در تمامی دفاعیات نوشتاری و گفتگوهای شفاهی‌ای كه تاكنون داشته‌ام، چندان درباره‌ی زندگی شخصی خویش سخن نگفتم.

به غیر از مسائل عمومی مربوط به سلامتی جسمانی و روابط با مدیریت زندان، چگونگی مقاومتم در برابر انزوایی كه نظام به صورت مخصوص تدارک دیده و تنها علیه من اجرا می‌شود و چگونگی تحمل تنهایی‌ای که بدان محکوم گردانده شدم را بازگو نکردم. فکر کنم موضوعی که بیش از هر چیز دیگری درباره‌اش کنجکاوی می‌شود، تجربه‌های زندگی‌ام در مقابل این ایستایی و تنهایی مطلق است. هنوز وقتی کودکی بیش نبودم، یکی از سرد و گرم چشیدگانِ روستا که فرزانه نیز شمرده می شد، با مشاهده‌ی رفتار و حرکاتم، جمله‌ای به کُردی گفت که در ذهنم باقی مانده است: Lo li ciyê xwe rûne, ma di te de ciwa heye? یعنی پسر سرجایت بنشین، مگر جیوه در درون توست؟ ‌ می‌دانیم که جیوه عنصری بسیار سیّال است. من نیز کودکی آنگونه پُرجنب وجوش بودم. حتی اگر خدایان اسطوره‌ای نیز مجازاتی برایم می‌اندیشیدند، فکر نکنم مجازات سنگینی به اندازه‌ی بستن من به صخره‌های امرالی به ذهن‌شان خطور می‌کرد. علی‌رغم این، دوازده سال است که در سلول انفرادی به سر می برم. امرالی، در تاریخ به جزیره‌ای مشهور است که محل اجرای مجازات صادرشده برای مقامات رده بالای دولتی بوده. آب وهوای آن هم بسیار مرطوب و هم ناملایم و خشن است؛ محل مناسبی‌ست برای فرسوده نمودن بدن و بنیه‌ی جسمانی انسان. هنگامی که انزوا در اتاق دربسته بر آن افزوده شود، تأثیر فرسوده کننده‌ی آن بر جسم هرچه بیشتر می‌شود. همچنین در آغاز دوران کهنسالی به جزیره آورده شدم. دوران زندانم تا مدتی طولانی تحت نظارت فرماندهی نیروهای ویژه طی شد. به نظر می‌رسد که طی دو سال اخیر، نظارت به وزارت دادگستری سپرده شد. به غیرازیک کتاب، روزنامه، مجله و یک رادیوی یک‌کاناله امکان ارتباطی دیگری نداشتم. البته ملاقات با برادر و خواهرانم که هر چند ماه یکبار به صورت نیم ساعته انجام گرفته و ملاقات هفتگی با وکلا ـ که مکررا به بهانه ی »اوضاع نامساعد جوّی «قطع می شوند-  کل جهان ارتباطاتم را تشکیل می‌دهد. بدون شک این فاکتورهای ارتباطی را کوچک نمی شمارم اما جهت سرپا ماندن، به هیچ وجه روابطی کافی نمی‌باشند. این ذهن و اراده‌ام بود که باعث می‌شد سرپا بمانم و فرسوده نگردم.

ازهمان وقتی که در خارج از زندان بودم، هم خویش را تنها گردانیده بودم و هم در مقابل تنهایی آماده ساخته بودم. آزمون‌هایی داشتم که طی آن‌ها، روابط بسیار مهم وابسته‌سازی اعم از روابطم با خانواده، خویشاوندان نزدیک و حتی رابطه‌ام با رفقا و همقطاران نزدیک را بُعدی انتزاعی بخشیده بودم. رابطه با زن دارای اهمیت است اما آن نیز حوزه‌ی رابطه‌ای بود که بُعدی انتزاعی بدان داده بودم. کاملا برعکس »ناظم حکمت «بودم. عهد کرده بودم که فرزندی نداشته باشم. وقتی هنوز در دوران دبیرستان بودم، عنوان یک انشایم که از معلم ادبیات نمره‌ی بیست دریافت کرد، این بود: »تو برای من کودکی هستی که هیچ‌گاه زاده نخواهی شد «!فکر کنم با این مطلب خواسته بودم تا به موضوع زندگی دشوار و پرمحنت کودکی بپردازم. اما تمامی این آزمون‌ها کفاف توضیح نیروی تحمل من در امرالی را نمی‌نماید.

بدون اشاره به این نکته از کنار موضوع نخواهم گذشت: توطئه‌ای که در مرحله‌ی امرالی علیه من انجام شد، از نوعی بود که ذرّه‌ای امید برجای نمی‌گذاشت. با همین هدف بود که قضیه‌ی اجرای مجازات اعدام و جنگ روانی را تا مدتی طولانی مطرح نگه داشتند.

در اولین روزها حتی من هم نمی‌توانستم تصور کنم که چگونه تحمل خواهم کرد. نمی‌توانستم تصور کنم که در زندان نه تنها سال‌ها بلکه یک سال را هم چگونه خواهم گذراند. چنین اندیشه‌ای در ذهنم ایجاد شد: »چگونه می‌توانید میلیون‌ها نفر را در چنین اتاق تنگی قرار دهید «!

