافته بود و نوشتههای زیادی را به رشتهی تحریر در آورد. که یکی از اشعارش را در زیر میآوریم.
زن
اي تاريخ بگشا صفحههای گمشدهات را و بگو
قصه ملكههای جاودان را بخوان
آنان كه مقدسترينها بودهاند زمانی
آنان كه خدايان را متحير میساختند
از عظمتشان، بركتشان و عدالتشان
مايه اميد و پيروزی
مايه حيات و خالق صلح و برابری
قصهی آن
درختی بخشنده و مهربان
اوايل بهار كه جوانههايش میشکفتند
پرندگان را وحی خواندن ترانه بهاری میرسيد
و بلبلان مستانه مستانه سر میدادند ترانههای آزادی را
زیلان برای سازماندهی زنان و ایجاد رابطهای مستقیم با آنان، میخواست از نزدیک، شاهد مشکلات آنها شده و پاسخگوی مشکلاتشان شود. در اوایل اردیبهشت سال 2006 به سوی کوههای مریوان رهسپار شد.
اما عمر پروانهها کوتاه است و شور و شوقشان برای یافتن و آفریدن، بسیار. زیلان پَپوله در 30 حزیران همان سال برای مراسم یادبود شهید بزرگوارمان زیلان (زینب کناجی/ در سال 1996 در شهر درسیم عملیاتی فدائی انجام داده و به مقام شهادت رسید) در روستایی حوالی شهر مریوان جلسهای برگزار می کند. رهبرمان، الههی بزرگوارمان زیلان، را همچون فرمانده و الگوی اصلی زندگی آپوچی ارزیابی کرده است. ما زنان آزادیخواه نیز همیشه سعی داریم که در راستای مانیفست شهید زیلان، به آفریدن شخصیت زن آزاد دست یابیم. بسیاری از دختران کرد با تاثیر شدن از این قهرمان بزرگ به صفوف مبارزه پیوستند. زیلان پَپوله نیز با شناخت شهید زیلان، هم اسم و هم زیلان گونه بودن را سرمشق زندگی خود قرار داد.
زیلان پَپوله پس از پایان جلسه با خشنودی انجام دادن وظیفهای مقدس، ولی با مرور و اندیشیدن به مسئولیتهایی که بر دوش دارد به محلی که رفقا از پیش تعیین کرده بودند براه میافتد. ولی دشمن همچون خون آشامی که با مکیدن خون آزادگان توان زندگی را دارد و نیروهای مزدور کرد همچون لاش خور، کمین گذاشته بودند و زیلان پَپوله در رده پای الههی حقیقت زیلان (زینب کناجی) مصادف با سالگرد شهادتش به پرواز درآمد. و به سوی معنی حقیقت رهسپار گشت. با شعلههای آزادی پرواز کرد.
زیلان پَپوله 7 سال از عمرش را در میان صفوف انقلابمان سرشار از دوستی، یادگیری و آفریدن، بسیار پرخروش و پرمعنا طی کرد. رفیق زیلان، پروانهی دلش را به آسمان آزادی رها کرد. امروز با آمدن بهار و ماه آوریل، پروانهها از دامنش زاده میشوند و بدور کوههای آزاد بال میزنند. از این است که رهروان راه آزادی با شعف و شادی به استقبال پروانهها میروند.
یاد همهی شهدایمان روشنایی بخش راهمان است.