Wutar

روزرین کمانگر —

آبیدر بپاخیز، اکنون که درسیم در رسیدنت آرام گرفت.
در عصر فریادهای بی‌صدا و درگلو خفه شده
در میان خاک و خون، عشق را سرودی!
آنجا که اشعه‌های طلائی خورشید، روشن ساخت ظلمت وخفقان را
و توشه‌ی فرزند آفتاب
در دیاری که دست‌های الهه‌گان را به قیمت می‌گذارند
و حبام خویش را برسفره‌هاشان می‌گذارند این شاهان نقاب‌دار
…اقتداربه عزایسان نشاندن
در سرزمینی که هرگزگورکن از آزادی آدمی بیشتر است
قیامت بپا ساختی، ای دلاورمرد کورد.
بگذاربفهمند که نه تاج شاهنشاهی، نه عمامه، نه عبا، نه مُهر وچادر و ریش
ترسی ایجاد نمی‌کند در دل جوانان این خاکِ پاک
درسیم، امید جوانان شرق
بلندا وعظمت آزادگی‌ات را کدام سرو می‌تواند نشان دهد؟
هرگز از مرگ نهراسیده بودی
تو حق بودی، آنها نا‌حق
تو عشق، آنها نفرت
تو اراده‌ای آزاد، آنها بردگی
تو ادامه دهند‌ه‌ی راهِ شیرین، فرزاد، علی وفرهادی. درخشش چشمانت را نتوانستند تحمل کنند.
چه کسی می‌تواند تو را بشناسد و از تو نگوید؟
راه را تا آخر سربلندانه پیمودی!
توشه‌ی شکوفانه در دل ترک خورده‌ی خاکی، ای شهید