حقیقتا نیز به عنوان رهبر ملی کردها، وقتی به زندان آورده شدم، خود را به صورت سنتز میلیون‌ها نفر درآورده و یا درآورده شده بودم. خلق نیز چنین درک و برداشتی از آن داشت. در حالیکه انسان حتی دورماندن و محروم ماندن از خانواده و فرزندانش را به هیچ وجه تحمل نمی نماید، من چگونه ممکن بود جدایی از اراده‌ی میلیون‌ها تن که تا سرحد مرگ یکی گشته بودند را به مدتی طولانی تحمل نمایم؛ فراقی آنچنانی که گویی بار دیگر امکان بازگشت و دیداری در آن نباشد! حتی نامه‌های کوتاه چند سطری‌ای که از سوی خلق می‌آمدند را تحویلم نمی‌دادند. تاکنون به غیرازنامه‌های رفقای زندانی که بخش بزرگی ازآن‌ها تحویل داده نشده و شمار بسیار اندکی که پس از نظارت سختی تحویل داده شدند و به غیر از چند استثناء، هیچ نامه‌ای از خارج زندان دریافت نکردم و اجازه ندادند نامه بفرستم. تمامی این موارد، می‌تواند شرایط ناشی ازانزوا را نسبتا قابل فهم نماید، اما موقعیت من دارای جوانبی مختص به خود هم بود. شخصی بودم که موجب انجام کارهای بسیاری در زمینه‌ی کُردها برای اولین بار شدم. تمامی این اقداماتی که نیمه کاره باقی ماندند، موارد اغماض‌ناپذیر حیات آزاد بودند. در مورد تمامی افراد خلق‌مان و هر حوزه‌ی اجتماعی، اولین اقدام را انجام دادم اما نتوانستم هیچ‌کدام از آنها را به دستانی مطمئن و شرایطی اطمینان‌بخش بسپارم.  به یک عاشق بیاندیشید: برای عشق خویش گام‌های اولیه را برداشته اما درست در آستانه‌ی وصال محبوب، دستان خالی‌اش همیشه درهوا باقی مانده است.  تلاش‌ها و اقداماتم برای پیشبرد آزادی در حوزه‌های اجتماعی نیز همیشه این‌گونه در هوا باقی ماندند. خویشتن را در حوزه‌های آزادیِ اجتماعی ذوب نموده بودم؛ چیزی به نام» من «چندان پشت سر خویش باقی نگذاشته بودم. از نقطه‌نظر اجتماعی، مرحله‌ی زندان در چنین لحظه‌ای آغاز گردیده بود.

درواقع اگر شرایط خارجی مساعد باشند، دولت و مدیریت زندان رفتاری انسانی داشته باشند و خود زندان دارای تجهیزاتی همچون تجهیزات کاخ‌ها باشد نیز کفاف توضیح چگونگی تحمل انزوایی که مختص به من است را نمی‌نماید. دراین موضوع، فاکتورهای اساسی نباید در شرایط و برخوردهای دولت جُسته شوند. این متقاعدسازیِ خودم به زندگی در وضعیت انزوا بود که تعیین کننده بود. باید چنان توجیهات بزرگی می‌داشتم تا بتوانم با استفاده از آن‌ها انزوا را تحمل کنم و ثابت نمایم که زندگی عظیمی را  ـ اگرچه در انزوا ـ می‌توان به نمایش گذاشت. به هنگام اندیشیدنی این گونه، باید از دو رویداد مفهومی سخن بگویم.

اولی، در مورد موقعیت اجتماعی کُردها بود. این گونه می‌اندیشیدم: برای اینکه حیات آزاد را آرزو نمایم، جامعه یعنی جامعه‌ای که بدان تعلق دارم باید آزاد می‌بود. به عبارت صحیح تر، آزادشدنِ فردی، بدون جامعه قابل تحقق نبود. از نظر جامعه‌شناختی، آزادی فرد به طور تمام و کمال در پیوند با سطح آزادی جامعه بود. به هنگام تطبیق‌دهی این فرضیه بر جامعه‌ی کُرد، درک و برداشتم آن بود که زندگی کُردها از زندگی در زندانی ظلمانی و قیرگون که اطرافش فاقد حصارکشی است، تفاوتی ندارد. این درک و برداشت را به عنوان یک روایت ادبی بیان نمی‌کنم، به عنوان حقیقتِ واقعیتی بیان می‌کنم که کاملا روی داده است. دومی، جهت درک نمودنِ

کاملِ مفهوم، نیاز به پایبندی به یک اصل اخلاقی وجود دارد. باید در این موضوع خویشتن را به خودآگاهی برسانی که قطعا در صورت پایبندی به یک جامعه است که می‌توان زیست! مدرنیته اهمیت فراوانی به ایجاد یک ادراک متقلبانه می‌دهد که طبق آن، فرد بدون پایبندی اجتماعی نیز می‌تواند زندگی کند؛ سعی دارد فرد را برای این امر متقاعد نماید. این تلاش برای متقاعد کردن، متکی بر یک روایت متقلبانه است.

در واقع چنان حیاتی وجود ندارد، اما به صورت یک واقعیت مجازی ساخته شده قبولانده می شود. محرومیت از اصل و معیار مذکور، به معنای فروپاشی اخلاق نیز هست. در اینجا، حقیقت و اخلاق درهم تنیده و مختلط‌‌‌‌‌‌اند. فردگرایی لیبرالی تنها از طریق فروپاشی جامعه‌ی اخلاقی و بریدن رابطه‌ای که با ادراک حقیقت دارد، امکان‌پذیراست. ارائه‌ی فردگرایی به عنوان شیوه‌ی زندگی رایجِ عصر ما، صحیح بودن آن را اثبات نمی‌کند. دقیقا همانند میسرگشتنِ نظام کاپیتالیستی ـ‌‌‌ که لیبرالیسم سخنگوی آن است‌ـ  از طریق فروپاشی جامعه‌ی اخلاقی و ازدست رفتنِ»ادراک حقیقت» این جامعه، همچون یک نتیجه‌ی ژرف‌اندیشی‌ام بر روی پدیده و مسئله‌ی کُرد، به قضاوت مذکوررسیدم.

