روزرین کمانگر —
تپش قلب گرفته بودم؛ آنقدر دویده بودم که حسابی نفسم بند آمده بود؛ از طرفی هیجان حضور در کلاسِ درست، هر روز بیشتر میشد؛ در چوبیِ کلاس را به آرامی باز میکند و از گوشهی در مینگرم که معلمی با دلگرمی، بر روی تختهسیاه با گچِ سفید مینویسد؛ آزادی یعنی تو! هر چه سریعتر، باید وارد کلاس میشدم که خدایی نکرده ناظم مدرسه نیاید و موهای پریشان شده در زیر روسریام را نبیند و من و تو را با هم جریمه کند که چرا من 9 ساله مقنعه نپوشیدهام و موهایم را در قفس نگذاشتهام؛ که چرا موهایم را آزاد گذاشتهام که مبادا بچه پسرهای همکلاسیام تحریک شوند و من گناه کبیره انجام داده باشم.
وارد کلاس میشوم؛ جایم همیشه صندلی آخر گوشهی سمت راست کلاس بود؛ بیصدا در حالی که فکر میکردم که تو مرا نبینی، رفتم نشستم. با جیرجیر پای صندلی نگاه همگی کلاس به من خیره شد و تو نیز گفتی! خسته نباشی. میدانستم که میدانی شبها تا دیر وقت همراهمان با شمارش نخ ماشین دوکرسی، آرزو و خیالهای برآورده نشدهام را میشمردم. گفتی که بخوان، آزادی یعنی تو!! چطور بخوانم آزادی یعنی من؟؟ مگر من را آزاد گذاشتهاند؟ بچهی کار بودن آزاد است یا حجاب اجباری در مدرسه، یا در میان بازیهای بچه نبودن و اصلا سرچشمهی همهی آنها زن بودن( آقای معلم همیشه یک چیزی بگن؟ تا به حال من کلمهِی آـزادی را ننوشتم؛ یعنی جرأت ندارم که بنویسم اگر این بار بنویسم مرا مجرم نمیخوانند؟ و تو در پاسخ گفتی نه!! آزادی با جسارت و جرات امکانپذیر است و زیبا!! در آنجایی که آزادی را تغییر دادهاند؛ برایشان کتاب قانون مینویسند؛ اخلاق را محکوم میکنند و با اخلاق را فساد میخوانند اگر ما نگوییم، نخوانیم و ننویسیم. پس چه فرق میان من و تو با آنهاست. با حرفهایت دلم قرص شد و احساس وجود کردم در کنار کلمهی آزادی، نقشهی کشیدهای، که متفاوت از نقشههای داخل کتاب درسی بود. و تو گفتی آزادی یعنی خاک! آزادی یعنی جرأت کشیدن و پاک نکردن! آزادی یعنی ما در کنار هم، برای هم و… کمی از استرسم کم شده، اما چشمانم به این سو و آن سو که مبادا کلاغها خبر ببرند که در روستایی دور افتاده در کلاس درسی دور افتادهتر دختر بچهای دلش را به دریا سپرده و قصد دارد آزادی را آزاد نماید و نام آزادی را که فکر خیالش حتی ممنوع بود که روی تختهسیاه کلاس بنویسد. آره من الفبای آزادی را نوشتم و میخواستم با تو به معنایش پی ببرم. میدانستم که آن شومیان در جو کلاسمان قادر به نفس کشیدن نشدند و خفه میشوند. حاضر به عمل حضورمان نبودند. دیری نپایید جوی کلاس را به هم ریخته، مرا از کلاس بیرون انداخت مجبورم کردند تا دوباره بشمرم و بشمرم، از خواستهها و ناخواستهها. از عشق نفرتهایم و خیالهای درهم شکسته!! مجبورم کردند آزادی از همان نخِ ریسندگی بدانم تا آن زمان که موهای سرم را به جمع نخهای سپید برسد. و تو را نیز بردند، تا آزادی را تحت کنترل چشمهای الکترونیکی زندان، درها و میلههای فولادی قرار دهند. تا آزادی نفس نکشد و پژمرده شود؛ اما خیالشان باطل است! آزادیات فراتر لیزر، چوب و آهن بود. تو اسطوره شدی آقای معلم؟؟
هم هنرت را به نمایش گذاشتی. تو درس آزادی و آزادگی را آموختی!! حال که چند سال میگذرد، با همان جسارتی که از تو گرفتهام، به همان کلاس میروم؛ کلاس هنوز بوی تو را میدهد؛ اگر ترس دارند از پرواز هویت خویش . اکثر همکلاسهایمان به نوعی قادر به عمل این وضع نبودند میخواستند به شیوهای استقامت را بگیرند همیشه میگفتی برو باشیم از قوانین حاکم در کتاب و دل به صحرا وکوه دهیم و همگان از تو آموختند و با یاد و اندیشهات دفاع میکنند از ارزشهایشان. از شبهایی که به قیمت جوانی به دست آمده است. درس عشق را آموختی ای آموزگار!!