باید یک جنبه‌ی دوگانه‌ی موجود در زندگی‌ام را نیک درک نمود. آن نیز گریزاز کُردبودن و بالعکس‌اش متمایل شدن به کُردبودن است. به اقتضای نسل‌کشی اجرا شده‌ی فرهنگی، شرایط جهت گریز درهر جایی آماده و فراهم بود مشوق دائمیِ گریز است. دقیقا در همین‌ جاست که اصل اخلاقی وارد میدان می شود. گریزاز جامعه‌ی خود به قیمت نجات شخصی خویش تا چه حد صحیح یا نیک است؟ توان رسیدنم به آخرین سال دانشگاه، به واقع در آن دوره بدان معنا بود که رهایی شخصی خویش را نیز تضمین کرده‌ام. دقیقا درهمین

دوره، آغاز تمایل‌یابی‌ام به کُردبودن یا قطعی شدن مسئله‌ی مزبور بیانگر بازگشت به اصل اخلاقی بود. از نظرسوسیالیستی این جامعه می‌توانست کُرد نباشد و هر جامعه‌ی دیگری نیز باشد. بازهم بایستی فرد به طور قطعی به یک پدیده‌ی اجتماعی پایبند گردد تا بتواند فردی اخلاقی شود. آشکار می‌گردید که من نمی‌توانم فردی بی‌اخلاق باشم. در اینجا از مفهوم اخلاق درمعنای اتیک یعنی درمعنای تئوری اخلاق استفاده می نمایم؛ وگرنه از اخلاق‌گرایی ابتدایی مثلا از زندگی وابسته به خانواده یا اجتماع مشابهی که شخص در تمامی طول عمر خود بدان پایبند است سخن نمی‌گویم. زیرا پایبندی به پدیده ی کُرد و حالت پُرسمانی و مسئله‌دار آن تنها از طریق اخلاقی در معنای اتیک، ممکن بود. به سبب وضعیت بردگی مطلق کردها  ـ که هنوز هم آن گونه است ـ، هیچ گاه با رفتاری خیال‌پردازانه چنان برخورد نکردم که انگار حیات آزاد امکان‌پذیراست. به این متقاعد شدم: من جهانی ندارم که در آن آزادانه زندگی کنم! در اینجا مقایسه‌ی بسیاری بین زندان داخل و خارج انجام دادم. نتیجتا متوجه شدم که اسارتی که درخارج ]از زندان[ وجود دارد، برای فرد خطرنا‌ک‌تراست. خودفریبی بزرگی است که یک فرد کُرد، خودش رادر خارج ]از زندان[ آزاد تصور نموده و زندگی کند. حیاتی که تحت سلطه‌ی خودفریبی‌ها و دروغ‌ها بگذرد، حیاتی ازدست رفته است که در حقّش خیانت صورت گرفته است.  نتیجه‌ای که از این نکته گرفتم این بود که درخارج ]از زندان[ تنها به شرط نبرد و مبارزه‌ی شبانه‌روز جهت موجودیت و آزادی کُردها )و در شرایط کاپیتالیسم،برای زحمتکشان سایر خلق‌ها(  می‌توان زیست. برای یک کُرد بااخلاق و شرافتمند، زندگی قطعا با پیکارجو بودنِ بیست وچهار ساعته در راه موجودیت و آزادی امکانپذیراست.

وقتی زندگی خارج از زندانم را با این اصل می سنجیدم، می‌پذیرفتم که یک زندگی اخلاقی داشته‌‌‌ام. به سبب سرشت جنگ است که بهای این نوع زندگی،»مرگ یا محبوس شدن «است. با توجه به اینکه حیاتی بدون جنگ عبارت از یک دغلبازی و بی‌شرافتی بزرگ است، آمادگی برای مرگ یا تحمل زندان نیز در سرشت کار وجود دارد. عدم تحمل شرایط زندان، با انگیزه‌ی زندگی‌ام مغایراست.  همان‌گونه که همه‌ی شیوه‌های مبارزه و پیکار در راه موجودیت و آزادی گریزناپذیرند، از تحمل زندان نیز نمی‌‌‌توان گریخت. زیرا آن نیز یک لازمه‌ی »حیات آزا‌‌دی« است که در راه آن مبارزه صورت می گیرد. وقتی قضیه‌ی کُردها مطرح باشد و معتقد به سوسیالیست بودن نیز باشی، اگر تحت فرموده‌های کاپیتالیسم، لیبرالیسم یا یک فناتیسم انحرافی دینی نباشی، در خارج ]از زندان[ به جز جنگیدن جهت حیاتی اخلاقی و اتیک، هیچ چیزی نداری که انجام دهی و جهانی نداری که در آن زندگی کنی!

وقتی در پرتو این مفهوم به زندگی رفقای زندانی نگریستم، دیدم که دچار خودفریبی‌ها یا خطاهایی جدی‌اند. به آن‌ها باورانده‌اند یا خود به خویش باورانده‌اند که یک شیوه‌ی حیات آزاد در خارج از زندان جهت زیستن وجود دارد. اگر از نظر جامعه‌شناختی تحلیل شود، درک خواهد شد که نقش زندان این است که نوعی حسرت آزادیِ متقلبانه را به شدت در فرد بیافریند. به همین جهت در دوران مدرنیته با اهتمامی خاص زندان‌ها را ساخته‌اند. وقتی انسان‌ها از زندان خارج می‌شوند یا زندگی‌ای آکنده از دروغ و تقلب را پذیرفته‌اند که در این وضعیت انتظار هر نوع زندگی انقلابی، اخلاقی و شرافتمندانه از آنان انتظاری بیهوده و پوچ است؛ یا با یک پختگی برآمده از پراکتیک دوران زندان، مبارزات اجتماعی خویش را با موفقیت هرچه بیشتر انجام خواهند داد.

زندان‌ها محل اصلاح شدن نیستند؛ بلکه مکان‌های آموختنِ شیوه‌ی اجرای توانمندانه‌ی وظایف اخلاقی و ارادی خویش در قبال جامعه می‌باشند. همان قضیه جهت جنگاوران راه آزادی که رهسپار کوهستان‌ها شده‌اند نیز مصداق دارد. گریلای راه آزادی، کسی‌ست که وظایف اخلاقی و سیاسی مربوط به اجتماعی‌بودن را در بالاترین سطح به انجام برساند؛ این به معنای انجام وظیفه در چارچوب آگاهی و اخلاق است؛ به معنای آن است که هرآنچه در ارتباط با خود دفاعی جهت آزادشدن ضرورت دارد، انجام داده شود. گریلای راه آزادی شدن، برای برقراری نفوذ شخصی یا مقتدرشدن نیست. چنین چیزی نمی‌تواند پیکارگری در راه آزادی باشد، بلکه جنگ‌جویی در راه قدرت است. آنانی که چنین هستند نه رفتن‌شان به کوهستان و نه آمدن‌شان از آنجا، اخلاقی و اجتماعی نیست. کسانی از این دست، در صورت برآورده نشدنِ توقعات‌شان به آسانی خیانت می‌ورزند. قادر نخواهند بود ضروریات وظایف اجتماعی‌شان را در هیچ یک از حوزه‌ها انجام دهند. مقصودم این است: برای آنانی که موجودیت اجتماعی‌شان در گستره‌ی بردگی مطلق جای دارد، حتی آنانی که دچار سقوط و فروپاشی‌اند، هر جا و مکان دارای خصوصیات یکسانی است. متمایزسازی نابه‌جایی همانند داخل(زندان) بد است و (خارج از زندان‌) نیک، مبارزه‌ی مسلحانه بد است و نوع غیرمسلحانه‌ی آن نیک، تلاش اصلی مبارزه در راه موجودیت و آزادی را تغییری نمی‌دهد. به سبب آنکه زندگی انسان صرفا وقتی آزاد باشد حاوی معناست، پس هرکجا حیاتی فاقد آزادی جریان داشته باشد، آنجا همیشه یک زندان تاریک است!

دومین مفهوم، توسعه‌ی ادراک حقیقت است که در پیوند با مفهوم اول می‌باشد. برای آنکه بتوان در زندان تحمل کرد، تنها درمان همانا توسعه دادن ادراک حقیقت است. اگر ادراک حقیقت مربوط به کلِ حیات به شیوه‌ای توانمندانه در زندگی مبنا قرار داده شود، این امر به معنای واصل شدن به شادترین و شورانگیزترین لحظه‌ی زندگی و به عبارت صحیح تر رسیدن به معنای زندگی است. اگر انسان‌ها درست درک کرده باشند که چرا زندگی می‌کنند، آنگاه در هر کجا که به ‌‌سر‌برند زندگی برای‌شان مسئله تشکیل نمی‌دهد. اگر زندگی همواره با خطاها و دروغ بگذرد، معنایش را از دست می‌دهد.  بدین ترتیب پدیده‌ای به وجود می‌آید که فاسد شدنِ حیات نامیده می‌شود.  ناشادمانی، ناخوشی، ستیزه و ناسزا از نتایج طبیعی حیات فاسد می‌باشند. زندگی انسان در نظر کسانی که»ادراک حقیقت «آنها پیشرفته است، یک معجزه‌ی تمام‌عیاراست. خودِ زندگی سرچشمه‌ی شور و هیجانی بزرگ است. معنای کیهان، در زندگی نهفته است. هرچه به این راز و نهفتگی پی بُرده می‌شود، مسئله‌ای به نام تحمل زندگی، حتی اگر در زندان هم باشد، باقی نمی‌ماند. اگر زندان و حبس در راه آزادی باشد، چیزی که در آنجا خواهد بالید و رشد خواهد کرد همانا ادراک حقیقت است. حیاتی که از طریق ادراک حقیقت رشد و بالندگی یابد، قادر به دگرگون‌سازی دشوارترین تلخی‌ها به خوشبختی نیز می‌باشد.

جهت درک پدیده و مسئله‌ی کُرد و طرح‌ریزی امکانات چاره‌یابی و حل آن، زندان امرالی برای من به یک حوزه‌ی تمام عیار پیکار در راه حقیقت مبدل گشت. در بیرون(از زندان)، به‌طورعمده شیوه‌ام برمبنای گفتار و کردار بود اما در زندان، معنا برایم مبنا بود. بسیار دشوار می‌بود که اندیشه‌های مربوط به فلسفه‌ی سیاسی را که در این دفاعیاتم به‌طور وسیع و ملموس بر زبان رانده‌ام، در خارج(از زندان) رشد دهم. حتی درک خودِ مفهوم سیاست نیز نیازمند تلاش عظیمی است؛ مستلزم درک توانمندانه‌ی حقیقت است. می‌توانم بگویم پی بُردن عمیقم به اینکه یک دگماتیک پوزیتیویست بوده‌ام، بسیار مرتبط با انزوا بود. در شرایط انزوا این نکته را هرچه بیشتر درک کردم که:  مدرنیته‌هایی با مفاهیم متفاوت و مدل‌های بسیار گوناگونی از ملت‌سازی می‌توانند وجود داشته باشند، همچنین ساختاربندی‌های اجتماعی عموما ساختارهایی تجسمی هستند که به دست انسان آفریده شده‌اند و دارای طبیعتی منعطف می‌باشند. به ویژه گذار از»دولت ملت»گرایی برایم بسیار مهم بود. این مفهوم تا مدت زمانی طولانی برایم یک اصلِ مارکسیستی- لنینیستی  -استالینیستی بود؛ در حکم دگمایی بود که به هیچ‌وجه نباید تغییر یابد. وقتی بر روی طبیعت اجتماعی، تمدن و مدرنیته به تفکر می‌پرداختم، برایم حائز اهمیت بود که درک نمودم این اصل نمی‌تواند ربطی به سوسیالیسم داشته باشد، یک پس‌مانده‌ی تمدن طبقاتی بوده و قدرت‌گرایی اجتماعیِ بیشینه‌ای است که توسط کاپیتالیسم مشروعیت بخشیده شده. بنابراین در رد آن تردیدی به دل راه ندادم.  اگر قرار باشد چنان که گفته می‌شود به‌راستی نیز سوسیالیسمِ علمی وجود داشته باشد، کسانی که در این زمینه می‌بایست تغییر می‌یافتند استادان سوسیالیسم رئال یعنی خود کسانی همچون مارکس، انگلس، لنین، استالین، مائو و کاسترو بودند. دفاع و صیانت از دولت ملت به مثابه‌ی یک مفهوم کاپیتالیستی، خطای بزرگی از سوی آنان بود و ضرر بزرگی را متوجه مبارزه در راه سوسیالیسم نموده بود.

هرچه عمیقا درک می‌نمودم که لیبرالیسم کاپیتالیستی یک هژمونی ایدئولوژیک بسیار نیرومند می‌باشد، آغاز به انجام تحلیلات نیرومندی درباره‌ی مدرنیته نمودم. درک نمودم که مدرنیته‌ی دموکراتیک نه تنها امکان‌پذیراست بلکه هم واقعی‌تر از مدرنیته‌ی کاپیتالیستی می‌باشد وهم مفهومی معاصرتر و اجراپذیرتر است.  چون سوسیالیسم رئال قادر به گذار از مفهوم دولت  ملت نگردید و آن را به‌عنوان واقعیت بنیادین مدرنیته درک نمود، به هیچ وجه نتوانستیم بیاندیشیم که نوع دیگری از ملت‌گرایی مثلا ملت‌باوری دموکراتیک هم می‌تواند وجود داشته باشد. ملت، چیزی بود که حتما باید دولتی می‌داشت! اگر کُردها یک ملت باشند، حتما باید دارای یک دولت می‌بودند!  این در حالی‌ست که هرچه بر روی پدیده‌های اجتماعی به تفکر می‌پرداختم، و هرچه درک می‌کردم که خودِ ملت مبهم‌ترین واقعیت چند صد سال اخیر بوده، تحت تأثیر قوی کاپیتالیسم شکل گرفته و به‌ویژه مدل دولت ملت برای جوامع در حکم» قفس آهنین «است، پی می‌بردم که هم مفهوم «آزادی » و هم مفهوم «اجتماعی‌بودن » ارزشمندتر می‌باشند. هرچه متوجه شدم که جنگ در راه» دولت ملت «گرایی، جنگ در راه کاپیتالیسم خواهد بود، تحولات بزرگی در فلسفه‌ی سیاسی‌ام روی می‌داد. مبارزه‌ی تنگ‌نظرانه‌ی ملت‌گرایی و طبقه‌گرایی )هر دو نیز ماهیتا به یک‌جا ختم می‌شوند(، نهایتا نتیجه‌ای فراتر از تقویت کاپیتالیسم به‌بار نمی‌آورد.

پی بردم که از یک لحاظ، من قربانی مدرنیته‌ی کاپیتالیستی هستم. هرچه متوجه می‌شدم معلومات اجتماعی‌ای که مدرنیته بر آن‌ها تأکید می‌ورزد، نه علم بلکه میتولوژی‌های معاصر می‌باشند، آگاهی تاریخی و اجتماعی من بیشتر ژرفا پیدا می‌کرد. در درک و دریافتم از حقیقت یک انقلاب کامل صورت گرفت. هرچه دگماهای کاپیتالیستی را درهم می‌شکستم، با ذوقی عظیم‌تر و مملو از حقیقت، آغاز به شناخت جامعه و تاریخ نمودم. نامی که در این دوره بر خویش گذاشتم،»شکارچی حقیقت «بود. مَثَل»خرگوش بدو، تازی بگیر«ی که مدرنیته‌ی کاپیتالیستی بر کُردها تحمیل می‌نمود را از نظر معنایی به»مدرنیته‌ی ‌‌ کاپیتالیستی را شکار کن «متحول نموده بودم. وقتی ادراک حقیقت کاملا توسعه می‌یافت، در تمامی حوزه‌های اجتماعی و حتی فیزیکی و بیولوژیک یک برتری معنایی ایجاد می‌نمود که قابل مقایسه با گذشته نبود. در شرایط زندان، به اندازه‌ای که می‌خواستم می‌توانستم انقلاب‌های روزانه‌ی حقیقت را صورت دهم. بیان این نکته نابایست خواهد بود که بگویم نیروی مقاومتِ ناشی از این را هیچ‌چیز دیگری نمی‌توانست ارائه نماید!

تقویت ادراک حقیقت، تأثیرش را بر پیشبرد رهیافت‌های عملی نیز نشان داد. به‌طور پیوسته قداست ومنفرد بودن، به ذهنیت دولت‌گرایی ترک نسبت داده می‌شود. به هنگام بحث از مدیریت، همیشه مبدل شدن به دولت در ذهن خطور می‌نماید. این ذهنیت دارای منشأ و خاستگاهی سومری بوده، پی‌درپی با الوهیت سرشته گردیده و پیوسته به فرهنگ قدرتِ عربی و ایرانی نیز انتقال داده شده است. در بُن مایه‌ی اصطلاح»خدای واحد «نیز پدیده‌ی قدرت، دارای جایگاه نیرومندی می‌باشد. هرچه نُخبه‌های قدرت‌مدار در میان ترک‌ها تشکیل شدند، شاید هم چهارمین و پنجمین نسخه‌ی این اصطلاح را ایجاد نمودند. بدون دانستن معنای اتیمولوژیک یا ریشه‌شناختی آن، همیشه از نتایج آن متأثر گشته‌اند. طی اقدامات سلجوقی وعثمانی، دولت به جامه‌ی»یک معنا یا به عبارت بهتر بی‌‌معنایی«کورکورانه‌ی کامل درآمده است. در راه قدرت، گاه طی یک دقیقه ده‌ها برادر یا خویشاوند اعدام گشته‌اند. هم‌هنگام با تشکیل جمهوری، ردایی نو بر قامت این نگرش پوشیده شد؛ به عبارت صحیح‌تر، نگرش‌های»حاکمیت ملی و دولت ملت «که توسط اروپا ایجاد شده بودند کاملا به قدرت متصل گردانده شدند. بدین ترتیب دولت ملت ترک به حالت لویاتان خطرنا ک‌تری درآورده شد. هرکس دست به مخالفت با آن می‌زد، اعدام می‌گشت. دولت ملت، در صدر مقدسات مطلق جای ‌داشت. خصوصیت مذکور به‌ویژه برای طبقه‌ی بروکراتیک این‌گونه بود.  مسئله‌ی قدرت و دولت به حالت بغرنج‌ترین مسئله‌ی اجتماعیِ تاریخ درآمده بود.

هرچه درک نمودم که مفاهیم قدرت و دولت ـ ازجمله مفاهیمی که در امرالی بیشترین تفکر را بر روی آن ها انجام دادم ـ چگونه نقشی در روابط تُرک و کُرد بازی می‌کنند، به شکل قوی‌تری احساس نمودم که نیاز به ایجاد راهکارهای ملموس‌ترعملی وجود دارد. احساس نمودم که باید عموما و به همان نحو در روابط تُر ک – کُرد نیز روند نشو و نمای حدودا هزار ساله‌ی تنظیمات قدرت و دولت را تا دوران هیتیت‌ها مورد تحلیل قرار دهم. هرچه به خوبی درک می‌نمودم که میان فرهنگ‌های قدرت‌مدارانه و دولتی مزوپوتامیا و آناتولی یک رابطه‌ی تنگاتنگ ژئوپولیتیک و ژئواستراتژیک وجود دارد و این را بر روابط  تُرک و کُرد تطبیق می‌دادم، به راحتی می‌توانستم ببینم که متمایزسازی قدرت‌ها و دولت‌ها، یک روش خردمندانه نیست. چون قدرت و دولت مفاهیمی بودند که علیه مفهوم دموکراسی ایجاد گشته بودند، آن‌ها را نمی‌پذیرفتم. هرچه می‌دیدم سپردن تمامی مدیریت به نیروهای قدرت و دولت، زیان بزرگی برای جامعه است، اهمیت دموکراسی بهتر درک می‌گردید. اما وقتی متوجه شدم انکار آنارشیستیِ قدرت و دولت در پراکتیک منجر به لاینحلی فراوانی می‌گردد، به‌طور عمیق پی بردم که انکار سهیم شدن در قدرت و دولت -اگرچه سهیم شدن در قدرت و دولت روش حلی نبود که ترجیح دهم ـ با واقعیات تاریخی همخوان نیست. ترجیح اساسی ما مدیریت دموکراتیک بود. اما وقتی فرهنگ‌های قدرت و دولت که در طول تاریخ به حالت یگانه درآمده بودند انکار گشته و جوانبی از قدرت و دولت که سهیم شدن در آن از نظر اجتماعی حق بود درک نمی‌گردید و می‌دیدم که در نتیجه‌ی این امر نمی‌توان به راه‌حل‌های عملی سالمی برسیم، اهمیت مفاهیم دولت و قدرت‌های مشترک را بسیار بهتر درک کردم.

به درازای تاریخ، در آناتولی و مزوپوتامیا روابط تنگاتنگی در زمینه‌ی سیاست‌ها و استراتژی‌های قدرت و دولت ایجاد گشته و مدل‌های مشترکی آزموده شده بودند. در روابط  تُر ک – کُرد نیز در تمامی دوره‌های حساس، مدل‌های مشابهی ترجیح داده شده بودند. این مدل، آخر از همه در جنگ رهایی‌بخش ملی آزموده شده بود. در دفاعیاتم به‌صورت مفصل برروی این موضوعات کار کردم. ضمن اینکه یک مدل تئوریک ارائه دادم، متحول‌سازی آن به یک پروژه‌ی چاره‌یابی و راه‌حل عملی نه تنها در زمینه‌ی روابط میان تُرک – کُرد بلکه جهت حل مسائل به بن‌بست رسیده‌ی مشابه در خاورمیانه نیز دارای ارزش عظیمی بود. به‌ویژه در مقابل دگماتیسمِ پوزیتیویستی‌ای که مدرنیته‌ی کاپیتالیستی تحمیل می‌نماید، هم با واقعیات تاریخی بسیار همخوان است و هم جهت راه‌حل پراکتیکی، نزدیک‌ترین عناصر به ایده‌آل‌های همگان را در خویش می‌پروراند.

در پرتو رویدادهای تاریخی و در رابطه با قدرت و دولت، اندیشیدنم درباره‌ی مفاهیم مدرنیته‌ی دموکراتیک، ملت دموکراتیک و خودگردانی دموکراتیک تأثیر مهمی داشت. یک واقعیت دیگر تاریخی، تشخیص این امر بود که قدرت مرکزی مقوله‌ای استثنائی بوده و قدرت‌های بومی نیز در حکم قانون می‌باشند. امروزه مدل دولت – ملت مرکزی به‌عنوان مدل یگانه و مطلق ارائه می‌گردد؛ هرچه رابطه‌ی این امر با کاپیتالیسم درست درک می‌گشت و سیمای پنهان آن بهتر فهم‌پذیر می‌شد، اهمیتی که چاره‌یابی‌ها و راه‌حل‌های بومی جهت دموکراسی داشتند بهتر درک می‌گردید.

در زمینه‌ی رابطه‌ی بین خشونت و قدرت نیز به نتایج مشابهی رسیده بودم.  آشکار بود که مبدل شدن به»ملت و قدرت «از طریق خشونت، نمی‌توانست ترجیح ما باشد. تا زمانی که لزومات دفاع ذاتی اجباری مطرح نگردد، به‌دست‌آوردنِ امتیازات اجتماعی از طریق خشونت، پیوندی با سوسیالیسم هم نداشت. تمامی اَشکال خشونتِ خارج از حوزه‌ی دفاع ذاتی، تنها برای انحصارات قدرت و استثمار می‌توانست معتبر باشد. پیشرفت مفهومیِ این‌چنینی، به رویکرد اصولی‌تر و پرمعناتری در قبال مسئله‌ی صلح، اهمیت بسیاری می‌بخشید. بنابراین به اندوخته‌ی مفهومی و نظری قابل توجهی دست یافته بودم که می‌توانست برچسب‌های» جدایی‌طلب  «و

»تروریست«ی که توسط نخبه‌های سرکوب‌گر قدرت‌مدار و دولتی بر کُردها و حتی تمامی اقشار تحت فشار و استثمار اطلاق می‌گردیدند را خنثی گرداند. گفتگوهایی که بر پایه‌ی این اندوخته‌ی مفهومی و نظری با مقامات دولتی انجام دادیم، ثمربخش‌تر می‌شد و جهت راه‌حل‌های عملی باعث بروز خلاّقیت می‌گشت. همان‌گونه که در بخش‌های مختلف دفاعیاتم می‌توان مشاهده نمود، در بسیاری از حوزه‌های مشابه با کمک پیشرفت‌های پدید آمده در زمینه‌ی آزادی – اجتماعی و ادراک حقیقت، پیشبرد راه‌حل‌های تئوریک و پراکتیکی میسر می‌گشت.

به‌غیر از دلایل فیزیکی که منجر به بروز مشکلاتی در وضع سلامتی جسمانی‌ام می‌شدند، زندگی در امرالی جنبه‌ای نداشت که نتوانم تحمل نمایم. نیروی روحی، آگاهی و ارادی‌ام در مقایسه با گذشته به هیچ‌وجه پسرفت ننموده؛ برعکس به حالتی پالایش یافته‌تر درآمده، با جنبه‌های زیبایی‌شناختی تغذیه گشته و درجهت پیشرفتی زیبا غنی گشته است. هرچه توضیح حقیقت اجتماعی از طریق علم، فلسفه و زیبایی‌شناسی پیشبرد داده می‌شد، امکانات زندگی صحیح‌تر، نیکوتر و زیباتر نیز افزایش می‌یافت. به‌جای زندگی کردن با انسان‌هایی که مدرنیته‌ی کاپیتالیستی از»راه  «یعنی از»مسیر حقیقت «خارج‌شان نموده، تنها زیستن در سلولم را تا آخرین نَفَس ترجیح می‌دهم.

پرسشی که خلق‌مان در رابطه با زندگی‌ام در امرالی علاقه‌مند به دانستن آن است، در این مورد است که در صورت خروج محتمل از زندان، در کجا و چگونه زندگی خواهم کرد. شخصیتِ چندان خیا ل‌پردازی هم نیستم. باید بسیار نیک دانسته شود که صاحب شیوه‌ی زندگی‌ای هستم که واقعیت انقلابی نامیده می‌شود. اگر نه به زندگی پس از یک خروجِ محتمل از زندان، بلکه به خط مشی زندگی‌ام که از کودکی بدین‌سو طی شده نگریسته شود، بهتر می‌توان جواب این سؤالات را داد. »اولین عصیان‌ها«یی که من از همان دوران زیر ده سالگی در برابر اتوریته‌ی خانواده انجام دادم، سرنخ‌های مهمی در این مورد ارائه می‌دهد. از همان زمان بدین‌سو یک عصیان‌گرِ تنها بودم. سعی نمودم در جای‌جای دفاعیاتم به اعتراضاتم در برابر جامعه‌ی روستایی و شهری اشاره نمایم. کسانی که علاقه‌مند باشند می‌توانند پرسش‌های لازمه را همراه با پاسخ‌های‌شان بیابند. باید بسیار خلاصه‌وار بگویم که برای من، زندگی وقتی امکان‌پذیر است که آزادانه زیسته شود. به‌عنوان شالوده‌ی این دفاعیات پنج جلدی‌ام، سعی نمودم ماهیت زندگی آزاد را توضیح دهم. زندگی‌ای که »اخلاقی، عادلانه و سیاسی «نباشد، زندگی‌ای است که از حیث اجتماعی نباید آن را زیست. عموما تمدن و به‌ویژه مدرنیته‌ی کاپیتالیستی، با توسل به انحصارات ایدئولوژیک فشار و استثمار، از طریق شیوه‌های زندگی‌ای مملو از دروغ، عوام‌فریبانه و فردگرایانه  که به همه نوع بردگی آلوده گشته‌اند، حیات اشتباه‌آمیز را میسر گردانده و می‌قبولاند. رویدادهایی که مسئله‌ی اجتماعی عنوان می‌گردند نیز بدین‌گونه پدید می‌آیند.

هر شخصی که خویش را انقلابی می‌نامد، حال تفاوتی ندارد که او را سوسیالیست، آزادی‌خواه، دموکرات یا کمونیست بنامیم، ناچار است نسبت به شیوه‌ی زندگی تمدنِ متکی بر فشار و استثمار افراطیِ طبقه، شهر و قدرت، همچنین شیوه‌ی زندگی مرسوم در دوران مدرن معترض باشد و به مخالفت با آنها برخیزد. نوع دیگری از شیوه‌ی زندگی عادلانه، آزادانه، دموکراتیک و اجتماعی قابل تحقق نیست و بنابراین نمی‌توان آن را زیست. انواعی از زندگی‌های اشتباه، بد، کریه و مملو از دروغ ترویج می‌یابند. می‌توان این را شیوه‌ی زندگی اشتباه‌آمیزی نامید که دارای بنیانی صحیح نیست. تلاش عظیم در زمینه‌ی رد این شیوه‌ی زندگی که من در طول حیاتم آن را به مسئله تبدیل کردم یا به ‌عبارت دیگر خودش مسئله‌دار می‌باشد، باید نیک درک گردد. در غیر این صورت، نه می‌توان مرا به‌عنوان شخصیت درک نمود و نه به‌عنوان رهبر. کسانی که بدون این درک می‌خواهند به شخصیتم یا رهبربودنم بپیوندند و از آن بهره‌مند گردند، ممکن است خیال‌های‌شان سخت درهم بشکند. درک درست و انجام مشارکتی صحیح، مسئله‌ای اجتماعی است نه شخصی.

در این موضوع، مسئله‌ای که علاقه‌ی بسیاری به دانستن آن وجود دارد، شیوه‌ی زندگی با زن است. به پرسش چگونگی زندگی با زن نیز در تمامی جلدهای دفاعیاتم، در جاهای مختلفی پرداختم. به‌ویژه زندگی نمودن با زن در شرایط مدرنیته‌ی کاپیتالیستی، حائزاهمیت فراوانی است. این مسئله‌ای نیست که با خواستگاری، جُستن و فریب دادن، زندگی در فاحشه‌خانه‌ها یا خانه‌های خصوصی و با زندگی مشترک دارای فرزند یا بدون فرزند، قابل گره‌گشایی و حل باشد. جهت گره‌گشایی و حل این مسئله‌ای که در قلب و ذهن مسائل اجتماعی جایگاه اصلی را به خویش اختصاص داده است، باید رویکرد علمی، فلسفی، اتیک و زیبایی‌شناسانه را مبنا قرار داد. »زندگی مشترک آزاد با زن «در روزگار ما و در شرایط مدرنیته‌ی کاپیتالیستی، شیوه‌ی حیاتی است مستلزم احساس مسئولیتی بزرگ و نیازمند توان برخورد علمی، فلسفی، اتیک و زیبایی‌شناسانه. بدون شناخت موقعیتی که زنان در تاریخ تمدن و عصر مدرن در چارچوب آن قرار داده شده‌اند همچنین بدون نشان‌دادن توان برخورد اتیک و زیبایی‌شناسانه، هر نوع باهم‌زیستنی که آزموده شود، به کراهت، اشتباه و بی‌اخلاقی خواهد انجامید.

جهت بر باد ندادنِ زندگی، قبل از هر چیز باید شیوه‌های صحیح، برخوردار از اخلاق و زیبایی‌شناسانه ی زندگی را با زن تحقق بخشید. اقدام به تحلیل هویت زن که تمامی اَشکال بردگی در شخصیت وی آزموده شده و به او قبولانده شده است، سپس مشارکت دادن وی به‌عنوان رفیق و شریک در مبارزه‌ی آزادی‌خواهانه و برابری‌طلبانه، شرط بنیادینی برای داشتن شخصیتِ مردانه‌ی درست، بااخلاق و زیبا نیز هست. اگر سطرهای مربوط به این موضوع که در دفاعیاتم آمده‌اند به صورت صحیح خوانده شوند، بهتر درک خواهد شد که چرا به این نوع شیوه‌ی زندگی اهمیت داده و آن را به حالت اصول و معیار درآورده‌ام.  شیوه‌ی زندگی‌ای در چارچوب بدویت جنسیت‌‌گرایانه‌ی»ترتیب دادنِ «زن )شکل رابطه‌ای که حتی غریزه یا رفتار جنسی بیولوژیک را نیز فاسد می‌نماید( که اخلاق تمدن قدرت‌محورِ مدرنیته آن را تحمیل می‌نماید، سبب ایجاد بی‌اخلاقی و کراهتی بزرگ می‌گردد. اگر نبرد و مبارزه‌ی عظیمی که در برابر این امر انجام دادم و نتایج آن صحیح درک شوند، به صورت اخلاقی‌تر و زیباتر می‌توان با زن زندگی نمود. بدین منظور هر زن و مردی که مسئولیت‌پذیر است، باید جهت توانمندگشتن و آزادشدن زن و کسب سطحی متوازن در تمامی حوزه‌های اجتماعی، به صورت مستمر رویکردها و پراکتیک‌های علمی، فلسفی، اخلاقی و زیبایی‌شناختی را در پی بگیرد، سازماندهی کند و در ذهنیت و نهادهای ملت دموکراتیک اجرایی نماید.

زندگی انسان چه درداخل زندان باشد و چه در خارج آن، خواه در شکم مادر باشد و خواه در یک لحظه و مکان نامعین از فضا، به لحاظ اجتماعی تنها به‌صورت آزاد، دموکراتیک و برابر )با احتساب تفاوتها(  قابل زیستن است. شیوه‌های حیاتی غیراز این، منحرف و گمراهانه و بنابراین بیمار می‌باشند. برای هدایت حیات به سوی مسیر صحیح و سالم‌سازی آن، بایستی از طریق گفتارها و کردارهای اجتماعی گوناگون و ازجمله انقلاب، مبارزه صورت گیرد و جهت این امر نیز ذهنیت و اراده‌ای اخلاقی، زیبایی‌شناختی، فلسفی و علمی به‌وجود آورده شود.

بنابراین در صورت یک خروج محتمل از زندان، هرجا که باشم و درهر لحظه‌ای که زندگی کنم، جهت اجتماعی‌بودنی که سعی دارم بدان تعلق یابم، جهت کُردها که تراژیک‌ترین واقعیت این امر را می‌زیند، جهت تکوین ملت دموکراتیک آن‌ها که راه حل و راه رهایی آنان می‌باشد، جهت اتحاد ملت‌های دموکراتیک به منزله‌ی راه‌حل و راه رهایی تمامی خلق‌های خاورمیانه و به ویژه خلق‌های همجواری که کُردها نیز بخشی از آن‌هایند و جهت اتحاد ملت‌های دموکراتیک جهان به مثابه‌ی راه‌حل و راه رهایی خلق‌های جهان که خلق‌های منطقه هم بخشی از آن‌ها هستند، تا به آخر با تمامی شیوه‌های گفتاری و کرداری لازمه، در بطن مبارزه خواهم بود. از طریق نیروی اخلاقی، زیبایی‌شناختی، فلسفی و علمی‌ای که لازمه‌ی آن است و با شخصیت خویش که میزان بزرگی از حقیقت را کسب نموده مبارزه خواهم کرد، حیاتی بامعنا آفریده و همگان را در آن سهیم خواهم نمود.

 

 

 

دسامبر 2010

عبدالله اوجالان

زندانی سلول یک نفره ی تیپ F امرالی